جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

تجسم اخلاق


تجسم اخلاق
نکوداشت نام و راه استاد آیت الله حاج میرزا هاشم قزوینی، پاسداشت حرمت روشنان زمین، حافظان آبروی فقر و قناعت و نشانه های روشن خداوند در زمین است. همت بلند این فقیه نواندیش تنها در تدریس و تربیت شاگردانی برجسته و پرشمار خلاصه نمی شود، پرواز اندیشه او در افق های دور دست و نوآوری در مسایل مستحدثه، وجه دیگری از وجوه چندگانه این عالم ربانی بود. برای ترسیم سیمای نورانی آن فقیه متفکر و استاد فرزانه، یکی از شاگردان آن مرحوم در گفت و گویی که در کیهان فرهنگی به چاپ رسیده است ، شخصیت والای او را در بعداخلاقی شامل احترام به سادات، فقر، گریه بی صدا، تکبر مورد توصیف و بازخوانی قرار داده است که اینک با هم آن را از نظر می گذرانیم.
● احترام به سادات
حاج شیخ هاشم شخصیت برازنده علمی بود، حق ایشان ادا نشد. فعال بود و شاگردان زیادی تربیت کرد. علاوه بر این که مقام علم ایشان بالا بود خیلی متواضع بودند با شاگردها مثل یک رفیق بود، به سادات خیلی احترام می گذاشت من با این که یک شاگرد کوچک ایشان بودم یک روز رفتم در خانه اش را زدم، در را بازکرد گفت: بفرمایید، رفتم تو حیاط و ایستادم، گفت برو تو، گفتم: حاج آقا من قبل از شما امکان ندارد استادی، صاحب البیتی، گفت من می گویم برو، گفتم چشم، کج راه می رفتم، دستی به شانه ام گذاشت، گفت راست برو. گفت چرا کج کج می روی، شما فرزند رسول خدا هستید، من هم نوکر رسول الله هستم. ایشان در حال کسالت بود، به درس حاضر نمی شد. نشستم یک مقدار صحبت کردیم. پرسیدم حالت چطور است که گفت الحمدلله رضایم به رضای خدا.
● لباس
بعد گفتم آقا من نمی دانم بمانم یا بروم من مقصودم چیزی بود که ایشان چیز دیگر استفاده کرد مقصودم این بود که آیا با این کسالت شما که الان درس ها را به این صورت درآمده بروم نجف در نجف درس بخوانم، یا بمانم در مشهد؟ ایشان خیال کرد منظورم این است که من در لباس بمانم. یا از لباس بیرون بروم؟! گفت نه شما بمانید از غوره گذشته اید
فقر بعد گفت، شما شکر کنید خدا را، الان وضع شما طلاب خیلی خوب شده است، من در اصفهان که درس می خواندم، چهل روز شلوار نداشتم، پول نداشتم پارچه ای بخرم شلوار کنم، عبایم را به خودم می پیچیدم می رفتم درس، بعد از چهل روز طلبه ها را امتحان کردند، گفتند هر کس ممتاز درآمد جایزه دارد. موقوفه مدرسه را که شانزده قرآن بود به من دادند و من شلوار تهیه کردم. می گفت شما لباس متری ده تومان می پوشید، کفش چه جوری می پوشید. ولی ما هیچ نداشتیم.
● گریه بی صدا
مرحوم حاج شیخ هاشم خیلی به اهل بیت(ع) علاقه داشت. در روزی که نواب صفوی رحمه الله علیه را به شهادت رساندند، ایشان وقتی روی صندلی تدریس مکاسب نشست، اشکش جاری شد. گفت عجبا این ها بچه های پیغمبر را می کشند، فرزند رسول الله تبلیغ اسلام می کند، احکام اسلام می گوید ولی آنها می آیند بچه های پیغمبر را می کشند. روزی که در مجلس مصیبت نشسته بود و من پهلویش بودم و مرحوم آقا شیخ عبدالله یزدی روی صندلی رفت و روضه علی اکبر خواند و گفت و کان اشبهه الناس و جهالرسول الله. دیدم که از سر بینی حاج شیخ هاشم قزوینی، قطرات به سرعت می ریزد، بی صدا گریه می کرد و خیلی گریه می کرد.
● مباحثه کمپانی
مرحوم حاج شیخ هاشم به من علاقه خاصی داشت یک روز گفت آقای محدث، با چه کسی مباحثه می کنید؟ گفتم: با حاج شیخ محمدو اله. گفت مباحثه کمپانی بکنید. یعنی چند نفره باشد، وقتی می خواهید بخوانید، قرعه بزنید نه این که بگویید امروز شما خواندید، آن دیگر فردا بخواند که در نتیجه آن روز شما مطالعه نکنید، به قید قرعه، اسم هر کس درآمد بخواند بخواند. چهار نفر شدیم مرحوم حاج محمد واله، آقا شیخ محمد واعظی تربتی، سیدجعفر واعظی سبزواری، و بنده. هر روز قرعه می کشیدیم هر کس اسمش درمی آمد می خواند.
● احتیاج
یک روز ما با شیخ هاشم قزوینی رحمه الله علیه از مدرسه نواب بیرون شدیم، من یک طرفش بودم و مرحوم واله طرف دیگرش بود، قبل از ظهر بود و می خواست منزل خود برود. گفتم وقتی به روضه می روم گریه ام نمی آید. گفت خودت را به ائمه محتاج نمی بینی. گفت من که سر تا پا احتیاجم. فرمود اگر قلبت را بشکافند یک ذره احتیاج گوشه قلبت نیست، برای همین گریه ات نمی گیرد. فرمود هر وقت روضه خوان می خواهد روضه را بخواند، شما به روضه او توجه نکن، آن منظره مصیبت را در نظرت مجسم کن.
● ضرر
روزی فردی از من خواست که زنم را طلاق بده قباله نداشتند و غیررسمی ازدواج کرده بودند. فردای آن روز با مرحوم شیخ هاشم(ره) مشورت کردم فرمود: قضای حاجت مومن خیلی ثواب دارد، اما همیشه باید بسنجی که اگر برات ضرر ندارد قضای حاجت بکنی والا جایز نیست. بعد گفت یک مرتبه یک مردی آمد پهلوی من گفت این زن را برای من عقد کن، عقد کردم و گفتم محضری کنید. گفتند چشم ولی قبل از ثبت در محضر میان آن دو به هم خورد باز آمدند پهلوی من که طلاق بده در حالی که مرد حاضر به دادن مهریه نبود دیدم اگر این امر به شکایت برسد، من گیرم، لذا فورا مهریه زن را از جیب خودم دادم و طلاق دادم.
● تکبر
حاج شیخ آیه تلک الدار الاخره نجعلها للذین... را خیلی ضمن درس می خواند. و موعظه و نصیحت در ضمن درس زیاد داشت.این آیه را خیلی می خواند که این دار آخرت مخصوص کسانی است که در این جا بلندطلبی و تکبر و خودخواهی نداشته باشند و فسادی هم در روی زمین برپا نکنند، عاقبت از آن رستگارها و متقین است.
می گفت هر کسی به بند کفشش عجب بیاورد و بگوید عجب بند کفشی دارم، داخل در این آیه است.
● نیاز
ایشان رفقا را خیلی موعظه می کرد می فرمود شما طبیب امت هستید. می روید مسافرت، بروید به حرف آنها که شما را متحجر و عقب افتاده می خوانند، گوش نکنید شما به این ها اعتنا نداشته باشید. شما بروید موعظه تان را بکنید و مردم را هدایت بکنید. وقتی هم رفتید ببینید مردم چه مرضی دارند دوا بدهید. قضیه کشتی نوح را نقل نکنید که چند متر طولش بود، چند متر عمقش بود، این ها به درد ملت نمی خورد. اگر نماز نمی خوانند در خصوص نماز صحبت کنید، اگر روزه نمی گیرند در خصوص روزه بحث کنید، باکی هم نداشته باشید، بند پولش هم نباشید.
● زبان فارسی
می فرمود یک مرتبه در عالم رویا، از حرم حضرت رضا سلام الله علیه بیرون شدم، دیدم حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم به حرم می روند، من خدمت حضرت رفتم و دست حضرت را بوسیدم، آمدم به خانه با خودم گفتم شیخ، پیغمبر آمده این جا تو هیچ حاجت نداشتی بیان کنی؟ فکر حاجت هایم افتادم. سوال کردم از مردم که رسول الله(ص) در مشهد هست یا این که برگشته، گفتند نه تا سه روز در مشهد می مانند در عالم رویا همه نیازهایم را یادداشت کردم، با خودم گفتم که با پیغمبر(ص) عربی صحبت می کنم. چنان نیازهایم را ملکه ذهنم کرده بودم که مثل حمدم بود. بعد رفتم، حضرت(ص) را در اتاق خدام مسجد جامع گوهرشاد یافتم، مردم یکی یکی می رفتند دست حضرت را می بوسیدند. دور مسجد گوهرشاد پراز جمعیت بود، همه ایستاده بودند. من هم رفتم خدمت حضرت رسول(ص) دست حضرت را بوسیدم، خواستم پای حضرت را ببوسم دیدم اجازه نفرمود. در همان حال خطوری به قلبم آمد، چون این شبیه به سجده است حضرت نخواست، من بلند شدم خواستم حاجت ها را بخواهم دیدم یک دانه یادم نیست. قدر ده قدم عقب آمدم، اما دست به سینه گفتم، یا رسول الله، قل بیانی و کل لسانی تا این را گفتم حضرت فرمود شما به زبان فارسی نوکری ما را بکنید و آقا بر اهل عالم باشید. از آن به بعد، رفتم مسافرت، بند پولش نبودم، سعی می کردم از اصول دین برای مردم شروع می کردم، بعد امتحان هم می کردم.
حاج شیخ به طلبه ها نصیحت می کرد می گفت رسائل شیخ را که خواندید فراموش نکنید. شب به شب یک صفحه از رسائل شیخ را هم مطالعه کنید. می گفت تا من یک صفحه از رسائل شیخ مطالعه نکنم شب خوابم نمی برد. شما هم مطالعه کنید. بعد می گفت: یک مرتبه رسائل شیخ را مطالعه می کردم به لکن رسیدم نتوانستم بخونم، لاکن خوندم، دیدم معنی نمی دهد، لوکن خواندم دیدم معنی نمی دهد، ماندم متحیر، خانواده ام گفت چی شده گیر کردی، گفتم همین عبارت را نمی توانم بخوانم. نگاه کرد گفت، این لکم است.
ایشان به طلبه ها که نصیحت می کرد، می فرمود شما که درس خوانده هستید، بروید مردم را هدایت کنید، مردم زودگول می خورند. می گفت علماء لازم است بنشینند طلاب را امتحان کنند، آن هایی را که برای شهرستان خوب هستند، به شهرستان بفرستند. آن هایی که برای قریه خوب هستند به قریه ها بفرستد، آن هایی که به قصبات خوب هستند به قصبات بفرستند.
مرحوم حاج شیخ هاشم یک صفحه تقریبا از رسائل می خواند از خارج تمام مطالبش را می گفت چنان چکیده اش می کرد قشنگ مرتب که مثل یک لقمه در دهان طلاب می گذاشت، بعد هم عبارت را می خواند. یک روز یک طلبه اصفهانی آمد، گفت آقا این ضمیر به کجا برمی گردد فرمود به فلان جا، آمد پایین تر این ضمیر به کجا بر می گردد؟ ناراحت شد، گفت آقا این جا اصفهان نیست. این جا مشهد است، پایگاه علم است. این جا دیگر باید خودت بری زحمت بکشی و این مطالب را تطبیق کنی. اگر مذکر باشد به ورق برگردان، اگر مونث باشد به صفحه.
طلبه اصفهانی عصبانی شد، گفت آقا شما مگر قرآن می خوانید که ما گوش بدهیم. حاج شیخ هاشم گفت، بلند شوید بیرونش کنید، طلبه ها بلند شدند که او را بیرون کنند. آقا فرمود بنشینید بگذارید باشد. یکی می گفت که آقا شما کم درس می دهید. می گفت همین کم را یاد بگیرید، بهتر است از درسی که زیاد گفته شود و یاد نگیرید.
● فلسفه
یادم می آید سیدی بود زابلی، می رفت منظومه حاج ملاهادی سبزواری می خواند. یک روز بعد از درس مکاسب، بیرون که شدیم همان سید کتابش را درآورد که آقا این جا منظور حاجی چیست؟ مرحوم حاج شیخ هاشم برای ایشان معنی کرد. فردای آن روز همینطور، باز کتاب را آورد که این جمله چه می گوید؟ مرحوم شیخ هاشم معنی کرد. یک روز دیگر آمد، اندازه یک صفحه را تقریباً اشتباه داشت و گفت: همین یک صفحه را برام معنی کن. شیخ هاشم گفت آقا جان بیست سال زحمت کشیدم فلسفه آموختم، دیدم اخبار آل عصمت(ع) با فکر فلسفی من تطابق ندارد، بیست سال هم زحمت کشیدم از ذهنم خارج کردم. برو از استادت سؤال کن.
● تشریح
دکتر هاشمیان که متخصص قلب بود بسیار بزرگوار بود و خیلی هم به روحانیون خدمت می کرد. ایشان فرمودند من را حاج شیخ هاشم قزوینی و آیت الله میلانی دکتر کردند. برای این که از مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی سؤال کردم می خواهم بروم طبیب بشوم و لازمه این علم تشریح جسد است، گفتند اولا که بدن های غیرمؤمن را به شما می دهند که تشریح کنید، ثانیاً اگر بدن مؤمن را دادند چون این تشریح شما به حیات عده ای از مؤمنین دیگر بستگی دارد و جان آنها را شما از خطر نجات می دهید، اشکال ندارد.
روزی می فرمودند: من یک مرتبه برای دیدن آقا سیداحمد مدرس به بیمارستان خواستم برو ماشین خط نشستم، یکی پهلوی ما نشست، گفت- شما شیخ هاشم قزوینی را می شناسید؟ گفتم من را دیدی، ایشان را دیدی، گفت می شناسی؟ گفتم آری. گفت یک مسأله ای از ایشان نقل کرده اند خیلی جالب است. گفتم چی نقل کرده اند، گفت ایشان فرموده اند بلیط بخت آزمایی حلال است و اشکال ندارد، پولش را می توان مالک شد. گفتم غلط کرده چنین حرفی زده.
پ● اسخ
می گفت طرف خود را بشناس جواب بده، می فرمودند یک جوانی آمد از من سؤال کرد که آقا خمر حرام است یا نه، یک نگاهی کردم دیدم که نمی شود از روایت پیغمبر(ص) قانعش کرد که می گوید الخمر حرام لانه مسکر، گفتم: بله حرام و نجس است. گفت چه فرقی می کند بین شراب و آب انگور؟ گفت اگر آب انگور را گرفتیم خوردیم مانع دارد؟ گفتم نه، گفت خوب حالا اگر این را نگه داریم بعد شراب بشود چه طور می شود؟ گفتم روغن زرد حرام است؟ گفت نه گفتم برنج حرام است؟ گفت نه. گفتم گوشت گوسفند را اگر خریدی خوردی، حرام است یا نه؟ گفت نه، گفتم گوشت گوسفند را خوردی، بعد فضله انسان شد آیا این نجس است یا نه؟ گفت بله نجس است، گفتم خوردنش جایز است یا نه، گفت نه. گفتم چطور شد این همان گوشت و همان روغن و همان برنج است و نجس شد، گفت این جا وضع شیمیایی اش تغییر کرده، گفتم آن هم وضع شیمیایی اش تغییر کرده است.
سید ابراهیم محدث
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید