پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

رامسفلد چقدر می دانست؟


رامسفلد چقدر می دانست؟
‌ ریکاردو سانچز فرمانده نیروهای آمریکایی در عراق در سالهای ۲۰۰۳ و ۲۰۰۴ میلادی کتاب خاطرات جدیدی تحت عنوان “عاقل تر در جنگ: داستان یک سرباز” منتشرکرده که شرح حال زندگی و خدمت نظامی اش در عراق است. سانچز وقتی در سال اول جنگ فرماندهی نیروهای نظامی آمریکا را بر عهده داشت یک ژنرال سه ستاره و بلندپایه ترین افسرلاتین تبارارتش آمریکا بود.‌
در پی افشای سوء رفتار در زندان ابوغریب در سال ۲۰۰۴، دونالد رامسفلد وزیر دفاع وقت آمریکا او را از سمتش بر کنار کرد. سانچز می گوید به او قول ترفیع درجه داده بودند اما در سال ۲۰۰۵ ژنرال پیتر پیس رئیس جدید ستاد مشترک ارتش ایالات متحده با او تماس گرفت و اطلاع داد که دوران خدمت نظامی وی به پایان رسیده و هم اینکه به او ترفیع درجه داده نخواهد شد. شش ماه بعد اندکی قبل ازآن استعفای رامسفلد، وی به در خواست وزیر دفاع در جلسه ای در پنتاگون حاضر شد. مجله تایم خلاصه کتاب خاطرات سانچز را منتشر کرده است که برگردان آن از نظر خوانندگان گرامی می گذرد. در این نوشتار سانچز توضیح داده است که بعد از آن جلسه چه اتفاقاتی افتاد:‌
ساعت ۱:۲۵ بعد از ظهر ۱۹ آوریل ۲۰۰۶ وارد دفتر رامسفلد شدم. او اندکی قبل از جلسه ای در کاخ سفید برگشته بود و تنها فرد دیگری که در دفتر او حضور داشت، جان رنگل رئیس دفترش بود.
رامسفلد با لحنی دوستانه به استقبالم آمد و گفت: ریک (مخفف ریکاردو) خیلی وقت بود تو را ندیده بودم. واقعا متاسفم که ترفیع نگرفتی. به لحاظ سیاسی اصلا نتوانستیم کاری کنیم که ترفیع بگیری. یعنی ارسال پیشنهاد ترفیع تو به سنا برای تو، ارتش و یا وزارت دفاع خوب نبود.”
من پاسخ دادم: “می فهمم، قربان.”
بعد سر میز کنفرانس کوچکی رفتیم. او گفت:”ریک، حالا بگو ببینم برنامه زمانی ات چیست؟”
“قربان، مرخصی انتقالی من ماه سپتامبر شروع می شود و بازنشستگی ام در هفته اول نوامبر خواهد بود.”‌
گفت:”زمان زیادی است. چرا اینقدر طولانی؟”‌
گفتم:”می خواهم بگذارم اول پسرم در ماه ژوئن از دبیرستان فارغ التحصیل شود. بعد از آن ۴۵ روز دیگر از خدمتم می ماند تا بتوانم بدون بازخرید شدن، با درجه ژنرال سه ستاره بازنشسته شوم.”
گفت:”آهان، بله، حالا یادم آمد. به همین دلیل است که ما تو را در سمت کنونی ات در آلمان نگه داشتیم.”
گفتم:”بله.”
رامسفلد گفت:”ریک، می خواهم بگویم که مایلم گزینه هایی به تو پیشنهاد کنم تا در لباس غیرنظامی در وزارت دفاع شاغل و به فعالیت ادامه بدهی.” بعد او از احتمال استخدام من در بخش آفریقای مرکز مطالعات استراتژیک و مرکز مطالعات دفاعی نیم کره زمین صحبت کرد. گفت در آنجا یک مدیر هست که می خواهند منتقلش کنند و سمتش را به من بدهند.
گفتم:”قربان، راجع این پیشنهاد فکر خواهم کرد اما اظهار نظری نمی کنم. فرصتهای دیگری هم دارم که باید بررسی شان کنم.”
بعد رامسفلد یک یادداشت دوصفحه ای در آورد و به من داد. گفت:” من این را حدود دو هفته قبل، بعد از جلسه مصاحبه ترفیع درجه یکی از افسران نوشتم. او به من گفت یکی از بزرگترین اشتباهاتی که ما مرتکب شدیم این بود که بلافاصله بعد از پایان جنگ، گذاشتیم مرکز فرماندهی ارتش آمریکا و فرماندهی قوای زمینی نیروهای ائتلافی منطقه عملیاتی عراق را ترک کنند که باعث شد کل ماموریت عراق به تو و سپاه پنجم ارتش آمریکا محول شود.”‌
گفتم:”بله قربان همین طور است.”
او بالحنی آزرده اما سرسختانه گفت:”آخر چطور شد که ما این کار را کردیم؟ من راجع به این قضیه هیچ چیز نمی دانستم. حالا مایلم این یادداشت را بخوانی و اگر اشکالی در آن می بینی به من بگویی تا اصلاحش کنم.”
در آن یادداشت رامسفلد اظهار داشته بود که یکی از بزرگترین اشتباهات استراتژیک جنگ، صدور فرمان استقرار تعداد زیادی از نیروها در عراق اجازه خروج مرکز فرماندهی ارتش آمریکا و فرماندهی قوای زمینی نیروهای ائتلافی از آن منطقه عملیاتی در ماه مه و ژوئن سال ۲۰۰۳ میلادی بود.‌
او افزوده بود:”همین کار ژنرال سانچز را مسئول عملیات در عراق کرد، آن هم با نیروهایی که در سطحی عملیاتی و تاکتیکی تمرکز داشته و برای عمل در سطح استراتژیکی/عملیاتی آموزش ندیده بودند.” او همچنین نوشته بود که نه اوو نه هیچ کسی از مافوق هایش در دولت نمی دانستند که این دستورات صادر شده است و اینکه وقتی فهمید ژنرال مک کرنان به کویت سفر کرده و قرار است تعداد نیروها تا ماه سپتامبر آن سال به ۳۰ هزار نفر کاهش یابد از تعجب گیج و مات شد. او نوشته بود:”من نمی دانستم که فرماندهی نیروها به سانچز واگذار شده است.”‌
بعد از دیدن این جمله دیگر یادداشت را نخواندم چون می دانستم این حرف سراسر مزخرف است.
بعد از یک نفس عمیق گفتم:”آقای وزیر، وجود مشکل، همانگونه که فرمودید صحت دارد اما یادداشت شما ابعاد مشکل را به درستی در بر نمی گیرد.”
به علاوه به راحتی نمی توانم باور کنم که شما نمی دانستید که نیروهای (ژنرال) فرنکس و (ژنرال) مک کرنان از منطقه عملیاتی خارج شده و به دیگران دستور داده شده تا قوای خود را به جای آنها مستقر کنند.
در اینجا رامسفلد بسیار هیجان زده شد، از صندلی خود بیرون پرید و در صندلی کنار دست من نشست طوری که بتواند یادداشتی را که در دستم بود ببیند. آنگاه تقریبا با فریاد گفت:”پس بگو ببینم دقیقا با کدام قسمت این یادداشت موافق نیستی؟”
گفتم:”آقای وزیر، وقتی سپاه پنجم آماده جنگ می شد، تمام توجه ما به عملیات در سطح تاکتیکی بود. نیروهای این سپاه در سطح استراتژیک نه آموزش دیده بودند و نه عملیات کرده بودند چه رسد به اینکه به عنوان قوای سرفرماندهی مشترک عمل کنند. تمام ژنرالهای قوای زمینی نیروهای ائتلافی که به آنها تیم رویایی می گفتیم، دسته جمعی آن کشور را ترک کردند. انتقال فرماندهی به آن نحو کاملا اشتباه بود چون توجه سرفرماندهی نیروهای ارتش آمریکا فقط به خروج از منطقه عملیاتی و پایان ماموریت بود. هیچ توجهی به عملیات بعد از مناقشه نشده بود. هیچ توجهی! از نظر آنها جنگ تمام شده بود و داشتند می رفتند. همه افراد داشتند به این دستورات عمل می کردند و تمام رسته ها می دانستند که چنین دستوری صادر شده است.”
من که کمی گرم شده بودم، قدری مکث کردم بعد مستقیم به چشمان رامسفلد خیره شدم و گفتم:”قربان، نمی توانم باور کنم شما نمی دانستند که من مسئول امور در عراق شده ام.”
پاسخ داد:”نه! نه! هرگز به من نگفتند نقشه این است که سپاه پنجم مسئولیت کل عملیات را بر عهده بگیرم. من باید دستورات را صادر کنم و استقرار قوا در منطقه عملیات را تائید کنم. آنها هم بدون هرگونه دستور و یا ابلاغیه ای از جانب من نیروهایشان را برگرداند.”
گفتم:”فرمان، من ...”
با لحنی عصبانی حرفم را برید که: “تو چرا راجع به این موضوع به کسی چیزی نگفتی؟”
گفتم:”خوب، جناب وزیر تمام فرماندهی ارشد در پنتاگون می دانستند چه اتفاقی دارد می افتد. فرنکس دستورات را صادر می کرد و مک کرنان هم آن دستورات را اجرا می کرد.”
پرسید:”(جان) ابی زید چه؟ او آن وقت معاون بود.”
گفتم:”قربان، ژنرال ابی زید به محض احراز پست ریاست سرفرماندهی کل نیروهای مسلح ارتش آمریکا موضوع را دریافت و فراوان با من همکاری کرد تا جریان کار را برگرداند. ژنرال بل هم این را می دانست و به من پیشنهاد داد که افسر عملیاتی خود را برای کمک به من اعزام کند. در اوایل ماه ژوئیه، زمانی که ژنرال کیان با ما ملاقات کرد، ساختار کاملا نامناسب نفرات را به وی توضیح دادم و گفتم با آن ترتیب کار ما به شکست خواهد انجامید. او حرف مرا پذیرفت و گفت فورا به شناسایی ژنرالهایی خواهد پرداخت که بتوانند نیروهای تحت امر خود را برای پر کردن شکاف بوجود آمده اعزام کنند.”
رامسفلد گفت:”بله، بله، ژنرال کیان آدم خوبی بود. اما این شکست بزرگی بود و باید مستند شود تا دیگر تکرار نشود.” بعد گفت به ژنرال اد جیامباستینی، معاون رئیس ستاد مشترک دستور خواهد داد تا تحقیقاتی را دراین زمینه صورت دهد.
من گفتم:”خوب، به نظرم این کار، کار مناسبی است. در آن صورت همه شماها قادر خواهد بود بفهمید که در منطقه چه روی می داد.” رامسفلد گفت:”راستی چرا این موضوع در بسته موسوم به درسهای گرفته شده در عراق که برای من فرستاده شد نبود؟”‌
جواب دادم: “قربان من نمی توانم به این سوال پاسخ بدهم. اما فرماندهی در سطوح مختلف از موضوع اطلاع داشت.”
بعد از پایان ملاقات از ساختمان پنتاگون بیرون رفتم، در حالی که سرم را تکان می دادم و از خود می پرسیدم آخر رامسفلد چطور از من انتظار دارد حرفهایش را باور کنم. همه می دانستند که مرکز سرفرماندهی دستور کاهش نیروها (در منطقه عملیاتی عراق )را صادر کرده بود. روابط عمومی وزارت دفاع هم راهنماهایی را بخشنامه کرد که ارتش چطور باید به سوالات مطبوعات در باره این جابجایی نیرو پاسخ بدهد. (حتی) طرحهایی برای اجرای رژه های پیروزی در دست تهیه بود. و در اواسط ماه مه سال ۲۰۰۳، خود رامسفلد تعدادی از یادداشتهایی را که عادت داشت بنویسد و ما به آنها “دانه برف” می گفتیم برای ژنرال فرنکس فرستاده بود و در آنها از وی سوال کرده بود چگونه می خواهد تمام نیروها را دوباره در کویت مستقر کند. وزیر دفاع از جریان اطلاع داشت همه می دانستند.‌
پس رامسفلد داشت چکار می کرد؟ نوزده ماه قبل از آن در سپتامبر ۲۰۰۴، وقتی در گزارش موسوم به گزارش “فی - جونز” به وضوح مسلم گردید که سپاه هفتم نیروهای مشترک زمینی ارتش آمریکا به قدر کافی نفرات ندارد، او مرا از اروپا فراخواند و ادعا کرد موضوع را نمی دانسته است. او گفت:”من این قضیه را نمی دانستم. چطور ممکن است چنین چیزی اتفاق افتاده باشد؟ چرا راجع به موضوع چیزی به کسی نگفتی؟”
حالا هم دقیقا همان کار را کرده بود، فقط با این تفاوت که این بار از قبل یک گزارش کتبی حاضر کرده بود و تکذیبیه های خود را مستند کرده بود. بنابر این معلوم شد که اینکار عادت وزیر دفاع است و من این را دریافته بودم. کارش این بود که کاملا ادعای ناآگاهی کند. بپرسد که چرا به وی اطلاع نداده اند؟ سعی کند ثابت کند که دیگران سعی دارند کار را خراب کنند. شاهدانی هم در دفتر کارش جمع کند تا ناآگاهی وی از موضوع را تائید کنند و بعد قضیه کتبی یادداشت کند. رامسفلد با این کارها اساسا داشت پشت خود را محکم می کرد. او داشت سلسله تکذیبیه هایی برای خود ترتیب می داد تا اگر روزی اقداماتش زیر سوال رفت بتواند از خود دفاع کند و تازه بدتر از همه اینکه او سعی داشت تمام گناهان را به گردن ژنرالهایش بیندازد.
اما چرا حالا؟ چرا در سپتامبر ۲۰۰۶ داشت چنین کاری می کرد؟ کاملا اطمینان نداشتم که علت چیست. اما می دانستم که رامسفلد هفته گیج کننده ای داشته است. رسانه ها رامسفلد را حسابی سوال پیچ کرده بودند چون عده ای از ژنرالهای بازنشسته به نوعی طغیان کرده و خواستار استعفای او شده بودند. شاید او می خواست قبل از آنکه من از ارتش بروم، مرا هم در جمع کسانی که تکذبیبه های او را تائید کرده اند داخل کند یا اینکه می خواست ببیند من به موضعی که می گیرد چگونه عکس العمل نشان خواهم داد. شاید هم رامسفلد پیش بینی کرده بود که بعد از انتخابات میاندوره ای ماه نوامبر، تغییر سیاسی بزرگی در ساختار کنگره روی خواهد داد که منجر به برگزاری جلسات استماع و سوال و جواب توسط نمایندگان دموکرات کنگره خواهد شد. دقیقا نمی دانستم که چرا اینکار رامسفلد در این زمان بخصوص روی داده است.
من به محض بازگشت از آلمان، بحث طولانی ای با همسرم داشتم، بخصوص در مورد پیشنهاد کار در وزارت دفاع با حقوق عالی که رامسفلد به من داده بود. به او گفتم:”مطمئن نیستم که بخواهم چنین کاری کنم. اما با توجه به عکس العملی که به یادداشت رامسفلد نشان دادم، حالا او می داند که من با او همکاری نخواهم کرد. پس او هم به قول خود عمل نخواهد کرد.”
همسرم ماریا النا گفت:”ریکاردو، آنها تلاش می کنند تو را بخرند و ساکتت کنند. به نظرم ما نباید دیگر سر به سرشان بگذاریم.”
همسرم به هدف زده بود. گفتم:”به اعتقاد من حق با تو است.” بعد از آن هم همان طور که حدس زده بودیم دیگر از وزارت دفاع کسی سراغ من نفرستاد. بنابر این من هم پرونده تمام گزینه های کار برای وزارت دفاع بعد از بازنشستگی ام را بستم.‌
روز اول بازگشت به دفتر کارم، دریاسالار جیامباستیانی به من تلفن زد. معلوم بود که با رامسفلد حرف زده. پرسید:”ریک، در آن ملاقات چه اتفاقی افتاد؟ وزیر خیلی ناراحت بود”
گفتم:”قربان بنده اساسا به او گفتم که یادداشتش اشتباه است. حدس می زنم از این حرف خوشش نیامد.”
گفت:”خوب، نه، فکر می کنم خوشش نیامده. به هرحال از من خواسته این تحقیق را انجام بدهم، بنا بر این من فورا کار را آغاز خواهم کرد.”‌
جیامباستیانی مرکز اجرای عملیات جنگی ستاد مشترک را مامور این تحقیق کرد و مهلت بسیار کمی هم به آنها داد تا نتیجه را گزارش کنند. بنابر این اندکی بعد آنها به سراغ من آمدند و من یکی دوبار شرح کامل ماوقع ماههای مه و ژوئن ۲۰۰۳ در عراق را برایشان تعریف کردم. اما بعدا به گوشم رسید که ژنرال تامی فرنکس از صحبت با این گروه تحقیق خودداری کرده است.
چند ماه بعد، داشتم در مرکز اجرای عملیات جنگی گزارشی ارائه می دادم که به چند نفر از دست اندکاران آن تحقیق برخوردم. پرسیدم:”بگوئید ببینم رفقا، آیا آن تحقیق را کامل کردید؟”
جواب آمد که:”بله قربان کامل کردیم. نتیجه تحقیق هم بی ریخت بود.”
پرسیدم:”بی ریخت؟”
فردی که از وی سوال کرده بودم گفت:”بله قربان. گزارش ما همه چیزهایی را که شما به ما گفته بودید تائید کرد. اینکه فرنکس دستور تعلیق قرار اولیه استقرار ۱۲ الی ۱۸ ماهه نیروها بعد از اشغال عراق را صادر کرده بود، اینکه تعداد نیروها رو به کاهش گذاشته بود، اینکه نیروهای ما به ماموریت خود پشت کرده بودند و اینکه همه قضیه را می دانستند. وزیر یک ذره هم از نتیجه تحقیق خوشش نیامد. بعد از آنکه نتیجه گزارش را به اطلاعش رساندیم، فورا جلوی ادامه کار ما را گرفت. او به ما گفت: ‌‌‌این تحقیق راه به جایی نمی برد. در ضمن همه نسخه های گزارش را همین جا بگذارید و با هیچ کس راجع به آن صحبت نکنید.‌‌ “
پرسیدم:”یعنی او همه نسخه های آن گزارش را ضبط کرد؟” گفت:”بله قربان.”
در ادامه صحبتم با آنها راجع به “ قرار اولیه استقرار ۱۲ الی ۱۸ ماهه نیروها بعد از اشغال عراق “ سوال کردم چون نمی دانستم چه می گوید. معلوم شد که تیم تحقیق آنقدر دقیق و جامع عمل کرده که درواقع حتی طرحهای عملیاتی اصلی مورد نظر از حمله به عراق قبل از تهاجم به آن کشور را که توسط مرکز سرفرماندهی ارتش آمریکا (تحت امر ژنرال فرنکس) تهیه شده بوده را نیز از بایگانی خارج کرده و مورد بررسی قرار داده است. ارائه چنین طرحی قبل از آغاز تهاجم جز فرایند های استاندارد ارتش آمریکا بوده و شامل مواردی از این قبیل است: زمان بندی استقرار پیش از موعد نیروها، استقرار و به کارگیری آنها، اجرای عملیات رزمی عمده، و کارهایی که باید بعد از استقرار قوا صورت بگیرد. این طرح قبل از اجرا به اطلاع بالاترین مقامات دولت آمریکا از جمله وزیر دفاع، شورای امنیت ملی و رئیس جمهور ایالات متحده می رسد.
و حالا تحقیق کنندگان به من اطلاع داده بودند که به موجب آن طرح قرار بوده بعد از عملیات جنگی مرحله چهارمی از عملیات صورت بگیرد که می بایست ۱۲ الی ۱۸ ماه به طول انجامد.
اگر بگویم از شنیدن این حرف شوکه شدم باز هم در مورد حالی که پیدا کردم حق مطلب را ادعا نکرده ام. من هرگز هیچ طرح تائید شده جنگی که توسط مرکز سرفرماندهی برای مرحله بعد از عملیات جنگی عمده تهیه شده باشد را نه بطور ذهنی و نه به تفصیل ندیده بودم. وقتی در عراق مستقر بودم و دیدم چه می گذرد، فرضم بر این بود که آنها هیچ طرحی برای مرحله چهارم ندارند. اما حالا بعد از گذشت سه سال بعد می دیدم که فرضم اشتباه بوده است. در واقع مرکز سرفرماندهی در ابتدا دستور اجرای مرحله چهارم عملیات بواسطه استقرار و به کارگیری نیروهای آماده آن هم به مدت ۱۲ الی ۱۸ ماه را صادر کرده بود. اما بعد مرکز سرفرماندهی خود را عقب کشیده و به راحتی گفته که جنگ تمام است و اجرای مرحله چهارم کار آنها نیست.‌آن تصمیم باعث شکست اولین سال حضور نظامی ایالات متحده در عراق شد. هیچ تردیدی در این باره وجود ندارد. حالا هم از من انتظار داشتند باور کنم که نه وزیر دفاع و نه هیچ یک از مافوق های وی چیزی راجع به این قضیه نمی دانستند؟ غیر ممکن بود چنین باشد! رامسفلد موضوع را می دانست. همه اعضای شورای امنیت ملی هم از موضوع اطلاع داشتند، از جمله کاندولیزا رایس که آن زمان مشاورامنیت ملی بود، جورج تنت رئیس وقت سازمان سیا، و کولین پاول وزیر امور خارجه وقت. حتی رئیس جمهور هم قضیه را می دانست.
در ذهن من هیچ تردیدی وجود ندارد که همه آنها تا حدودی از این تصمیم استقبال هم کرده بوده اند. و اگر نبود شجاعت ژنرال ابی زید که رودرروی همه آنها ایستاد و مانع ادامه اجرای دستور ژنرال فرنکس برای کاهش نیروها در عراق شد، معلوم نبود چقدر خسارت دیگر به ما وارد می شد.‌
در عین حال میلیاردها دلار از پول مالیات دهندگان آمریکایی در عراق حیف و میل می شد و بدتر از همه اینکه در نتیجه (این ندانم کاری) تعداد بسیاری از نیروهای انسانی ارتش آمریکا، و نظامیان آمریکایی بی آنکه لازم باشد، مجروح، معلول و کشته شدند. از نظر من این اقدام دولت بوش نشانه بی کفایتی شدید و وظیفه نشناسی آن است.
منبع : روزنامه رسالت


همچنین مشاهده کنید