سه شنبه, ۲۸ فروردین, ۱۴۰۳ / 16 April, 2024
مجله ویستا


مردان داد، مردان فریاد


مردان داد، مردان فریاد
درباره جارچی‌گری چه می‌دانید؟ تا حالا به این فکر کرده‌اید که می‌شود از حنجره هم پول درآورد؟ نه بابا! خوانندگی و دوبله و اجرا و اینها را نمی‌گوییم؛ دستفروشی و فروشندگی و اینها را هم نمی‌گوییم. منظور ما همین خود حنجره است که بعضی‌ها استخدام‌اش می‌کنند که فقط داد بزند؛ یعنی اینکه شغلی باشد به نام جارچی‌گری یا صداپیشگی غیرهنری؛ یعنی شما بروید و از صبح تا شب یک‌جا بایستید و فقط از راه حنجره‌تان پول در بیاورید.
اگر یک بار، فقط یک بار گذرتان به ترمینال‌های اتوبوس‌رانی افتاده باشد، حتما نمونه‌ این جور آدم‌ها را دیده‌اید. بالاخره این هم برای خودش شغلی است دیگر؛ حالا چه فرقی می‌کند این وسط حنجره و تارهای صوتی یک نفر درب و داغان بشود یا نه؟ به قول یکی از خود همین‌ها، بروند دزدی یا قاچاق‌فروشی؟ بابا این هم برای خودش شغل است... .
«به شغل ما توهین نکن آقا! ما نه جارچی هستیم، نه راپورت‌چی!» ما که چیزی نگفتیم، فقط اسم و رسم شغلشان را گذاشته‌ایم جارچی‌گری و خودشان را هم با همین لقب صدا می‌زنیم؛ اما این اسم و لقب، به تیریج قبای یکی از جارچیان - که می‌گوید معلمی اخراجی است - برمی‌خورد و این‌‌طور واکنش نشان می‌دهد.
پیدا کردن کسی که حرف بزند و از زیر و بم کارش برایمان بگوید، سخت است؛ یکی از خودش می‌ترسد، یکی از آبرویش، یکی از سرکارگرش و ... . اینجا یکی از ترمینال‌های اتوبوس‌رانی است؛ چه فرقی می‌کند کجا، شرق، غرب یا جنوب تهران؟دربه‌در دنبال کسی می‌گردیم که از رازهای این کار عجیب برایمان بگوید.
«سر کارگر دیگر چه صیغه‌ای است؟ سؤالت را بکن. روزی مرا مگر اینها می‌دهند؟ نه آقا! من فقط از خدا می‌ترسم...»؛ این را می‌گوید و خیالمان را راحت می‌کند. لهجه‌اش به شمالی‌ها می‌خورد. جوان است و آفتاب، هنوز صورتش را از سفیدی نینداخته. از همین‌جا می‌فهمیم که سابقه زیادی هم توی این‌کار ندارد. همین سال گذشته همراه یکی از همشهری‌هایش، شال و کلاه کرده و آمده تهران. مثل اینکه در شهرشان نتوانسته بودند کاری دست و پا کنند. همین‌جور که توی ترمینال داشته‌اند قدم می‌زده‌اند، اتفاقی یکی از همشهری‌های دیگرشان را می‌بینند و در و تخته به هم جور در می‌آیند و دست و بال‌شان توی همین‌کار بند می‌شود.
سال گذشته ماهانه ۱۸۰ تومان پول می‌گرفته و البته بیمه هم بوده. همین شده که دست زن و بچه‌اش را هم گرفته و آورده‌شان تهران و مستأجر شده‌اند در خانه‌ای اطراف آزادی. «سر و صدای زیاد، اعصاب آهنی می‌خواهد. دیسک کمر، رماتیسم پا و از همه بدتر تارهای صوتی. بعضی وقت‌ها آن‌قدر صدایم گرفته است که حتی بچه‌ام که توی بغلم است، صدایم را نمی‌شنود. چند بار باید منظورم را به زنم بگوید تا بفهمد». محمدرضا از سختی‌های کارش می‌گوید. فک و فامیلش نمی‌دانند که او این‌کاره است. گفته که کارمند ترمینال است. نهایت اگر هم ببینندش، خواهد گفت سرکارگر جارچی‌هاست.
مثل اینکه فک و فامیل حساسی دارند که دربه‌در دنبال سوژه‌اند تا همدیگر را دست بیندازند؛ «از نظر آنها معتادبودن جرم نیست و بهتر از جارچی‌ بودن است!». جل‌الخالق! محمدرضا مردم را دوست دارد و راهنمایی‌شان می‌کند. کاری هم به رقابت ریز و درشت تعاونی‌ها ندارد؛ «دیگر شگردها و دوز و کلک‌های تعاونی‌ها را می‌شناسم. می‌دانم که چطور با چرب‌زبانی مسافر را گیر می‌اندازند و یک عالمه‌ آنها را معطل می‌کنند یا چطور سرویس می‌دهند. برای همین آخرتم را به آنها نمی‌فروشم».
● اکشن دوست دارم
«همه می‌گن که صدام خوبه. حالا دیگه دیر شده. اون روزهایی که باید سراغ خوانندگی می‌رفتم، کسی دور و برم نبود. تنها و یتیم اومدم تهرون. ۴۰ سال بین یک عالمه گرگ زندگی کردم. هر موقع پول داشتم، خوردم، هر موقع هم نداشتم، گرسنگی کشیدم. شاید اگه کسی دستمو می‌گرفت، الان اینجا با هم حرف نمی‌زدیم». صدای خوبی دارد. جلوی در یکی از تعاونی‌ها نشسته. پیر است و با تمام هستی‌اش داد می‌زند.
اسم چند شهر را - که تعاونی برای آنها مسافر جمع می‌کند - هی تکرار می‌کند و هی تکرار می‌کند و هی ... راننده‌ها «حسن حنجره طلا» صدایش می‌کنند. گاهی برایشان می‌خواند. معمولا هم ترانه‌های کوچه‌بازاری قدیم‌ را می‌خواند. از این جدیدها هم فقط شجریان را دوست دارد. خیلی دوست دارد که یک روز به کنسرتش برود. حسن حنجره طلا، پنجاه و خرده‌ای سن دارد و تازه چند سال است که متأهل شده؛ «دوست نداشتم زن بگیرم، الانم پشیمونم. آخه مرد ۴۵ ساله رو چه به زن گرفتن؟ من باید به قبر و کفنم فکر می‌کردم که رو زمین نمونم...». تقصیر اشتباه زن گرفتنش را هم گردن یکی از همین جارچی‌ها می‌اندازد که همسایه‌شان را یک جورهایی به او قالب ‌کرده. می‌گوید و می‌خندد. می‌خندد و دندان‌های نصفه‌نیمه‌‌اش را می‌بینیم.
طرف‌های کرج مستأجرند. حسابش را بکنید؛ هر روز باید از کرج تا این‌ نقطه تهران بیاید. پیر آدم درمی‌آید. حسن حنجره طلا، دل خوشی از کاروبارش ندارد. فکر می‌کند که دیگر زیادی برای این کار پیر شده. فکر می‌کند که کارش، دیگر او را مراعات نمی‌کند و دیگر بدنش جواب نمی‌دهد؛ «چی‌کار کنم؟ برم دزدی یا قاچاق‌فروشی؟ بالاخره زن و بچه یه لقمه نون می‌خواد. صابخونه راضی نمی‌شه یه ماه کرایه‌‌اش عقب بیفته. خلاصه اینکه قبض و کرایه و اینها، کاری به مریضی و ناتوانی من ندارن و کار خودشونو می‌کنن. نباید زن می‌گرفتم. اگه نداشتم. الان از آینده‌شون می‌ترسم. اگه الان سرم‌رو زمین بذارم و برم، یعنی اونا چی می‌شن؟...».
● دیگه تحویلمون نمی‌گیرن
«روز اول که می‌یان، سرشون رو پایین می‌گیرن و از وضع بد زندگی‌شون می‌نالن. راننده‌ها هم دلشون می‌سوزه و قرار می‌شه که هر کدوم پولی به‌‌شون بدن. اما روز دوم، دیگه اونا ما رو تحویل نمی‌گیرن...». اینجا پارک‌سوار یکی از میدان‌های معروف تهران است؛ زیاد شلوغ نیست. ماشین‌ها به ردیف ایستاده‌اند و نوبتشان که بشود، مسافر می‌زنند و راه می‌افتند. یکی از جارچی‌ها، آخر پارک‌سوار ایستاده بود و ماشین‌ها را به داخل راهنمایی می‌کرد. یکدست آبی پوشیده و حرف نمی‌زند.
می‌گوید که برویم با باسابقه‌ترها حرف بزنیم. راننده‌ها هم می‌گویند که تازه‌کار است. این بود که گذرمان به «حسن‌سیاه» افتاد که گوشه‌ای از پارک‌سوار - کنار بوفه - بود. ۲۰سالش هم نمی‌شود. خاک و خل لباس را می‌تکاند و به موهای ژل زده‌اش، آب می‌پاشد تا خوش‌حالت‌تر شوند. چهره‌اش حسابی آفتاب‌سوخته است. بچه شهرستان است و مجرد؛ حقوق مشخصی هم ندارد. کم و زیاد حقوقش را، کم و زیاد مسافرها مشخص می‌کند؛ «یه‌روز ۱۰‌‌هزار، یه روز ۲۰هزار؛ حتی ۳۰هزار هم کار کرده‌ام». راننده‌ها با متلک‌هایشان، حسن‌سیاه را حسابی اذیت می‌کنند و این، یکی از سختی‌های کار اوست.
از بیکاری بدش می‌آید، به خاطر همین سراغ این کار آمده. فعلا هم که دارد پولش را پس‌انداز می‌کند. حسن زیاد اهل کتاب و روزنامه نیست و عوضش اهل فوتبال و قلیان است. بعضی وقت‌ها اخوی‌هایش فیلم می‌گیرند و موقع شام‌خوردن تماشا می‌کنند. آخرین فیلمی هم که دیده، علی سنتوری بوده؛ «فیلم خوبی نبود. من از فیلم‌های اکشن خوشم می‌یاد. اگه آرنولد و جت‌لی و راکی هم توشون باشن که چه بهتر». صدای حسن دورگه است و این، البته او را ناراحت نمی‌کند؛ چرا که قبلا صدایی زیر و زنانه داشته و این شغل - اگر هم چیزی برایش نداشته- دست‌کم صدایش را مردانه کرده.
● پول مفت نمی‌گیریم
ماشین‌ها را می‌شماریم؛ ۲۵۰ دستگاه سواری، ۹۰دستگاه وَن. مسافرها هم کم نیستند. ماشین‌ها، در کمتر از ۵ دقیقه پر می‌شوند. هر ماشینی که پر می‌شود، ۵۰۰ تومان نصیب جارچی خط - حاج علی - می‌کند. حاج علی حرف نمی‌زند. عوضش ته ماشین‌ها می‌رود و با یکی دیگر از جارچی‌ها می‌آید. «ما جارچی نیستیم. ما رو مسئول خط صدا بزن».
اسمش علی است و ۱۲سالی سابقه دارد. خودش را از باسابقه‌های این صنف توی این حوالی می‌داند؛ «ما اینجا همه جور آدمی داریم؛ از هنرمند تا کارمند و کاسب. فلانی کارمند شهرداری است و شب‌ها مسافرکشی می‌کند. اون یکی هم معلمه و ۷ساله که داره با ما کار می‌کنه». علی، همه را خوب می‌شناسد. ماجرای این‌کاره شدن علی‌آقا هم برای خودش یک پا قصه وسترنی دارد؛ «قدیم اینجا، پاتوق لات و لوت‌ها بود. راننده‌های این خطم، بعضی‌هاشون پیر بودن. لات و لوت‌ها به راننده‌ها زور می‌گفتن.
خلاصه ما اومدیم و با کمک چند تا از بچه‌ها و نیروی انتظامی، اونها را لت و پار کردیم. تا وقتی که ما اینجاییم، همه تو صفا و آرامشن...». علی می‌گوید که آنها زیر نظر تاکسیرانی کارمی‌کنند اما بدون لباس فرم و حقوق و اینها. اگر هم چیزی پیدا کردند، ۲۰ روزی پیش خودشان نگه می‌دارند و بعدش تحویل تاکسیرانی می‌دهند؛ «چند وقت پیش یکی از راننده‌ها، داخل ماشینش ۸-۷میلیون تراول چک پیدا کرد و تحویل داد. همین چند روز پیش هم بود که خانمی با گریه اومد پیشم و گفت که گوشی‌اش را توی یکی از ماشین‌ها جا گذاشته. از اون گرونا هم بود. نصف روز همه ماشین‌ها را گشتم تا براش پیدا کردم».
کم‌کم بحث درآمد ۱۵۰ هزاری آنها را پیش می‌کشیم؛ «دروغه. مگه اینجا سر گردنه‌است؟ از هر ماشین فقط ۲۰۰ تومن می‌گیریم. با حساب سرانگشتی، به عبارتی می‌شه ۳۰هزار تومن که ۲نفری تقسیم می‌کنیم و نفری می‌افته ۱۵ هزار. این ۱۵ هزار هم تا خونه نرسیده، تموم می‌شه». به علی‌آقا می‌گوییم که با چشم خودمان دیدیم که همکارش، از راننده‌ها ۵۰۰ می‌گرفت. طرف جا می‌خورد و بعد - برای اینکه یک جوری جمعش کند - می‌گوید که نرخ سواری‌های شخصی ۵۰۰ تومان است! علی کمربند طبی‌اش را نشانمان می‌دهد و به‌مان می‌گوید که آن‌قدر سرپا ایستاده که دیسک کمر گرفته و شب‌ها از درد خوابش نمی‌برد.
حرف یکی از راننده‌ها را که گفته بود آنها پول مفت می‌گیرند، تحویلش می‌دهیم؛ «اول بگو کی گفته تا بعدش جوابتو بدم. مطمئن‌ام که بچه‌های خط ما این حرفو نزدن. هر خطی نیاز به مسئول نداره، اما اینجا مسئول می‌خواد. اگه یه روز نباشیم که اینها به خاطر یه مسافر، رو هم چاقو می‌کشن». علی‌آقا از کارش راضی است و به همه گفته که مسئول خط است. به خاطر احترامی که به راننده‌ها می‌گذارد، حسابی هوایش را دارند. اهل فوتبال نیست اما خیلی دوست دارد که مثل علی‌دایی، آن‌قدر پشتکار داشته باشد که از هیچ، به همه چیز برسد. آینده شغلی‌اش را روشن می‌بیند و فکر می‌کند که در آینده، مسئول ارشد خط هم بشود. وقتی که خانه می‌رود، گاهی با بچه‌ها سر و کله می‌زند یا کتاب می‌خواند یا... ‌. آخرین کتابی هم که خوانده، بوف ِ‌کور صادق هدایت بوده.
آنها مثل همه ما دغدغه دارند و با همین دغدغه صبح‌‌ها می‌آیند سر کار، با آدم‌ها سروکله می‌زنند به امید یک لقمه نان حلال و بعد شب‌ها با صدای خراشیده برمی‌گردند خانه. آنها از حنجره‌شان پول درمی‌آورند؛ کمی متفاوت‌تر از بقیه.
عیسی محمدی
مهدی بیات
منبع : روزنامه همشهری


همچنین مشاهده کنید