شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


خاطرات یک موتور سوار مرده


خاطرات یک موتور سوار مرده
نشسته‌ام روی جدول کنار خیابان و خستگی جان کندن را به در می‌کنم. تازه داشتم می‌رفتم یخچال فریزری که از اداره حواله‌اش را گرفته بودم تحویل بگیرم. داشتم فکر می‌کردم؛ قسط‌های این که تمام شد، برای سال بعد یک نوت‌بوک برمی‌دارم. باید کامپیوترم را هم بفروشم تا بتوانم کمی از پیش‌قسطش را بدهم.
خیلی می‌خریدند دویست هزار تومان. البته فاطمه می‌گفت دفعه‌ی بعد باید یک ماشین لباسشویی خشک‌کن دار برداریم. این که داشتیم دوقلو بود. کمی سخت بود برایش. داشتم به همین چیزها فکر می‌کردم که یک دفعه این مردک از فرعی درآمد و یک دفعه همه چیز تمام شد.
نانجیب قبل از اینکه کسی بیاید جای ماشینش را طوری تغییر داد که صددرصد من مقصر باشم. بدبخت از ترس نزدیک بود سکته کند. افسر هم که آمد برای کروکی کشیدن زبانش بند آمده بود، مثل بید می‌لرزید. وقتی می‌خواست مدارک ماشین را از کیفش بیرون بیاورد، همه‌شان را ریخت کف خیابان. باران می‌آمد. کارت و گواهینامه‌اش را که در آب سیاه کف خیابان کثیف شده بود؛ با آستین کتش پاک کرد و دو دستی تقدیم جناب افسر کرد.
افسر با نوک دو انگشتش یک گوشه از کارت‌ها را گرفت؛ نگاهی کرد و انداخت روی صندلی ماشینش و شروع کرد به کروکی کشیدن و نوشتن صورتجلسه‌ی تصادف. راننده حین کروکی کشیدن سعی می‌کرد شرح ماوقع را طوری به افسر بفهماند که تمام ماجرا به نفعش تمام شود و یک طوری از مخمصه‌ای که داخلش افتاده بود، فرار کند. اما هر طور که حساب کند و هر طور که کروکی کشیده شود ؛ آن که مرده منم.
بیست دقیقه‌ای بیشتر نگذشته بود که آمبولانس آمد. جمعیت خیابان را بند آورده بود و صدای بوق مکرر ماشین‌ها می‌آمد. هر ماشینی هم که رد می‌شد، توقف کوتاهی می‌کرد و صحنه را سیر می‌کرد و احیانا پول خردی از شیشه ماشین پرت می‌کرد طرفم. اگر آمبولانس کمی دیرتر می‌آمد، جنازه‌ام زیر پول خردهایی که مردم می‌ریختند مدفون می‌شد. ما آخر مردیم و فلسفه‌ی این پول ریختن روی جنازه را نفهمیدیم. هر ابولبشری که برای تماشایم آمده بود، چند تایی پول خرد و احیانا اگر داشت پنجاه تومانی یا صدتومانی پاره پرت می‌کرد روی بدنم.
جالب‌تر از همه پیرمردی بود که هر چه جیبش را گشت پول ریز پیدا نکرد. اول دولا شد نهصد‌تومان از پول‌های خرد را جمع کرد، بعد یک هزارتومانی را چهارتا کرد پرت کرد طرفم. افتاد کنار پایم. به جز چند نفری از جوانها که می‌خواستند دل و جرآت‌شان را به دور و بری‌هایشان نشان دهند و ماموران پاسگاه که مجبور بودند، کسی نزدیکم نمی‌شد. می‌ترسیدند. انگار؛ من از دنیای دیگری بودم و تا نیم ساعت پیش یکی از خودشان نبوده‌ام.
"سر جمع ده هزار تومنی شده!" این جمله را سرباز وظیفه‌ای که پولها را جمع کرد، به افسر مافوقش گفت. حالا معلوم نیست با این پولها چه کار می‌کنند؟!
مرد میانسالی برانکارد را از آمبولانس پایین آورد. یکی از چرخ‌های برانکارد خراب بود و در جهت حرکت نمی‌چرخید. بنده خدا تا برانکارد را بیاورد نزدیک جنازه، چند بار به چپ و راست زد و زیر لب غرغر کرد، و فحشی نثار من که: "حالا چه وقت مردن بود زیر این باران!"
کنارم آمد و خیلی عادی، گونی سفید آردی را که رویم پهن کرده بودند برداشت. دانه‌های سفید آرد روی گونی با خونابه‌ی بدنم که با آب باران ممزوج شده بود؛ رنگ بدی به ظاهر گونی داده بود. چند نفری که خودشان را به جنازه‌ام نزدیک کرده بودند تا شاهد پرده‌برداری از رویم باشند؛ تا چشم‌شان به بدنم افتاد، صورت در هم کشیدند و لب گزیده و پا عقب کشیدند. صدای جیغ دو سه تا از زنها هم که از دور سرک می‌کشیدند بلند شد. حق داشتند؛ بدنم آش و لاش شده بود. کشکک زانوی راستم بیرون زده بود و از غضروف آویزان بود. پیشانی‌ام که به جدول خورده بود اندازه‌ی دو بند انگشت فرو رفته بود. چشم چپم هم ترکیده بود و یک مایع سفید رنگ و لزج مایل به زرد بیرون زده و ریخته بود روی صورتم.
جان کندن خیلی سختی داشت. شاید اگر پوستم را زنده زنده می‌کندند؛ درد و رنجش کمتر از جان کندن بود. دیدن حضرت عزرائیل هم که قصه‌ای جداگانه دارد.
یکی که کناری ایستاده بود و انگار می‌شنید گفت: "برو خدا را شکر کن که هم شب جمعه بود، هم باران می‌آمد و گرنه جان کندنت صدبار سخت‌تر از این بود. فعلا هم دنبال جناز‌ه‌ات هر کجا رفت می‌روی تا وقت کفن و دفنت شود."
گفتم: مگه...
هنوز حرف از دهانم خارج نشده بود که ادامه داد:" از الان هم بگویم فکر برگشتن را از سرت برای ابد بیرون کن. هر کس را هم که دیدی به دست و پایش نیفت تا برایت وساطت کند. هیچ راه برگشتی در کار نیست." بعد هم لبخند معنا داری زد و گفت: "من نمی‌دانم، کدامیک از صد و بیست و چهار هزار پیامبری که آمدند؛ تضمین دادند که حتما هفتاد هشتاد سال، عمر می‌کنیم! اصلا؛ هفتاد سال که هیچ، هزار سال عمر کنید! مگر برایتان فرقی هم می‌کند؟! خود تو! توی این بیست و هفت سال و شش ماه و چهار روز و نه ساعت و هفده دقیقه و بیست و هشت ثانیه‌ای که زنده بودی چه کار کردی که حالا انتظار داری برگردی حداقل پنجاه سال دیگر زنده باشی؟! ... بلند شو! آمبولانس دارد می‌رود. امشب را در سردخانه باید کنار جنازه‌ات باشی تا صبح."
سید علی موسوی
منبع : کتاب نیوز


همچنین مشاهده کنید