پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

هدایت و راهنمایی


هدایت و راهنمایی
هدایت ، شناخت راه مستقیمی است که آدمی را به طرف پروردگار رهنمون می کند و او را به اطاعت از اوامر الهی سوق می دهد . خداوند وقتی این عالم را خلق کرد و بنی آدم را در آن جای داد، ناگزیر هادیان بزرگ برای هدایت خلقش فرستاد، و کتابهای آسمانی نازل فرمود تا خلائق به صراط مستقیم بروند و از لغزش و انحراف در امان باشند.
بعضی هدایتها مستقیم است مانند هدایت پیامبر و اولیاء خالص الهی به جذبات ، و اکثر هدایتها بواسطه افراد و صاحبان نفس و پدر و مادر و کتابهای خوب و بعضی وقایع و حوادث اتفاق می افتد.
هر گوینده ای هدایت گر نیست و هر نفسی قابلیت راه راست رفتن را ندارد، به هر تقدیر راه سعادت بسیار و خواهان آن کم و عزم ها در احیای صراط متزلزل است .
● آیات و روایات :
خداوند در قرآن کریم می فرماید:
«فَیُضِلُّ اللهَُ مَن یَشَآءُ وَیَهْدِی مَن یَشَآءُ [۱]
خدا هر که را بخواهد [و مستحق بداند] گمراه ، و هر را که بخواهد هدایت می کند.»قال الله الحکیم : «وَ یَزیدُ اللهَ الَّذینَ اهتَدُوا هُدَی» [۲] خدا هدایت یافتگان را بر هدایتشان می افزاید.»
قال رسول الله صلی الله علیه و آله : « (یا علی ) لئن یهدی الله علی یدک رجلا خیر لک مما طلعت علیه الشمس » [۳]
ای علی اگر خدا بوسیله تو مردی را هدایت کند برای تو به اندازه آنچه آفتاب بر آن می تابد ، خیر قرار داده است.
امام صادق(علیه السلام) می فرمایند :
هر که جان را از گمراهی برهاند وبه هدایت برساند ، مانند آن است که حیات دوباره بدو بخشید و هر که او را از هدایت به گمراهی بکشاند مانند آن است که او را نابود کرده است. (۴)
● چگونه به هدایت برسیم ؟
اعمالی که آدمی را به هدایت می رساند :
۱) انجام واجبات و ترک محرمات ؛
۲) یادگیری علوم دینی ؛ ( حدیث ، قرآن و ... )
۳) مهر ورزی به خداوند و پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) خدا و خاندان پیامبر (علیهم السلام)
● حکایت :
▪ ره یافته :
« سید [۵] اسماعیل حمیری [۶] » مشهور به ابو هاشم در عمان متولد و در بصره بالید و در بغداد درگذشت. پدر و مادر اسماعیل از خوارج و دشمنان سرسخت شیعیان بودند و هر روز بعد از نماز صبح ، علی (علیه السلام) را دشنام می دادند. اسماعیل با اینکه کودک بود از این موضوع ناراحت می شد. با گرسنگی شب ها را در مساجد می خوابید تا حرف های پدر و مادر خود را درباره علی (علیه السلام) نشنود و هنگامی که گرسنه می شد به خانه می رفت و پس از خوردن غذا دوباره از خانه خارج می شد. در جوانی اشعاری برای هدایت پدر و مادر خود فرستاد ، اما آن هاتصمیم گرفتند تا او را بکشند.
شخصی به نام «امیر عقبه بن مسلم» به او خانه و زندگی بخشید.
سید اسماعیل در مسیر مذهب روی به کیسانیه آورد. ( کیسانیه فرقه ای است که به امامت محمد بن حنفیه پسر امیرمؤمنان (علیه السلام) اعتقاد داشتند و بر این عقیده اند که او در کوه «رضوی» زندگی می کند و شیرها و پلنگ ها از او حفاظت می کنند و از دو چشمه ای که از آب و عسل هستند ارتزاق می کند تا روزی قیام نماید و دنیا را پر از عدل و داد کند.)
مدتی ابو بجیر عبد الله بن نجاشی با سید حمیری بحث می کند ولی نمی تواند او را هدایت کند. تا اینکه روزی سید ، خدمت امام صادق(علیه السلام) می رسد و می گوید : من به خاطر شما خاندان پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) از دنیا دست کشیده ام و از دشمنان بیزاری می جویم ولی شنیده ام که شما فرمودید : من منحرف هستم و مذهب درستی ندارم.
امام (علیه السلام) در جواب می فرمایند : پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) و علی(علیه السلام) و حسن (علیه السلام) و حسین(علیه السلام) بهتر از محمد حنفیه بودند که مردند ؛ چگونه محمد حنفیه نمرده است ؟
سید می گوید : شما دلیلی بر مرگش دارید ؟
امام(علیه السلام) دست سید را می گیرند و به بقیع می برند و دست روی قبر او گذاشته و دعایی می خوانند. یک مرتبه چشم برزخی سید باز می شود و می بیند مردی با سر و روی سفید از قبر بیرون آمد و گفت : مرا می شناسی ؟ من محمد حنفیه ام ؛ بدان که امام بعد از امام حسین (علیه السلام) فرزندش علی بن الحسین (علیه السلام) و پس از او محمد باقر (علیه السلام) و پس از او این آقا امام است. سید با مکاشفه برزخی ، هدایت می شود و به تشیع می گراید و اشعاری می سراید که مفهومش این است :
متدین به دینی غیر از آن چه معتقد بودم ، شدم که «جعفر بن محمد» سرور مردمان مرا به آن هدایت کرد. [۷]
▪ در تماشای آفتاب :
«شیخ علی رشتی» عالم منطقه لارستان که از شاگردان مرحوم شیخ مرتضای انصاری بود ، می گوید :
روزی از زیارت امام حسین (علیه السلام) بازگشته بودم و از راه فرات به سمت نجف با قایق کوچکی بین کربلا و طویریج رفتیم.
سواران آن قایق از مردم حلّه بودند که اکثراً به لهو و لعب و مزاح سرگرم بودند به جز یک نفر که آثار احترام و سنگینی از او ظاهر بود و آنان به مذهب این جوان زخم زبان می زدند. قایق به جایی رسید که آب کم بود. پیاده کنار رودخانه راه می رفتم.
از احوال او پرسیدم. گفت : پدرم از اهل سنت و مادرم شیعه است. اسم من یاقوت و در حلّه شغلم روغن فروشی است. روزی با گروهی از مردم حلّه به عشایر دور دست رفته بودیم تا روغن بخریم. در بازگشت خوابیدم. هنگامی که از خواب بیدار شدم جماعت رفته بودند و من تنها ماندم. ترس تمام وجودم را فرا گرفت. در آنجا هم آبادی نبود. به خلفا و مشایخ اهل سنت متوسل شدم ولی فرجی برایم نشد. به یاد حرف مادرم افتادم که فرمود : هرگاه در مانده شدی امام زنده ما را به نام ابو صالح المهدی (علیه السلام) صدا بزن تا به فریادت برسد. من هم به حضرت مهدی متوسل شدم. آقایی که عمامه سبز رنگی به سرداشت ظاهر شد و راه را به من نشان داد و مرا هدایت کرد و به من گفت که به دین مادرم درآیم ، بعد فرمودند : الان به روستایی می رسی که همه شیعه اند.
عرض کردم : همراهم نمی آیید ؟
فرمودند : الان هزاران نفر در اطراف دنیا از من کمک می خواهند ؛ باید به داد آن ها هم برسم.
یاقوت می گوید : کمی راه رفتم و به آن روستا رسیدم ولی همراهان من روز بعد به آنجا رسیدند. من هم به امر امام به دین شیعه در آمدم. اینها که در قایق هستند اقوام منند ولی با من هم مذهب نیستند. [۸]
▪ دروغگو هدایت یافت :
روزی خوات بن جبیر در راه مکه با عده ای از زن ها طائفه بنوکعب نشسته بود (و با آن‌ها گفت و شنود است) اتفاقا حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) از آن‌جا عبور می کرد به او فرمود : چرا با زن‌ها نشسته ای ؟
گفت : شتری دارم که سرکش است و مرتب فرار می کند ، اینجا آمده ام تا این زن‌ ها طنابی برایم ببافند تا شتر را با آن ببندم.
پیامبر (صلی الله علیه و آله) چیزی نفرمودند و رفتند و بعد از انجام دادن کارشان بازگشتند و به او که هنوز آنجا بود فرمودند :
دیگر آن شتر چموش ‍ فرار نکرد ؟
خوات می گوید : من خجالت کشیدم و چیزی نگفتم. بعد از آن واقعه پیوسته از پیامبر فرار می کردم و سعی می نمودم رو در روی پیامبر قرار نگیرم زیرا از برخورد با او (که فهمیده بود آن چه گفتم بهانه ای بیش نبوده است) حیا داشتم تا اینکه به مدینه آمدم.
روزی در مسجد نماز می خواندم ، دیدم رسول خدا آمدند در کنار من نشستند. من نماز را طولانی کردم ، پیامبر فرمودند : نمازت را طولانی مکن که من در انتظارت هستم. چون از نماز فارغ شدم به من فرمودند : آیا آن شتر چموش بعد از آن روز دیگر فرار نکرد ؟
من خجالت کشیده و برخاستم و از نزدش رفتم.
روز دیگر پیامبر را دیدم در حالیکه روی الاغی نشسته و هر دو پایش را به یک طرف انداخته بود و از کوچه ای عبور می کرد به من که رسید فرمود : آیا دیگر آن شتر فرار نکرد ؟ گفتم : به خدا قسم از روزی که مسلمان شدم هرگز آن شتر فرار نکرده است (و من خلاف به عرض شما رساندم) پیامبر فرمود : الله اکبر الله اکبر خدایا خوات را هدایت فرما [۹] پس از آن روز او از مسلمانان واقعی شد و مورد هدایت قرار گرفت. [۱۰]
▪ از بین بردن گمراه کننده :
مردی برای امام حسن علیه السلام هدیه آورده بود ، امام به او فرمودند : در مقابل هدیه ات کدامیک از این دو را می خواهی ، بیست برابر هدیه ات (بیست هزار درهم) بدهم یا بابی از علم را برایت بگشایم که به وسیله آن بر فلان مرد که ناصبی و دشمن خاندان ما است غلبه پیدا کنی و شیعیان ضعیف الاعتقاد قریه خود را از گفتار او نجات دهی ، اگر آن چه بهتر است انتخاب کنی مهم بین دو جایزه جمع می کنم (یعنی بیست هزار درهم و باب علم)
در صورتی که در انتخاب اشتباه کنی به تو اجازه می دهم که یکی را برای خود بگیری ! عرض کرد : ثواب من در این‌ که ناصبی را مغلوب کنم و شیعیان ضعیف را هدایت و از حرف های او نجات بدهم آیا مساوی است با همان بیست هزار درهم ؟
فرمود : آن ثواب بیست هزار برابر بهتر از تمام دنیاست.
عرض کرد : در این صورت چرا انتخاب کنم آن قسمتی از که ارزشش کمتر است ، همان باب علم را اختیار می نمایم.
امام فرمود : نیکو انتخاب کردی ؛ باب علمی که وعده داده بود تعلیمش ‍ نمود و بیست هزار درهم را نیز اضافه به او پرداخت و او از خدمت امام مرخص شد.
در قریه با آن مرد ناصبی بحث کرد و او را مجاب و مغلوب نمود. این خبر به امام رسید و روزی اتفاقا شرفیاب خدمت امام شد ، امام به او فرمود : هیچکس مانند تو سود نبرد ، هیچکس از دوستان سرمایه ای مثل تو بدست نیاورد ، زیرا درجه اول دوستی خدا ، دوم دوستی پیامبر و علی (علیه السلام) ، سوم دوستی عترت و ائمه ، چهارم دوستی ملائکه ، پنجم دوستی برادران مؤمنت را بدست آوردی و به عدد هر مومن و کافر پاداشی هزار برابر بهتر از دنیا نصیبت شد ، بر تو گوارا باشد. [۱۱]
▪ عمیر بن وهب :
عمیر بن وهب جمحی از رجال قریش و شجاعان و از کسانی بود که آتش جنگ بدر را برافروخت. خودش در این جنگ نجات پیدا کرد اما پسرش وهب به دست مسلمانان اسیر شد. روزی عمیر با پسر عمویش صفوان بن امیه در کنار کعبه با همدیگر صحبت می کردند تا حرفشان به اینجا رسید که اگر مقروض نبودم و فقر خانواده ام نبود به مدینه می رفتم و با شمشیر محمد صلی الله علیه و آله را می کشتم زیرا شنیدم نگهبانی ندارد !
صفوان قبول کرد قرض های او را بدهد و خانواده اش را نگهداری کند او با شمشیر و شتر ظاهرا به قصد گرفتن فرزند اسیرش به مدینه برود و در باطن پیامبر را به قتل برساند.
وقتی وارد مدینه شد جلو مسجد پیامبر پیاده شد و به دنبال هدف راه می رفت عمر او را دید فریاد زد این سگ را بگیرید ، جمعیت آمدند او را دستگیر کردند و عمر شمشیرش را گرفت و او را داخل مسجد پیامبر کرد. پیامبر تا او را دید فرمود : عمر دست از او بردار.
پیامبر با او صحبت کردند ، علت آمدن به مدینه را پرسیدند ؟ گفت : برای آزادی فرزندم وهب آمدم !
پیامبر فرمود : تو در کنار کعبه با صفوان عهد بستی که بیائی با شمشیر در مدینه مرا به قتل برسانی و او قرض های تو را بدهد و خانواده ات را نگهداری کند ولی خدا مرا حفظ می کند و تو نمی توانی مرا بکشی !
چون از این راز پنهان ، پیامبر خبر داد ، شهادتین گفت و مسلمان شد و گفت : تاکنون باور نمی کردم که وحی بر شما نازل شود و با عالم غیب ارتباط داشته باشید ولی اکنون که این سر را کشف فرمودید ، به خدا و رسولش ایمان دارم و خدا را سپاسگزارم که به این وسیله مرا هدایت فرمود! [۱۲] [۱۳]
[۱] _ ابراهیم : ۴
[۲] - سوره مریم, آیه ۷۶
[۳] - سفینه البحار: ج ۲, ص ۷
[۴] _ الکافی : ج۲ ، ص۲۱۰
[۵] _ « سید » نامی بود که از بدو ولایت بر او نهادند نه آنکه از شجره پیامبر(علیه السلام)باشد.
[۶] _ حِمْیر نام قبیله ای بود در یمن
[۷] _ اعیان الشیعه : ج۳ ، ص۴۰۹
[۸] _ منتهی الامال : ج۲ ، ص۴۳۷
[۹] _ سه مرتبه فرمود: خدا ترا رحمت کند
[۱۰] _ محجة البیضاء ۵/۲۳۵
[۱۱] _ احتجاج طبرسی , ص ۶
[۱۲] _ پیغمبر و یاران ۵/۷۳-اسدالغابه ۴/۱۴۹
[۱۳] - برگرفته از کتاب یکصدموضوع پانصد داستان , اثر علی اکبر صداقت
منبع : سایت مناجات


همچنین مشاهده کنید