پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024
مجله ویستا


ماه را بخواهید در چنگ تان است


ماه را بخواهید در چنگ تان است
هنگامی که چیزی را می بخشید، بسیار بیشتر از آن را به دست می آورید. (آنتوان دوسنت اگزوپری)
همچنان که با این آرزو بزرگ می شدم که به سراغ تجارت بروم، همیشه نسبت به بچه هایی که دوچرخه نداشتند، احساس خاصی داشتم. ۲۰ساله بودم که در همسایگی مان با پسربچه ای آشنا شدم که خیلی دوستش داشتم. پدر و مادر او استطاعت مالی نداشتند که برای او دوچرخه بخرند، برای همین، یک روز یکشنبه، به مغازه دوچرخه سازی رفتم و نیمی از بهای دوچرخه را که ۲۵ دلار بود پرداختم. هنگامی که آن بچه، دوچرخه را دریافت کرد، باید بالا و پائین پریدنش را می دیدید. از آن روز به بعد، دوستان خوبی برای هم شدیم، ولی این، پایان داستان نیست.
سال ها گذشت و من توانستم پول زیادی پس انداز و وضع مالی خوبی پیدا کنم. در طول این سال ها، دائماً برای بچه ها دوچرخه می خریدم، طوری که تا سال ،۱۹۷۷ حدود ۱۰۰ دوچرخه برای بچه های فقیر خریدم.
در سال ،۱۹۷۷ دنبال راهی گشتم که بتوانم به زندگی کودکان فقیر مینیاپولیس نشاطی ببخشم. تصمیم گرفتم عید کریسمس را جشن بگیرم و به بیش از ۱۰۰۰تن از کودکان، از همه نژادها و ادیان که تا آن روز نتوانسته بودند دوچرخه ای داشته باشند، یک دوچرخه هدیه بدهم. قرار شد در یک سالن اجتماعات بزرگ از آنها پذیرایی کنم و به آنها بگویم که اگر بخواهند موفق شوند، می توانند، همان طور که من خواستم و شدم. می خواستم به نشانه آینده موفق و توانایی برای کسب ثروت از طریق سالم، یکی از دلارهای نقره ای قدیمی را به آنها هدیه بدهم و از همه مهم تر، قصد داشتم نفری یک دوچرخه براق نو، به هر یک از آنها بدهم.
من و دستیارانم، دوچرخه ها را پشت یک پرده پرآب و رنگ پنهان کرده بودیم و هنگامی که جشن به اوج خود رسید، پرده را بالا زدیم. ناگهان نفس در سینه همه بچه ها حبس شد و سپس صدای هوراهای شادمانه بود که به آسمان می رسید. بعضی از آنها چنان ماتشان برده بود که نه جیغ می زدند و نه حرکتی می کردند و فقط به ۱۰۵۰ دوچرخه براق و نو و زیبا که پشت سر هم صف بسته بودند، زل زده بودند. سپس همگی به طرف دوچرخه ها دویدند، سوار آنها شدند و شادمانه شروع به دوچرخه سواری کردند.
من هم مثل مارتین لوترکینگ رؤیاهایی را در سر می پروراندم و دلم می خواست قبل از این که بمیرم، یک دوچرخه پارتی دیگر بدهم، منتهی این بار آرزویم این بودکه این کار را در خاورمیانه انجام بدهم و بچه های فقیر کشورهای آنجا را دعوت کنم. می خواستم به آنها بگویم که من هیچ یک از قصه های تروریسم و جنگ و بی خانمانی را قبول ندارم و همه بچه های دنیا، از هر دین و نژادی که باشند ، فرزندان خداوند و لایق زندگی سرشار از صلح و آرامش و شادی هستند. من یک یهودی بودم و کسی حرفم را باور نمی کرد. آنها نمی خواستند بپذیرند که یهودی بودن ربطی به فجایعی که همدینان من در خاورمیانه به راه انداخته اند، ندارد و من پیش از آن که یهودی باشم، خداپرست هستم و هیچ مشکلی با هیچ یک از پیروان ادیان دیگر ندارم. من هیچ آرزویی جز این نداشتم که به پسربچه هایی که یک عمر در حسرت دوچرخه بال بال زده بودند، یک دوچرخه بدهم، همین! می خواستم با این کارم، به آن بچه ها بفهمانم که ما همگی برادریم و من روزگاری مثل آنها همین آرزو را در سر داشته ام.
برگزار کردن دوچرخه پارتی، نیاز به مذاکرات حساسی داشت. من با بی اعتمادی برخی کشورها نسبت به خودم رو به رو بودم. ناچار بودم بارها و بارها منظورم را توضیح بدهم و اگر در عزم خودم مصمم نبودم، قطعاً ناامید می شدم.
ولی چرا ناامیدی حریف من نمی شد؟ زیرا بزرگ شدن در دنیای فقر، بی اعتمادی ، تعصب و رنج را خیلی خوب می شناختم.
روزگاری قرار بود شغلی پیدا کنم و برق انداختن کفش ها، تنها امکانی بودکه در دسترسم قرار داشت. آن موقع ۹ سال بیشتر نداشتم و دیدم که یک باشگاه دنبال پسربچه ای می گردد که به ازای یک سکه برای هر جفت کفش، آنجا کار کند. مادرم بهترین لباسم را تنم کرد. یادم می آیدکه پدرم هم قبل از این که مرا به آنجا ببرد، بهترین لباسش را پوشید، سپس مرا در گاری قراضه تک اسبه اش نشاند و به آنجا برد. یادم می آ ید هنگامی که روی صندلی چوبی و بلند گاری نشسته بودم، چقدر احساس ناراحتی و اضطراب می کردم. خیلی با هم حرف نزدیم و من متعجب بودم که چرا آن روز آنقدر ساکت بودیم. شاید اومی دانست که قرار است چه اتفاقی پیش بیاید و آنها، مرا از در باشگاه بیرون خواهند انداخت. اعضای آن باشگاه ثروتمندترین مردم شهر بودند. اغلب آنها از افسران ارتش و سرمایه داران بودند.
همان طور که کنار پدرم روی صندلی چوبی نشسته بودم و با هر حرکت کالسکه ، بالا و پائین می پریدم، کم کم منظره باشگاه جلوی چشمم پیدا شد. بسیار زیبا و باشکوه بود. پدرم منتظرم ماند و من به طرف در باشگاه به راه افتادم. دستگیره برنجی بسیار زیبای آنجا لحظه ای از یادم نمی رود. قلبم داشت از حلقم بیرون می آمد. امیدوار و شاد، در زدم. در باز شد و یک مرد بسیار خوش لباس که احتمالاً مدیر آنجا بود، سرش را بیرون آورد و نگاهم کرد. گفتم:«شنیده ام که برای برق انداختن کفش، دنبال کسی می گردید.» او با لحن سردی جواب داد:«به پسرهایی مثل تو نیاز نداریم.»
انگار یک بار آجر را روی سرم خالی کردند. گیج و مات به طرف گاری برگشتم. پدرم ساکت بود، خیلی خیلی ساکت بود! چرا مرا نپذیرفتند؟ چون از پائین شهر آمده بودم؟ چون بغل گاری پدرم نوشته بود : فروشنده گاری؟
در هنگام بازگشت به خانه، صدای سم اسب روی جاده، مثل صدای چکش به کله من می خورد.از پدرم پرسیدم : «چرا مرا به داخل راه ندادند؟ مگر من چه جور پسری هستم؟» پدرم جوابی نداشت. یادم می آیدکه در تمام طول راه، گریه می کردم. من در زندگی طولانی خود بر ناامید ی ها ، رنج ها و زخم های فراوانی غلبه کرده ام، ولی زخمی که آن روز به دل من خورد، تا امروز یادم نرفته است. همین زخم است که رؤیای برآورده کردن آرزوی کودکان فقیر را در دلم زنده نگه داشته است.
می خواهم دوچرخه پارتی های خود را در سراسر جهان برگزار کنم تا به بچه ها بفهمانم نفرت، ترس، تهاجم و تسلیم، کار بزرگترهاست و ربطی به بچه ها ندارد! گمان می کنم همین حرکت کوچک من هم ، در سرنوشت بچه ها تغییراتی را ایجاد کند.
شیرین محلوجی
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید