پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


سفر به سرزمین قلاع اسماعیلی


سفر به سرزمین قلاع اسماعیلی
پیچاپیچ، بسیار راه های نرفته، تو در تو، ناشناس، با خردک های دورریختنی و دیوارهای خراب و سقف های فرو ریخته، دریاهای خشکیده و دالان های پنهان و راه پله هایی که به هم راه ندارند و به پرتگاه ها می رسند و بالکن ها و اشکوبه ها و طاق ها و رواق ها و کنگره ها. معماری در حجم، پیر حاجات: « من درون خودم راه می روم. می گردم...»
ساعت شش صبح بیدار می شویم و زود وسایلمان را که زیاد هم هست جمع می کنیم و در اتاق کارگاهی آقای «خ.» را پشت سرمان آرام می بندیم. در همان میدان جلوی باغ گلشن نشانی میراث فرهنگی را می پرسیم تا جاهای دیدنی را ببینیم و پلیس محترم نشانی «میراث فرهنگی» را می دهد از جمله ارگ طبس. دور و بر امامزاده طبس تنها جایی است که این ساعت صبح مغازه ای پیدا می شود و صبحانه ای می خریم. از دیوارهای ارگ پا داخل می گذاریم و خرابه های ارگی که از دوران ساسانی تا بسیار بعدها مورد استفاده بوده است را می گردیم. حوض ها و طاقی های آجرچین و دیوارها که پر از یادگاری کنده های مردم ایران زمین اند. در میان حوضی، سنگی مرمرین که پیداست فواره ای قرار داشت. دو، سه زیرزمینی هم هست که به داخل می رویم و پویان از همین بالا نزدیکی ها آب انباری می بیند و پی آن می رویم. در کوچه ها می گردیم و پرسان می یابیمش؛ آب انباری عمیق درست کنار دیوار ارگ. پایین می رویم، سرکی می کشیم و به نظرم می آید آن قدر چیزی برای دیدن نداشت حالا که می دانم این اطراف قلعه اسماعیلی هم هست.
اداره میراث فرهنگی را که می یابیم، دو جوان دوست داشتنی راهنمایی مان می کنند به هر چه می دانند اطراف طبس. با عکس ها و کتاب ها و نقشه ها و نشانی ها ،طاق شاه عباسی نزدیک خرو، سد کریت که صدها سال قدمت دارد و قلعه اسماعیلی نزدیک خروان و هر چه می پرسیم و می گویند آخر سر به دیدن قلعه های اسماعیلیه بیشتر راه می برد پرسش هامان. حالا که شاید به خود طبس بازنگردیم امروز، برویم باغ گلشن را ببینیم.
باغ گلشن همانجاست که در کارگاه سردرش شب خوابیده ایم. آقای «خ.» را می بینیم خوش و بشی می کنیم و عکسی به یادگار می گیریم و به باغ می رویم. باز همان حسی هست در باغ گلشن هم که در شیراز هست شاید به خاطر سروها شاید به خاطر باغ ارم شاید به خاطر آن چه در شعر حافظ و در هر چه ایران زمین راستین است می ماند. از میان سروهای بیش از ۵۰۰ ساله گویا و عناب و زیتون و اکالیپتوس و توت و نارنج و هزار درخت دیگر و از کنار آب نما ها قدم می زنیم، عقاب های در قفس نگاه داشته را می بینیم و لادن از پرواز بلند عقاب می گوید و از قفس به این کوچکی و سه پلیکان می یابیم. از دور به لادن می گویم آرام تر نزدیک شان شود که عکس که می خواهم بگیرم نپرند. لادن دست هم که روشان می کشد کوچک ترین واکنشی نشان نمی دهند. فرو رفته اند در خود کز کرده و آن قدر خلوتشان را بر هم می زنیم تا صدایشان بلند شود و تکانی بخورند و راه می افتیم.
به راه خرو می رویم؛ آنجا که طاق دیدنی شاه عباسی را در عکسی دیده ایم و شنیده ایم آب گرمی دارد. در ورودی ده سروی قدیم می بینیم و از کسی راه می پرسیم و می گوید نمی توانید بروید که راه گل است و برف، همان ابتدا تکلیفمان روشن می شود که ماشین رو که نیست پیاده هم اگر بخواهیم برویم لادن کفش مناسب ندارد. تعلل زیادی می کنیم و سرانجام بی خیال رفتن می شویم اما بر کوهی که سرو قدیم پای آن بود دژی دیده بودیم که دیدن آن را از دست نمی نهیم. به نظر می رسد این نیز اسماعیلی باشد، از جنس مصالح و نوع حفره ها و راه ها و دیدنی آن که بر دیواره ها دو قدم به دو قدم آتشدانی هست که کاربردش را نمی دانم و ندیده ام پیش از این. قلعه را پایین می آییم و با سرو قدیم کنارش و بر شاخه هاش هم عکسی به یادگار می گیریم. به شاخه های سرو دخیل بسته بودند. دیده اید - پویان می گوید - هرجا که درختی (به ویژه سروی) عمرش دراز شده باشد مقدس می شود؟
به جذاب ترین قسمت سفرم نزدیک می شوم. دیدن قلعه های اسماعیلیه آن چنان شکوهی برایم دارد که همه دیدنی های هر سفری را می تواند درنوردد. دیدن داو بستن مردی که بیهودگی جهان و هر چه در آن هست را می بیند و با این همه داوی بزرگ می بندد و به راستی که کاری بس بزرگ می کند و اینجا سرزمین قهستان است؛ سرزمین بسیار قلاع اسماعیلی که گرچه تاراج و زلزله را پشت سر گذاشته اند اما امروزه با سرعتی ناباور ویران می شوند... جاده خروان بسته است. این را پس از طی مسیری بسیار، خانواده ای که به گردش آمده اند و راه را رفته اند و نتوانسته اند و بازگشته اند می گویند. به سیخ جگری مهمانمان می کنند، نوش جان می کنیم و با دستاورد دانشی افزوده باز می گردیم.
راه ها را که عوض می کنند نقشه ها را عوض نمی کنند. این را مدتی که در شرکت های راه گذراندم نمی دانستم. حالا که دو سه باری ۱۰۰ کیلومتر از طبس به شمال آمده ایم و بازگشته ایم و اثری از دو راهی۴۰ کیلومتری طبس ندیده ایم فهمیده ام. آخر سر راهی خاکی به جوخواه می یابیم و نکته آن که از هر که نشان می پرسیم کر است و لال. در خرو هم (گفتم؟) نشان آب گرم را که پرسیدیم دیدیم کور است پیرمرد. جاده های این جا خصلت جالبی دارند. آب را زیرگذرانه نمی گذرانند ازشان یا که پلی یا که هیچ، اینجا گاهی حتی به فاصله های هر ۱۲ متر یک بار کف جاده را پایین می برند تا آب رد شود، خط جاده را از بغل چیزی ببینید شبیه این: از صبح نام پیرحاجات در گوشم مانده یا از شب پیشش یا پیش تر؟
پیرحاجات بر تپه ای واقع شده در دهی به همین نام و بنا شده دوره های مختلف است، من را اما به این فکر انداخته که صدها کیلومتر راه دورشدن را می ارزیده یا نه که نگاهم به چیزی می افتد؛ قلعه ای، دسته جمعی به توافق می رسیم که سری بزنیم و خوابم تعبیر می شود.همیشه در دلم بود مثلاً با دیدن ارباب حلقه ها و مانند آن که تمدنی بسان ما قدیم اگر قلعه هاش را حفظ کرده بود و رازگونگی پیچاپیچشان چه ها که داشتیم و همیشه حسرت که هیچ نمانده از آن شاید همه، اینجا اما گنجی هست و در آن پیچاپیچ راه ها را می یابیم و یک گیگابایت که فیلم می گیرم هنوز یک بیستم آن همه نیست. هنوز دور و بر آن مردمی زندگی می کنند و قلعه، آغلی شده و جالب آن که هیچ جا، هیچ جا، هیچ جا چنین چیزی ثبت نشده و با سرعتی عجیب رو به ویرانی است. کافی است بر گلی که نمی دانی پا بگذاری“ بار ها دنبال هم می گردیم و داد که می کشیم حتی کوچک صدایی از هم نمی شنویم. این اتاق امروزه شاید آغلی باشد اما زمانی در تاقچه ها شاید گلی گذاشته بودند.
مسعود بربر
منبع : روزنامه سرمایه


همچنین مشاهده کنید