چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا
خداحافظ دایی ادوارد
دایی ادواردم - چشم امید خانواده ما- ۲۶ ساله بود که مرد؛ درست سال ۱۹۴۲. ژاپنیها دایی ادوارد را در جنگ با آمریکاییها به طور غیرمستقیم کشتند. این ماجرا به سالها پیش بر میگردد. دایی من مهندس بود و در جزیره میدوی کار میکرد تا اینکه هفت دسامبر ۱۹۴۱ ژاپنیها حمله کردند. هواپیماهای جنگی جزیره را به توپ بستند و بمباران کردند. به داییام مسلسلی داده شد تا برای دفاع از جزیره کمک کند. دایی جایی مناسب را برای علم کردن مسلسل پیدا میکند و راه میافتد. اما انگار قرار نبود هیچوقت به آنجا برسد. بمبی در نزدیکیاش منفجر میشود و رویش سایه میاندازد. ترکشی به سرش میخورد. همه چیز جلوی چشمش تیره میشود و جانپناهی که در نظر گرفته بود بیاستفاده میماند و به دادش نمیرسد. او را با کشتی به هاوایی بردند. چند ماه بیهوش بود. ترکش را از سرش بیرون آوردند و او با سر بانداژ شده هفتهها خوابید و خوابید تا اینکه بعد از مدتی طولانی چشم باز کرد و به زندگی برگشت اما این مسئله خیلی ادامه پیدا نکرد. دوره بهبودی نسبیاش از اواسط بهار ۱۹۴۲ شروع شد و تا زمان مرگش در پاییز همان سال ادامه یافت و در این فاصله در یک پایگاه هوایی سِری در سیتکای آلاسکا کار میکرد. در مدت نقاهتش در هاوایی وقتش را با نوشتن اشعاری به سبک رودیارد کیپلینگ و رابرت ویلیام سرویس و عمر خیام سپری میکرد؛ گاهی هم بعضی شعرهای آنها را از حافظه روی کاغذ منتقل میکرد. مهندس برجستهای بود و در عین حال یک موجود رمانتیک. همیشه شعرهایش را در دفتر فنری سه حلقهای مینوشت. یادم میآید در سالهای بعد از جنگ هر وقت میخواندمشان حس غریبی پیدا میکردم. جنگ تمام شده بود. ما پیروز شده بودیم. دایی ادوارد من مرده بود و من شعرهایش را میخواندم.
بعد از اینکه از بیمارستانی در هئولولو مرخص شد یکراست به سانفرانسیسکو رفت و دو هفتهای را به رابطهای عاشقانه با یک بیوه زن سپری کرد و این مسئله آن روزها مسئله مهمی بود. آنها از شعرهای خیام لذت میبردند و این شعرها را با هم دوره میکردند.
فکر میکنم دایی ادواردم لیاقت داشت چند ماه بیشتر زندگی کند. قرار بود پاییز بمیرد و من در هیئت یک پسربچه هفتساله کنار تابوتش بایستم و زل بزنم به صورتش با آن آرایش مضحک و مجبور باشم رژ چسبیده روی دهان مردهاش را ببوسم. زیر بار نرفتم و در راهرو کلیسا از جلوی تابوت - از مرگش- فرار کردم. از چشم امید خانواده؛ موجود بیجان رژ قرمززدهای باقی مانده بود.
شب بود
بیرون باران میآمد.
ژاپنیها به طور غیرمستقیم او را کشتند.
روی او بمب انداختند.
بعد از دوره عاشقانه اقامت در سانفرانسیسکو به سیتکا رفت و در پایگاه هوایی مشغول به کار شد. خلاصه اینطور مُرد:
سرش هنوز بانداژ بود و کاملا رو به راه نبود ولی میخواست به مردم کمک کند پس توی پایگاه کارش را شروع کرد.
یک روز، جرثقیلی، تعدادی الوار را روی یک سکو تا طبقه سوم یک ساختمان در دست ساخت بالا آورده بود. دایی روی تختهها پا گذاشت و با آنها بالا رفت. شاید میخواست کسی را ببیند یا چیزی را بررسی کند. وقتی سکو به ارتفاع ۱۶ پایی رسید، افتاد و گردنش شکست.
هزاران نفر از ارتفاع ۱۶ پایی پرت میشوند و بلند میشوند و راه میافتند و فقط رعشه میگیرند و هیچ بلایی سرشان نمیآید. عدهای دیگر هم دست و پایشان میشکند. دایی من گردنش شکست و به طرف من آمد که در یک شب بارانی بالای تابوتش در تاکومای واشنگتن ایستاده بودم و مجبور بودم عشقم را با بوسهای به رژِ چسبیده روی لبهای مردهاش نشان دهم. زیر بار نرفتم و از کلیسا فرار کردم. احتمالا به خاطر ترکشی که از بمب ژاپنی به سرش خورده بود روی سکو گیج شده بود. جلوی چشمش سیاهی رفته، افتاده و گردنش شکسته. به سن او که رسیدم شعری درباره مرگش نوشتم به نام:
۱۹۴۲
بنواز، درخت پیانو!
درکنسرت تاریک دایی من!
بیست و شش ساله؛
مرده.
تابوتش مسافریست
با کشتی از سیتکا
به خانه؛
مثل انگشتهای بتهون
برگیلاس نوشیدنی.
بنواز، درخت پیانو!
در کنسرت تاریک دایی من!
افسانهی کودکیام
مرده.
به تاکوما برش میگردانند.
تابوتش در شب
پرنده مسافریست؛
که در اعماق دریا
بیلمس آسمان پرواز میکند.
بنواز، درخت پیانو!
در کنسرت تاریک دایی من!
قلبش را برای عاشقی
و مرگش را به تختخوابی ببر
به خانه برش گردان!
سوار بر کشتی از سیتکا
تا جایی که من متولد شدم
او را به خاک بسپارند.
ژاپنیها به طور غیرمستقیم او را کشتند. رویش بمب انداختند. هیچ وقت حالش خوب نشد ۳۴ سال از مرگش میگذرد. چشم امیدخانوادهمان بود. آیندهمان بود.
همه چیزهایی که نوشتم، یکی از افسانههای تاریخ خانواده ما بود. تاریخها و وقایع ممکن است دور از واقعیت باشند چون در این مدت طولانی که گذشته دگرگون شدهاند. نارسایی حافظه انسان و شاخ و برگ دادن که خصیصه آدمی است همه و همه به این مسئله دامن میزنند. اما یک چیز کاملا روشن است:
دایی ادوارد من در اواسط دهه ۲۰ بر اثر بمباران ژاپنیها مُرد و هیچ چیز در دنیا، - هیچ قدرت و هیچ دعایی- او را به ما باز نخواهد گرداند.
او مرده
او برای همیشه رفته.
این نوع معرفی یک کتاب شعر که احساسات عمیق مرا نسبت به ژاپنیها بیان میکند عجیب و غریب است اما چارهای نیست. این قسمتی از یک نقشه است که مرا به ژاپن و نوشتن این کتاب رساند. نقاط دیگری را روی نقشه که در اواخر بهار ۱۹۷۶ مرا به ژاپن و این اشعار کشاند توصیف میکنم. در تمام مدت جنگ از ژاپنیها نفرت داشتم.
آنها را موجوداتی شیطانی و انسانهایی پست میدانستم که باید از بین بروند تا داشتن تمدن، آزادی و عدالت برای همه ممکن شود. نقاشیهای روزنامهها آنها را به شکل میمونهای دندانگرازی نشان میدادند. این تبلیغات ذهن بچهها را پررو میکرد.
در بازیهای جنگی هزاران سرباز ژاپنی را کشتم. داستان کوتاهی نوشتهام به نام «بچه روحهای تاکوما» که دغدغه من برای کشتن ژاپنیها در سنین شش، هفت، هشت، ۹ و ۱۰ سالگی را نشان میدهد. در کشتن آنها مهارت پیدا کرده بودم. سرگرمکنندهترین تفریح من کشتن ژاپنیها بود.
یادم میآید وقتی جنگ تمام شد سینما بودم و فیلمی از موریس مورگان میدیدم. یکدفعه روی صفحه یک پارچه زرد ظاهر شد با این جمله : با تسلیم ژاپن به آمریکا، جنگ جهانی دوم تمام شد. همه توی سالن به وجد آمدند و شروع کردند به داد و فریاد و خنده. بعدازظهر گرم تابستان بود و همه چیز به همریخته نشان میداد. غریبهها یکدیگر را بغل میکردند و میبوسیدند. ماشینها بوق میزدند. در خیابانها سیل جمعیت راه افتاده بود. ترافیک وحشتناک. مردم مثل مورچهها، دستهجمعی حرکت میکردند و باز همدیگر را میبوسیدند.
چه باید میکردیم؟
سالهای طولانی جنگ تمام شده بود.
این موجودات پست - ژاپنیها - را شکست داده بودیم.
عدالت و حقوق بشر
بر این موجودات جنگلی پیروز شده بود.
وقتی ۱۰ ساله بودم حسم این بود که با این پیروزی انتقام خون دایی ادواردم گرفته شده. ژاپن با شکستش تاوان خون دایی مرا داد. هیروشیما و ناکازاکی شمعهای افتخارآمیزی بودند که روی کیک جشن قربانی شدن ژاپن میسوختند. سالها گذشت. بزرگتر شدم. دیگر ۱۰ ساله نبودم.
این دفعه ۱۵ ساله بودم و جنگ خاطره شده بود و نفرت من از ژاپنیها هم همراهش. احساساتم بخار میشد. ژاپنیها از جنگ درس گرفته بودند و ما مسیحیان بخششگری بودیم که به آنها فرصتی دیگر دادیم و پاسخ آنها عالی بود. آنها بچههای کوچکی بودند و ما پدرانی که به خاطر بد بودنشان به شدت تنبیهشان کردیم. ولی حالا خوب شده بودند و ما هم بخشیده بودیمشان. تا آن موقع موجودات حقیری بودند و ما آدمشان کردیم و سرعت یادگیریشان البته حرف نداشت.
۱۷ ساله و ۱۸ ساله شدم و شروع به خواندن هایکوی ژاپنی از قرن هفدهم به بعد کردم. کارهای باشو و ایسا را میخواندم. از نوع زبانشان خوشم میآمد. تمرکزشان روی احساسات، تصاویر و جزیینگریشان تا جایی که به شکل شبنمگونهای میرسیدند.
کمکم میفهمیدم ژاپنیها موجودات مادون انسانی نبودهاند بلکه قبل از رودررویی با ما در هفت دسامبر، تمدن داشتهاند و مهربان و عاطفی بودهاند.
جنگ فکرم را مشغول کرده بود. کمکم داشتم میفهمیدم چه اتفاقاتی افتاده. کمکم میفهمیدم شروع جنگ یعنی نارسایی عقل و منطق و تا وقتی جنگ ادامه دارد بیمنطقی و جنون حکم میکند. طومارها و نقاشیهای ژاپنی را نگاه میکردم تحت تاثیر قرار میگرفتم.
از نوع نقاشی پرندههاشان خوشم میآمد چون عاشق پرندهها بودم و دیگر پسربچه جنگ جهانی دوم نبودم که از ژاپنیها بیزار باشد و بخواهد انتقام دایی ادواردش را بگیرد.
به سانفرانسیسکو رفتم و با آدمهایی میگشتم که حسابی تحت تاثیر ذن بودند. کمکم با تماشای روش زندگی دوستانم بودیسم را انتخاب کردم. من در مسائل مذهبی اهل منطق نیستم. خیلی کم فلسفه خواندهام.
چیدمان خانه و برنامهریزی زندگی دوستانم را میدیدم. انتخاب بودیسم برای من مثل یک کودک سرخپوست بود که پیش از آمدن سفیدپوستها به آمریکا چیزهایی را یاد گرفته باشد. سرخپوستها با مشاهده یاد میگیرند. من بودیسم را با مشاهده انتخاب کردم.
یاد گرفتهام غذاها و موسیقی ژاپنی را دوست داشته باشم. بیشتر از ۵۰۰ فیلم ژاپنی دیدهام. چنان سریع زیرنویسها را میخوانم که انگار بازیگرهای انگلیسی حرف میزنند. دوستان ژاپنی پیدا کردم. دیگر پسربچه کینهجوی دوران جنگ نبودم.
دایی ادواردم
افتخار و آینده خانواده ما
در اوج جوانی کشته شد
بدون او چه بر سر ما میآید؟
بیشتر از یک میلیون جوان ژاپنی هم، افتخار و آینده خانوادههاشان مرده بودند علاوه بر صدهاهزار زن و کودک بیگناه که در حملات وحشیانه به ژاپن و بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی کشته شدند. بدون آنها چه بر سر ژاپن میآمد؟ کاش هیچ کدام اینها پیش نیامده بود. رمان ژاپنی میخواندم. تانیزاکی و... بعد از آن میدانستم که باید به ژاپن بروم. مطمئن بودم قسمتی از زندگیام در ژاپن در انتظار من است. کتابهایم به ژاپنی ترجمه شده بود و این به من انرژی و جرات میداد تا به تنها راه نهاییام در نوشتن ادامه بدهم مثل گرگی چوبی که آرام در جنگل میخزد.
از سفر بیزارم
ژاپن خیلی دور است.
ولی میدانستم یک روز باید بروم. انگار آهنربایی روحم را به جایی میکشید که هرگز نرفته بود. یک روز سوار هواپیما شدم و از اقیانوس آرام گذشتم. این شعرها (اشعار کتاب ۳۰ ژوئن، ۳۰ ژوئن) مربوط به زمانی است که از هواپیما پیاده شدم و پا به خاک ژاپن گذاشتم. شعرها تاریخ دارند و دقیقا مثل خاطراتم هستند. با همه شعرهایی که تا حالا نوشتهام فرق دارند. کیفیتشان با هم فرق دارد. ولی همهشان را چاپ کردم چون خاطراتی هستند که احساس مرا در ژاپن نشان میدهند. در ضمن کیفیت زندگی هم غالبا متغیر است.
اشعار این کتاب به دایی ادواردم تقدیم شدهاند.
به همه دایی ادواردهای ژاپنی تقدیم شده که در فاصله زمانی هفت دسامبر ۱۹۴۱ تا ۱۴ آگوست ۱۹۴۵ یعنی پایان جنگ جهانی دوم جان خود را از دست دادند.
۳۰ سال پیش بود. تقریبا یکسوم قرن گذشت. جنگ تمام شد.
خدا همه رفتگان چشم به راه مانده را بیامرزد.
پاین کریک، مونتانا
۱۶ آگوست ۱۹۷۶
ریچارد براتیگان
سینا کمالآبادی
محسن بوالحسنی
پینوشت:
این نوشتار مقدمهای است بر مجموعه ۷۷شعری «۳۰ژوئن، ۳۰ ژوئن» به قلم ریچارد براتیگان. توضیحات لازم در مورد این مجموعه در انتهای مقدمه آمده است. نشر رسش به زودی مجموعه کامل شعرهای این شاعر و نویسنده را در قالب دو مجموعه به نامهای: «خانهای جدید درد آمریکا» و «لطفا این کتاب را بکارید» منتشر خواهد کرد. این مقدمه به همراه شعرهای این مجموعه در کنار چهار دفتر دیگر در جلد دوم این کتابها خواهد آمد...
سینا کمالآبادی
محسن بوالحسنی
پینوشت:
این نوشتار مقدمهای است بر مجموعه ۷۷شعری «۳۰ژوئن، ۳۰ ژوئن» به قلم ریچارد براتیگان. توضیحات لازم در مورد این مجموعه در انتهای مقدمه آمده است. نشر رسش به زودی مجموعه کامل شعرهای این شاعر و نویسنده را در قالب دو مجموعه به نامهای: «خانهای جدید درد آمریکا» و «لطفا این کتاب را بکارید» منتشر خواهد کرد. این مقدمه به همراه شعرهای این مجموعه در کنار چهار دفتر دیگر در جلد دوم این کتابها خواهد آمد...
منبع : روزنامه کارگزاران
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران رهبر انقلاب کارگران پاکستان حجاب دولت مجلس شورای اسلامی رئیسی سید ابراهیم رئیسی مجلس دولت سیزدهم ایران و پاکستان
شهرداری تهران تهران هواشناسی سیل پلیس فراجا کنکور فضای مجازی سلامت وزارت بهداشت سازمان هواشناسی قتل
قیمت دلار قیمت خودرو قیمت طلا خودرو بازار خودرو دلار بانک مرکزی ایران خودرو سایپا بورس تورم ارز
ترانه علیدوستی تلویزیون کتاب سریال سینمای ایران شعر رادیو حج تمتع تئاتر سینما فیلم سینمایی انقلاب اسلامی
کنکور ۱۴۰۳ دانشگاه آزاد
رژیم صهیونیستی اسرائیل آمریکا غزه فلسطین جنگ غزه روسیه اتحادیه اروپا عملیات وعده صادق ترکیه اوکراین حماس
پرسپولیس استقلال فوتبال باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس تراکتور فوتسال بازی تیم ملی فوتسال ایران رئال مادرید بارسلونا سپاهان
هوش مصنوعی فیلترینگ عیسی زارع پور تبلیغات وزیر ارتباطات ایلان ماسک اپل همراه اول نخبگان فناوری ناسا تلگرام
سازمان غذا و دارو سلامت روان داروخانه پیری کاهش وزن یبوست دوش گرفتن