سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا


دختر رشتی!


دختر رشتی!
جمشید آقا گفت:
"این که غصه نداره داش‌ام ماشین دم بن‌گاه هست، بنز، پاترول، هر چی بخواین، تکون بخورین رفتین و برگشتین!"
سرم را پایین انداختم و زیر چشم نگاهی به مجید انداختم:
"قربون دست‌ات، همین که سفارش ما رو به ناصر خان بکنی کافیه، صندلی پشت سر راننده!"
جمشید آقا شماره‌گیر را چرخاند و وسط راه زد تو سر غربیلک تلفن:
"تعارف نمی‌کنم واه، همه جوره در خدمت‌ایم!"
مجید نگاهی دزدکی به ماشین‌های شیک و براق توی نمایش‌گاه انداخت و با دست‌مال کاغذی عرق پیشانی‌­اش را گرفت. هر دو به تته‌پته افتاده بودیم:
"موضوع تعارف نیست به خدا!"
و هم‌زمان با هم زدیم زیر خنده:
"من و مجید هیچ کدوم دوچرخه‌سواری هم بلد نیستیم، چه برسه به پاترول‌سواری!"
جمشید آقا نوک سبیل‌اش را تاباند و آب‌گیرهایش را پس زد:
"نه بابا؟ فرزاد گفت بچه‌های شوخی هستین‌ وا!"
مجید سری تکان داد و عینک آف‌تابی‌اش را بالای پیشانی برد:
"به همین خاطر داریم می‌ریم رشت، واسه­ی تعلیم راننده‌گی!"
جمشید آقا موقع خندیدن چنان قه‌قهه­یی سر داد که نزدیک بود استکان چای از دست‌اش بیفتد:
"هاهاهاها ... این رفیق ما هم خودش یه پا جوکه واه ... رشت چرا واسه­ی تعلیم رانندگی؟"
مجید زیرگوشی گفت:
"خیلی سه شد، نه؟"
پشت دستی به سینه‌اش زدم:
"دعا کن بیش‌تر نشه، وگرنه تا خود رشت باید چهار دست و پا بریم!"
روز بعد، صبح اول وقت مجید جلوی ترمینال ایستاده بود، با ساک قرمزی که تازه خریده بود:
"جزوه‌های درسیه، گفتم شاید نگاهی به‌ش بندازم!"
مخ‌ام سوت کشید:
"این همه بار خودت کردی که چی ... مایو آوردی؟"
مجید ساک را روی چرخ‌های زیرش به گردش انداخت:
"مایو برای چی، من که شنا بلد نیستم؟"
دسته­ی ساک را گرفتم:
"یاد می‌گیری خره، دریا می‌ریم واسه چی؟"
شاگرد راننده با زور ساک را در صندوق بغل جا داد:
"دانش‌گاه آزاد رو بار کردین!"
خندیدم:
"نه جون داداش، دانش‌گاه آزاد بار ما کرده!"
اتوبوس که به حرکت در آمد مجید شروع کرد:
"رشتیه، وسط ظهر برگشت خونه دید ...!"
"رشتیه... !"
ناصر آقا چنان دل‌پیچه­یی گرفته بود از خنده که شره‌ی پارافین از زیرموهای فرفری‌اش راه گرفته بود، مجید ولی هنوز هم ول‌کن نبود:
"رشتیه مریض شد رفت دکتر ...!"
ناصرآقا کف‌گرگی تو سر بوق زد:
"حسین آقا رو می‌گی، شنیدم‌اش صد بار!"
و با هم زدند زیر خنده، حالا نخند کی بخند!
نزدیکی‌های رشت، ناصر آقا دنده‌ی ماشین را خلاص کرد و زیر لبی شروع کرد به زمزمه کردن، با رقص موزون صندلی زیر پایش ... که مثل گهواره بالا و پایین می‌رفت:
"خدایا دختر رشتی قشنگه
سفیده، سرخه، رنگا با رنگه!"
و با فس‌فس پدال ترمز چرخ‌هایش را قر داد:
"بنفشه گل بیرون بیو، از یاد نبرتی عهده
"تو گوفته‌ای وقت بهار آیی تی یار با خنده!"
من و مجید دانش‌جوی فلسفه بودیم، ورودی هفتاد و هفت! ولی فرزاد یکی دو سال از ما جلوتر بود و مدیریت بازرگانی می‌خواند. هر سه دانش‌گاه تهران قبول شده بودیم و با هم‌‌ آپارتمانی اجاره‌ کرده بودیم، در جوار سوسک‌­های ‌خیابان دام‌پزشکی! تا زد و فرزاد شانس‌اش گرفت ... و با منشی شرکتی که در آن‌جا مشغول ‌کارآموزی بود دوست شد، بعد هم کار بیخ پیدا کرد و با هم عروسی کردند!
دخترک رشتی بود، اهل بگو بخند و بفهمی نفهمی یکی از آن ناقلاهای زرنگ روزگار. چون تا فرزاد درس‌اش را تمام کرد، پول و پله‌یی جور کرد و اول از هر چیز سربازی‌اش‌ را خرید، بعد هم‌ زیر گوش پدر بسازوبفروش‌اش، ‌آن قدر قصه‌های سوزناک خواند تا بالاخره طرف کوتاه آمد و راضی شد یکی از آپارتمان‌های نوسازش را در خیابان فرح‌زاد به نام آن‌ها بزند و آن‌ها خوش و خرم زنده‌گی خوبی را با هم شروع کنند، بی‌خیال سوسک‌های بال‌دار خیابان دام‌پزشکی!
مجید طلب‌کارانه رو به آسمان کرد:
"ببخشیدا خدا! ما رو بی‌سروپا آفریدی، برسون واسه­ی ما هم یه دونه‌ی خونه‌دار، مامانی و پول‌دار ... فقط رشتی نباشه که حال‌شو ندارم!"
و اتوماتیک شروع کرد مثل همیشه:
"رشتیه رفت رستوران، رشتیه برگشت هتل!"
هر چی گفتم:
"داریم می‌ریم رشت جلو زبون صاب‌مرده‌اتو بگیر!"
به خرج‌اش نرفت که نرفت! دم به دقیقه کلوچه­ی حسین آقا را لیس می‌زد و پشت سر زن‌های رشتی صفحه می‌گذاشت:
"حسین آقا ال، حسین آقا بل!"
ترم بهاره تازه به اتمام رسیده بود، روزی که فرزاد ما را دعوت کرد به رشت و اقامتی چند روزه در ویلای شخصی پدر خانم‌اش در ساحل انزلی،
"مواظب حرف زدن‌ات باش مجید، گفته باشم!"
کادویی جفت و جور کردیم و راه افتادیم، فرزاد حتا سفارش ما را به جمشید آقا شوهر خواهرش هم کرده بود، تا رسیدن به رشت هوای ما را داشته باشد، کم و کسری چیزی نداشته باشیم.
دم‌دم‌های غروب بود که به دروازه­ی رشت رسیدیم و با کفش‌های واکس‌نزده، قدم در ویلای شخصی پدر خانم فرزاد گذاشتیم:
"پسر عجب دختری، همه چیز بیست!"
مجید از گرد راه نرسیده شروع کرد:
"ااوه ... چه تشریفاتی!"
فقط چند جور غذای محلی پخته بودند، به قول مجید:
"با انواع و اقسام مخلفات رشتی!"
مجید تا چشم‌اش به دختر به آن خوش‌گلی افتاد، پایش گیر کرد به آستانه­ی سنگی جلوی در و سکندری رفت به طرف جاکفشی ...
"این دیگه چیه گذاشته دم در ... بدرشتی!"
دخترک لب‌خندی زد و بعد از این که خودش را مه‌تاب معرفی کرد، خندید:
"رشتی نیست، مال مسجد سلیمونه، چینی رگه‌دار فرد اعلا!"
مجید مثل لبو سرخ شد، ولی خودش را از تک‌وتا نینداخت:
"مچ سلیمون و سنگ، شاید مال پل‌دختر باشه؟"
مه‌تاب خانم که از همان اول کار نشان داد کوتاه‌بیا نیست، گل‌سر مخمل‌اش را لای موهای سشوار کشیده فرو برد:
"خیلی هم باصفاست، پل‌دختر ... دل‌ات بخواد آقا مجید!"
بعد دست‌اش را به طرف مجید دراز کرد ... ولی مجید هاج و واج خودش را عقب کشید و مثل کیسه‌ی شن درجا خشک‌اش زد!
با انگشتان دست به کله­ی مجید اشاره­ای دادم:
"شن و ماسه‌ش هم حرف نداره ... مچ سلیمون!"
ویلای لوکسی بود، با همه جور تابلویی روی دیوار، از زنده‌گی آرام ... ون‌گوگ گرفته تا کشتی دیوانه‌گان هیرونیموس، ولی نفهمیدم چرا مجید از میان آن همه تابلو نفیس، چشم‌اش شتر آنتیکی را گرفت که سفیل و سرگردان وسط بیابان پرسه می‌زد و چند بوته­ی خار زیر پایش سبز شده بود:
"پسر معرکه‌س ... فقط معلوم نیست تو رشت چه‌کار می‌کنه!"
مه‌تاب لب‌گزه‌یی کرد و به تابلو اشاره داد:
"خارجیه ... از تقویم صادراتی شرکت کش رفتم!"
فرزاد چشمکی به من زد:
"عکاس‌اش خارجیه، شترش ولی به نظرم مال همین دور و برهاست!"
مردیم از خنده، به ‌خاطر دشمنی مضحکی که برای خندیدن بین خودمان برقرار کرده بودیم!
مجید فضولی‌اش هم گل کرد و دستی روی درپوش پیانوی دیواری بغل هال زد:
"کی از این چیزا می‌­زنه این‌جا؟"
فرزاد قاب روی کلاویه‌ها را بلند کرد و از تماس انگشت‌اش با پیانو صدای بم دل‌نشینی در فضا پخش شد:
"مه‌تاب، می‌خواین بگم یه چیزی براتون بزنه؟"
مجید در بد مخمصه‌یی افتاد، فکر همه چیز را ‌کرده بود، الی پیانو زدن مه‌تاب:
"حالا چی بلده بزنه؟ بشو بشو؟"
فرزاد نگاهی به تابلوهای بالای سرش انداخت:
"رمینا، کارمن ... سونات مه‌تاب!"
مجید که بدتر از من اطلاعات‌اش در زمینه­ی موسیقی از آمنه و لب کارون بالاتر نمی‌رفت، به کل گیج شد:
"اینا که همه­ش خارجیه ... نکنه بجای رشت، سوار اتوبوس سان‌فرانسیسکو شدیم؟"
مه‌تاب به روی خودش نیاورد و سه شماره پشت پیانو نشست و شروع کرد به نواختن. آن چنان نرم و رؤیایی که زیبای خفته­ی چایکوفسکی هم در خواب ندیده بود!
مه‌تاب هنوز چشم‌هایش را از هم باز نکرده بود که زبان مجید به چرخش درآمد:
"بازم صد رحمت به بشو بشو، آدم یه چیزی ازش سر در می‌آره، آهنگ خالی چه فایده داره؟"
فرزاد خندید:
"بشو بشو بزن به خط و خال عمه‌ت، دختر رشتی که به هر کسی بشو بشو نمی‌زنه!"
دم غروب که راهی دریا شدیم مجید بور شد:
"آب‌روریزی نکن، من که گفتم مایو ندارم!"
فرزاد چند تکه مایوی رنگ به رنگ جلوی مجید گرفت:
"هر کدوم اندازه‌ات بود بردار."
مجید که پرت‌وپلا گفتن از یادش رفته بود و از ترس دندان‌هایش می‌لرزید، به محض ورود مه‌تاب به پذیرایی مایوها را زیر مبل سراند:
"ول کن بابا! خوبیت نداره ... جلوی دختر مردم!"
فرزاد ولی کوتاه نیامد:
"خودتو لوس نکن، مه‌تاب ما رو می‌رسونه تا بندر انزلی!"
مجید نفس‌اش بند رفت:
"نکنه تو هم راننده‌گی بلد نیستی؟"
فرزاد با سینی چای وارد پذیرایی شد:
"دارم یاد می‌گیرم. مه‌تاب یادم می‌ده، می‌خوای بگم زحمت تو رو هم بکشه؟"
مجید دست‌پاچه نگاهی زیر مبل انداخت:
"واویلا حسین!"
دو دستی تو سرمجید زدم:
"این خاک بر سر اول یکی باید شنا کردن یادش بده، راننده‌گی پیش‌کش!"
بین‌راه تا بندر انزلی مجید به کل افسرده شد، شیزوفرن کامل و هر چی جوک بلد بود از یادش رفت. وقتی دست‌فرمان مه‌تاب را دید، مخصوصا سر پیچ بندر انزلی که مه‌تاب از یک کامیون حامل بشکه­ی قیر راه گرفت و اجازه نداد طرف سبقت بی‌جا بگیرد.
مجید حسابی کف کرد:
"پسر این پژو هم عجب ماشین برویی‌ها!"
گوش‌اش را گاز گرفتم:
"بسته‌گی داره کی پشت فرمون‌اش نشسته باشه ... خره!"
هر سه زدیم زیر خنده، من و مه‌تاب و فرزاد ... تا ساعت‌ها به ... مایو پوشیدن مجید، سر خوردن و دست و پا زدن مجید، رو ماسه‌های دریا!
فرزاد که موقعیت مناسبی به چنگ آورده بود تا انتقام همه­ی رشتی‌های عالم را از مجید بگیرد، زیر آب چنان پس‌گردنی جانانه­یی روانه­ی کله­ی دراز و بی‌خاصیت مجید کرد که گرد شد:
"باز بگو رشتیه!"
در راه بازگشت به ویلا مجید به کل به هم ریخت و برای حفظ روحیه­ی خودش، این بار رفت سراغ اصفهانی‌ها:
"بچه‌ها جریان اصفهانی رو شنیدین؟"
و یک‌ریز شروع کرد به تعریف کردن:
"یه اصفهانیِ کنار خیابون بساط کرده بود، خرت و پرت منزل می‌فروخت:
"ا... و گه بروجردیا!"
بروجردیه هم نامردی نکرد، تیز پرید یه جعبه انگور گرفت گذاشت بغل دست بساط طرف:
"ریش بابای اصفهونیا!"
چند روز بیش‌تر در رشت نماندیم، مجید هر دفعه امتحان ترم‌اش را بهانه می‌کرد کم‌تر در ملاء عام ظاهر شود، مبادا بیش‌تر آب‌روریزی بکند!
روزی که با اتوبوس ناصر خان به تهران برمی‌گشتیم به محض خروج از رشت، ناصر خان نوار جدیدی را که به قول خودش از بازار رشت خریده بود، داخل دست‌گاه پخش ماشین انداخت و خودش هم با آن دم‌ گرفت:
"رشته‌خیابان جای قشنک لاکوانه
خشکه‌بیجار جای کرسی‌فروشانه
پهلوی‌بازار جای ماهی‌فروشانه
لشت‌نشا جای آوازخوانانه
همه­ی گیلان جای زحمت‌کشانه
یه پیاله ارده
دو پیاله ارده
می‌بره تی مرده
دوچرخه‌سوار
تو پیش مو دنبال
دی که تو منه
شوخو تومنه
می باغ پرچینه
ورگی تومنه"
نوار که تمام شد مجید باز شروع کرد:
"رشتیه، رشتیه!"
ناصر خان ولی زیاد تحویل‌اش نگرفت و نوار را از نو گذاشت:
"این رفیق تو هم که پاک از بیخ عربه!"
علی‌رضا مجابی
منبع : دو هفته نامه فروغ


همچنین مشاهده کنید