پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا


سعدی و نغمه‌ی ناساز


سعدی و نغمه‌ی ناساز
سعدی، همان گونه که پیش‌تر بیان شد، نغمه‌نیوشی‌ست که لطف آواز را در می‌یابد و جان تربیت‌شده و نغمه‌آموخته‌ی او را با زیر و بم نغمه‌های خوش، حال‌ها و حکایت‌هاست. چون نغمه‌ی مرغی بشنود، جان‌اش پر پرواز می‌گشاید و هوایی می‌شود. نوشِ نغمه‌های دل‌نواز قوتِ جان و قوّت روان اوست:
چه خوش باشد آهنگ نرم حزین
به گوش حریفان مست صبوح
به از روی زیباست آواز خوش
که آن حظّ نفس است و این قوت روح (کلیات*، ص ۱۱۴)
گوش او هماره برای نوش زیباترین آواها گشوده است: «سَمعی الی حسن الاغانی ...» (ص ۱۱۴)
از نظر وی جان شیفته‌یی که به غریزه، لطافت هنر را در می‌یابد چه نیاز دارد که زیر و بم را بشناسد و مثلا «پرده‌ی عشاق و خراسان و حجاز» را به درس آموخته باشد؟ که آموختن دیگر است و سوختن دیگر. بسا کسا که به مدد غریزه‌ی هنرشناس و فطرت لطیف و به پشتوانه‌ی جان سرشار از شیفته‌گی و شیدایی و هوش و گوش نغمه‌شناس خویش با هر آوای موزونی بی‌تاب به دست‌افشانی می‌خیزد:
نه مطرب که آواز پای ستور
سماع است اگر عشق داری و شور
مگس پیش شوریده دل پر نزد
که او چون مگس دست بر سر نزد
نه بم داند آشفته سامان نه زیر
به آواز مرغی بنالد فقیر ..
... جهان پر سماع است و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آیینه کور؟ (ص۲۹۳)
گوشی که همیشه برای نوش زیباترین آواها گشوده است، کجا شنیدن آواهای جان‌خراش را تاب می‌آورد؟ آن که جان لطیف‌اش از زیبایی در عالی‌ترین جلوه‌های آن سرمست می‌شود و ادراک جمال، او را از جلا و جوانی سرشار می‌کند، نفرت و اشمئزاز وی از زشتی و ناموزونی بیش از دیگران است. آن که گوش و هوشی تربیت‌یافته و نغمه‌آموخته دارد، از شنیدن آواهای جان‌خراش عذابی افزون‌تر از دیگران می‌کشد.
آواز بد البته برای هیچ کس دل‌پذیر نیست. یکی از آشناترین جاهایی که در آن با طعنی تلخ و گزنده از آوای بد سخن رفته است قرآن مجید است. آن‌جا که ناخوشتر آوازها را آواز خران می‌داند (لقمان، آیه‌ی ۱۹). در زبان مردم نیز زشتی آوازِ بدآوازان و متوهمان به خوش‌آوازی با عبارت‌هایی طنزآمیز مورد ریش‌‌خند و طعن قرار گرفته است. مثلا وقتی کسی با صدایی ناخوش و نادل‌پذیر شروع به خواندن می‌کند، از سر ریش‌خند به وی می‌گویند: "آدم یاد بده‌کاری‌هاش می‌افته!" یا این که می‌گویند: "خوش به حال اون‌هایی که مردند و نشنفتند!" اما نفرت و اشمئزازی که در جان سعدی از سماع آوای ناخوش بر انگیخته می‌شود خود حکایتی دیگر است.
می‌دانیم که آفرینش طنز و مطایبه یکی از درخشان‌ترین توانایی‌های هنرمندانه‌ی سعدی به شمار می‌رود. طنز او نیز، مانند طنز هنرمندان بزرگ دیگر، به قصد عفونت‌زدایی از زخم‌های چرکین روان فرد و جامعه آفریده می‌شود. چند چهره‌گی و ریاکاری، دروغ و تزویر، خود شیفته‌گی و فخرفروشی مدعیان درویشی و پارسایی، خون‌ریزی و خشونت و آز سیری‌ناپذیر و قدرت‌پرستی قدرت‌مداران و نابه‌سامانی‌هایی از این دست آماج همیشه‌گی طنز جان‌دار و جاودانه و جانانه‌ی سعدی‌ست. در کنار این آفت‌ها و آسیب‌های بزرگ جامعه و گرفتاری‌های مداوم انسان، او در حکایت‌هایی چند، آوازِ ناخوشِ بدآوازان یا متوهمان به خوش‌آوازی را نیز مورد ریش‌خند قرار می‌دهد. انگار از نظر او عرضِ بی‌هنری و نمایش بی‌مایه‌گی و آشکار کردن زشتی آواز، آسیب و آفتی در حد دروغ و ریا و خون‌ریزی و خشونت است، پس با همان زبان که به آوردگاه ستیز با دروغ و دنائت و خون‌ریزی و خشونت می‌رود، به میدان نبرد با بی‌هنری و بی‌مایه‌گی نیز می‌شتابد چرا که خود بر این باور است که: «محال است که هنرمندان بمیرند و بی‌هنران جای ایشان بگیرند!» هنگام شنیدن آوازی جان‌خراش، همه‌ی حس شیطنت و شوخ‌طبعی وی بیدار می‌شود و به ستیزی شیرین و شیطنت‌آمیز با کسی می‌پردازد که در حال تحمیل آواز ناخوش و بی‌هنری و بی‌مایه‌گی خویش بر دیگران است. حال این آواز ناخوش ممکن است آوای خواننده و خنیاگری باشد در محفل انسی، یا بانگ مؤذنی باشد بر فراز گل‌دسته‌یی یا آوایی باشد ناخوش و مکروه از آن خطیبی و یا قرآن‌خوانی. او بی هنری و بی‌مایه‌گی و زشتی را به هر شکل که باشد و از هر جا که آشکار شود یک جا و به چوب طنز و مطایبه می‌راند تا هیچ ناخوش‌آوازی را زهره‌ی آن نباشد تا در حریم حرمت جان هنرشناس و نغمه‌ی آشنای او بانگ خود را حتا به خواندن قرآن نیز بلند کند. این واکنش تماشایی و شیطنت‌آمیز سعدی در مقابل ناخوش‌آوازان، واکنش جان هنر آموخته‌یی‌ست که هنر ضرورت ناگزیر حیات اوست و تجاوز به حریم آن را هرگز بر نمی‌تابد.
هم از این روست که جانِ جوان و سرکش او، که از هنر نور و نوا می‌گیرد، فرمایش‌های شیخ اجل ابو الفرج ابن جوزی را در نهی از سماع و امر به گوشه‌نشینی ناشنیده می‌پندارد. به بزم‌های سماع آمد شدی مدام دارد و آن گاه که به هنگام سماعِ ساز و سرود، نوشِ نغمه در جان او کار کرد و سرمستی نرم نرمک او را فراگرفت و به اوج برد، به شوخی و شیطنتی از سر بازی‌گوشی ترک نصیحت شیخ را عذری این گونه رندانه و شیطنت‌آمیز می‌آورد:
قاضی ار با ما نشیند بر فشاند دست را
محتسب گر می خورد معذور دارد مست را (ص ۸۰)
از قضا شبی گذارش به محفلی می‌افتد که در آن، ای دریغ! بی‌هنری و بی‌مایه‌گی بر صدر نشسته است. مطربی میدان‌دار محفل انس است که:
گویی رگ جان می‌گسلد زخمه‌ی ناسازش
ناخوش‌تر از آوازه‌ی مرگ پدر آوازش!
سعدی به هوای دل یاران، شب را به هزار رنج و شکنج به بامداد می‌رساند، اما برای این که داد دل خود ستانده باشد با جادوی کلام از چهره‌ی آن مطرب بد ساز و آواز، تصویری مضحک و ماندگار نقش می‌زند تا صدرنشینی بی‌هنری و بی‌مایه‌گی را برای همیشه بی قدر ساخته باشد. مطرب این حکایت به مدد هنر سعدی به نماد و نمونه‌ی ابدی بی‌هنری و بی‌مایه‌گی بدل می‌شود تا هر کس در هر زمان از گلستان گذری و بر این حکایت نظری بیفکند با دیدن او بر بی‌هنران و بی‌مایه‌گان و نیز بر توهم متوهمان به هنرمندی خنده زند. در تمام مدتی که آن مطرب بد ساز و آواز به عرض بی‌هنری و نمایش بی‌مایه‌گی مشغول است، هم‌زمان توفان طنز و شیطنت و شوخی در جان سعدی می‌توفد تا بی‌هنری و بی‌مایه‌گی از طنز توان‌مند او کیفری فراموشی‌ناپذیر بیابد و لب‌خندی مانا و معنادار نیز بر لبان مردمان هنری بشکوفد. صحنه‌یی تماشایی‌ست آن گاه که مطرب بی‌مایه با آوای ساز و آواز خود هم‌چنان جان می‌تراشد و روح می‌خراشد و سعدی به شوخی و شیطنت زمزمه می‌کند:
نبیند کسی در سماع‌ات خوشی
مگر وقت رفتن که دم در کشی
مطربی دور از این خجسته سرای
کس دو بارش ندیده در یک جای
راست چون بانگ‌اش از دهن بر خاست
خلق را موی بر بدن بر خاست
مرغ ایوان ز هول او بپرید
مغز ما برد و حلق خود بدرید (ص۸۱)
اما چون بامداد فرا می‌رسد شیطنت سعدی جلوه‌یی تازه‌تر می‌یابد. به سوی مطرب می‌رود و او را سپاس بسیار می‌گوید و در آغوش می‌گیرد و به خرقه و دستار و دینار می‌نوازد. این بار شیطنت و طنزِ انباشته در جان سعدی نه از روزن کلام که از رفتار او سر می‌کشد. یاران، این مطرب بی‌مایه را شایسته‌ی نواخت سعدی نمی‌بینند. یکی از ایشان نیز زبان به اعتراض می‌گشاید. سعدی یاران را به خامشی می‌خواند و می‌گوید که این اکرام در حق او نکردم مگر آن دم که «کرامت» او بر من آشکار شد. اصطلاح «کرامت» در فرهنگ صوفیان دارای آن چنان هاله و حرمت و هیبتی‌ست که حضورش همه را به خضوع وا می‌دارد. همه‌گان در پیش پای صاحبِ کرامت به احترام بر می‌خیزند و شمشیر استدلال را غلاف می‌کنند و به وی باوری از سر شیفته‌گی و شورمندی می‌یابند. یار معترض ازسعدی می‌پرسد از این مطرب چه کرامت سر زده که تو این چنین به شور و شیفته‌گی او را در کنار گرفته‌ای؟ سعدی طنز آور با جانی پر از حس شیطنت و شوخی، یاران را چندان منتظر نمی‌گذارد و از راز «کرامت» مطرب پرده بر می‌گیرد و با لحنی حق به جانب می‌گوید که شیخ ابو الفرج ابن جوزی بارها مرا به ترک سماع می‌فرمود و در من نمی‌گرفت. ام‌شب‌ام بخت به این خانه کشاند تا به دست این توبه کنم و دیگر گرد سماع نگردم!
سعدی در این بیان دو اصطلاح «کرامت» و «توبه» را با قصدی شیطنت‌آمیز به کار می‌برد. در مقام بیان علت توبه‌ی خود به سببی طنزآمیز متوسل می‌شود. از سماع ساز و سرود نه به خاطر حرمت آن و رعایت فرمایش شیخ، بل به این جهت توبه می‌کند که مباد دیگر بار به چنگ مطربی این چنین بد ساز و ناخوش‌آواز گرفتار آید. گویی به زبان حال می‌گوید اگر مطرب این و ساز و آواز این است، همان به که قول شیخ به کار بندم و از سماعِ ساز و سرود توبه کنم و «کرامتِ» این مطرب بود که موجب آن شد تا اکنون فرمایش شیخ را بپذیرم و به صحت رأی او مؤمن شوم! ناگفته نگذاریم که شیخ ابو الفرج ابن جوزی هم خواه و ناخواه از ترکش طنز سعدی در امان نمی‌ماند. بیت‌های پایانی حکایت نشان می‌دهد که گوش نغمه‌نیوش او هم‌چنان برای نوشِ زیبا‌ترین آواها گشوده است:
آواز خوش از کام و دهان و لب شیرین
گر نغمه کند ور نکند دل بفریبد
ور پرده‌ی عشاق و خراسان و حجاز است
از حنجره‌ی مطرب مکروه نزیبد(ص۸۱)
سعدی از آن خطیب بدآواز، که چون دیگر بدآوازان به پندار خوش‌آوازی گرفتار بود، نیز با طنز و مطایبه و طعن یاد می‌کند. زشتی آواز او به حدی بود که گویی «آیت ان انکر الاصوات در شأن او» نازل شده بود! گو این که مرد، مردی منصف بود و چون به طعن حریفی بر عیب خود آگاه شد توبه کرد و از آن پس خطبه نخواند جز به آهسته‌گی (ص ۱۲۵). حکایت آن اذان‌گوی بدآواز نیز شنیدنی‌ست. از بانگ کریه او همه‌گان در عذاب بودند، اما صاحب مسجد امیری بود عادل او را ده دینار داد تا به جایی دیگر رود و برفت. پس از مدتی امیر را در گذری دید و زبان به گلایه گشود و گفت بر من ستم کردی که به ده دینار از آن جا به در کردی «که این جا که رفته‌ام بیست دینارم همی‌دهند تا جای دیگر روم و قبول نمی‌کنم. امیر از خنده بی‌خود گشت و گفت زنهار تا نستانی که به پنجاه راضی گردند!
به تیشه کس نتراشد ز روی خارا گل
چنان که بانگ درشت تو می‌تراشد دل!» (ص ۱۲۶)
حکایت پایانی را که از نمونه‌های درخشان طنز سعدی‌ست، بی هیچ تلخیص و تصرفی نقل می‌کنیم:
«ناخوش‌آوازی به بانگ بلند قرآن همی‌خواند. صاحب‌دلی برو بگذشت. گفت: "تو را مشاهره (حقوق ماهیانه) چند است؟" گفت: "هیچ!" گفت: "پس این زحمت خود چندین چرا همی‌دهی؟" گفت: "از بهر خدا می‌خوانم." گفت: "از بهر خدا مخوان!"
ببری رونق از مسلمانی!
گر تو قرآن بدین نمط خوانی» (ص ۱۲۷)
عبد الرحیم ثابت
عبد الرحیم ثابت، استاد ادبیات، دانش‌آموخته‌ی دکترای ادبیات فارسی از دانش‌گاه شیراز است.
٭ کلیات سعدی، به اهتمام محمد علی فروغی، انتشارات امیر کبیر، تهران، ۱۳۶۷.
منبع : دو هفته نامه فروغ


همچنین مشاهده کنید