پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


تعاونی پنج، ساعت حرکت ۹:۳۰ دقیقه


تعاونی پنج، ساعت حرکت ۹:۳۰ دقیقه
آذر را می‌بینم که غش کرده و چندین زن سیاه‌پوش دور او را گرفته‌اند و با پشنگه‌های ریز آب و بادبزنی که دست خواهرش است، تلاش می‌کنند تا به هوش‌اش بیاورند، و آذر هم گاه و بی‌گاه پلک‌هایش را باز می‌کند، چیزهایی زیر لب زمزمه می‌کند و دو باره از حال می‌رود.
بر گونه‌های خواهرم نسترن، از چنگی که با ناخن‌ها بر صورت‌اش می‌کشد خراش‌هایی ممتد ایجاد شده ... و خواهر بزرگ‌ترم مثل همیشه ساکت و سنگین نشسته است و در حسرت قل‌قل قلیان‌اش که نیست، پشت سر هم با نفسی بلند آه می‌کشد.
اما در اتاق دیگر ــ همان که بیست‌وچهار متر است ــ بیش‌تر دوستان‌ام با دو تا از برادرهایم نشسته‌اند، همه‌شان پیراهن سیاه و مشکی بر تن کرده‌اند و شاید هم از دود سیگارهای پی‌درپی‌یی‌ست که می‌سوزد و فضای اتاق را احاطه کرده که همه چیز سیاه و مات و کدر به نظر می‌رسد.
بعضی از دوستان بعد از گذشت سال‌ها، در این خانه موفق می‌شوند هم‌دیگر را باز ببینند: هی سیگار است که به هم تعارف می‌کنند و هی کبریت و فندک است که برای هم روشن می‌کنند. تندتند هم جاهایشان را عوض می‌کنند: یحیا که بین فریبرز و رضا نشسته بود حالا رفته کنار اسماعیل، و حسین جای او را گرفته. مرتضا هم منتظر است تا محسن بلند شود و بنشیند بغل دست مجتبا و عابدین ...
کسرا را می‌بینم که با قیافه‌یی گرفته و محزون، این اتاق و آن اتاق می‌کند. هیچ کس توجهی به او ندارد و می‌دانم تمام توجه او به آتاری و سگاست که این روزها از آن محروم شده.
بهروز دارد برای هم‌سایه روبه‌رومان ماجرا را شرح می‌دهد: ... پانزده نفری شدن! ... اما نمی‌دانم با من منظورش پانزده نفر است یا بدون من!
ساعت هشت شب یکم شهریور است. در ترمینال غرب تهران دارم میان دفتر تعاونی‌ها به دنبال بلیت می‌گردم، اکثرا جا ندارند. تعاونی هفت برای ساعت ۸:۳۰ دقیقه دو صندلی خالی دارد، اما من می‌خواهم دیرتر باشد که دیرتر به خانه برسم - البته این دیر رسیدن هیچ ربطی به آن شعار به‌تر از هرگز نرسیدن ندارد! شاید من به دیر رسیدن عادت کرده‌ام و هیچ‌گاه هم نفهمیدم سر موقع رسیدن به کدام لحظه و وقت اطلاق می‌شود.
به تعاونی پنج می‌رسم که یک جای خالی دارد برای ساعت ۹:۳۰ دقیقه، اما می‌گویند که جایت عوض می‌شود چون بغل‌دستی‌ات یک خانم است. مردی تقریبا پنجاه ساله با صورت باریک و تکیده و سبیل پرپشت و جوگندمی، کنار مسؤول فروش بلیت نشسته است که احساس می‌کنم بدجوری خیره‌ام شده. از نگاه‌اش اصلا خوش‌ام نمی‌آید.
می‌گوید: "شما بلیتو بگیر ... اگرم جور نشد می‌آی صندلی کنار خودم ... اون جلو ... اما ممکنه دو سه ساعتی جات صندلی بوفه باشه ... ولی درس می‌شه.» بلیت را می‌گیرم.
ساعت ۹:۴۰ دقیقه، همه در اتوبوس جا گرفته‌ایم. ردیف صندلی‌های شماره‌ی پانزده و شانزده یک خانم جوان و تنها نشسته است و راننده راضی نمی‌شود مرا که شماره‌ی صندلی‌ام پانزده است بنشاند کنار خانم جوان و هیچ خانم دیگری هم در اتوبوس نیست به جز زن و شوهر جوانی که رضایت نمی‌دهند به هیچ‌وجه تمامی یک شب متحرک را از هم جدا بمانند. همین است که نیم‌کت بوفه و به قول راننده، صندلی بوفه نصیب‌ام می‌شود، حداقل برای دو سه ساعت دیگر.
نیمه‌های شب است که متوجه می‌شوم خانم جوان با وجود دو صندلی که در اختیار دارد خواب‌اش نمی‌برد و معلوم نیست چرا بی‌طاقت و بی‌حوصله به نظر می‌آید. حتم دارم که دانش‌جو است. فکری به سرم می‌زند: مجله‌ی ادبی‌یی را که در کتاب‌فروشی‌های خیابان انقلاب خریده‌ام، برای‌اش می‌برم. خوش‌حال می‌شود و کلی تشکر می‌کند. می‌گوید:
"چه خوب! شما هم دانش‌جوی ادبیات هستید؟"
برای‌اش توضیح می‌دهم که دانش‌جوی هیچ رشته‌یی نیستم، اما عشق و علاقه‌ام به ادبیات است. تعارف می‌کند که کنارش بنشینم. بلیت و شماره‌ی صندلی‌ام را نشان‌اش می‌دهم که فکر نکند بذل و بخششی کرده است. پوزش می‌خواهد و آن را به فال نیک می‌گیرد.
خلاصه این‌که تا مقصد نه می‌خوابیم نه مجله را ورق می‌زنیم. همه‌اش حرف می‌زنیم. چند شعر را برای‌اش می‌خوانم که ذوق‌زده می‌شود ... و آخر سر شماره تلفنی می‌دهد برای قرار ملاقات بعدی.
اما افسوس! که نه من مجله‌یی خریده‌ام ــ در واقع، سال‌هاست نگاه‌ام را حتا از تیتر درشت روزنامه‌ها می‌دزدم ــ نه او بی‌خوابی سرش زده ــ که نیم‌ساعتی بعد از حرکت اتوبوس، در میان دو صندلی‌اش داشت خواب شاه‌زاده‌ی مجردی را می‌دید که با دووی آخرین مدل‌اش آواره‌ی جاده‌ها و دشت‌ها شده بود به دنبال پیدا کردن دختری که لنگه کفش اسپرت‌اش را در ترمینال گم کرده بود.
ساعت یک بامداد است. کمک‌راننده بالاخره راضی می‌شود تا در بوفه‌ی اتوبوس بخوابد و هرچه دل‌اش خواست خواب ببیند. و حالا من موفق می‌شوم که با پاهایی کوفته و خواب‌رفته، خودم را به صندلی کنار راننده‌ی لاغر و سبیلو برسانم.
این جا نشستن خوبی‌ها و بدی‌هایی دارد: سیگار کشیدن آزاد است و این حسن بزرگی است، بساط چای و نوار هم که برقرار، این هم چیز کمی نیست. اما قید خواب را باید بزنی، با این صندلی خشک و این چراغ‌های تند و پرنور ماشین‌های روبه‌رو.
حدود ساعت چهار صبح است که به همدان می‌رسیم، راننده از تخمه شکستن و نوار گوش دادن و حرف زدن ــ و شاید از کم‌حرفی من ــ خسته شده و می‌بینم که به قول اخوان، پلک‌هاش دارند آرام آرام با هم مهربان می‌شوند. اما نور شدید کامیون‌ها و اتوبوس‌ها و بوق ممتد گاه و بی‌گاه راننده‌گان اتوبوس‌هایی که راننده‌ی ما را می‌شناسند، او را به خود می‌آورد تا باز سیگاری دیگر آتش بکشد.
به پشت سر نگاهی می‌اندازم: همه خوابند. شاید هم برخی بیدارند و ادای خوابیدن را درآورده‌اند، ولی تشخیص این‌که کی خواب است و چه‌کسی بیدار، مشکل است. با این موهای ژولیده و سر و گردن‌های کج‌شده و پلک‌های بسته‌شان! فقط حتم دارم خانم جوانی که دو صندلی را قبضه کرده، خواب‌های طلایی‌اش را بی‌هیچ نیازی به آوای ملایم پیانویی ادامه می‌دهد.
این گردنه‌ی اسدآباد عجب خسته‌کننده و پرملال است، با سربالایی تیز و دور سنگین دنده‌ها و چرخ‌ها و این پیچ‌های حلقه‌وار و پشت سر هم. از بالای گردنه می‌توان منظره‌ی زیبای رقص لرزان سوسوی نور چراغ‌های خیابان‌ها و کوچه‌های اسدآباد را دید و اگر حوصله داشتی اندکی لذت برد. که یک‌باره احساس می‌کنم اتوبوس برای همیشه بین آسمان و زمین به حالت تعلیق در می‌آید. همهمه و جیغ‌های هم‌زمان از خواب‌پریده‌ها و چرت‌پاره‌ها ... و دیگر نمی‌دانم چه‌طور شد و چرا شد! اما اکنون می‌توان حدس زد که در سراشیبی گردنه، آن‌جایی که اتوبوس باید می‌پیچید، یعنی راننده باید آن را می‌پیچاند آن پلک‌های مهربان با هم‌کاری صدای سوزناک و غم‌گینی که می‌خواند: وقتی که برگی رو زمین می‌افته ... حس می‌کنم صدای گریه‌هاشو، کار خودش را کرده و مستقیم ما را و اتوبوس را به اعماق دره هدایت فرموده، نتیجه مرگ من و راننده و پانزده نفر دیگر بود به علاوه‌ی مقادیر زیادی سر و پا و دست و دنده‌های شکسته و خردشده، متعلق به آن‌هایی که در صندلی‌های آخر جا گرفته بودند. به حال من چندان تفاوتی نمی‌کرد که کنار آن خانم جوان می‌نشستم یا کنار صندلی راننده، به هر صورت مرگ حتمی بود.
و حالا عکس بزرگ‌شده‌ی چندین سال پیش من، با موهای سیاه و گونه‌های برجسته و لب‌هایی در آستانه‌ی باز شدن برای تحویل یک لب‌خند بی‌معنا، پای تاج گلی که کنار پنجره‌ی زنگ‌زده‌مان قرارش داده‌اند، دارد به چیزی نامعلوم و ناشناخته و مرموز نگاه می‌کند. هر وقت خواستید عکس بگیرید لطفا به خاطر این‌روزها هم که شده، بر و بر به عدسی دوربین چشم ندوزید، چون هر کس به عکس شما نگاهی بیندازد حس می‌کند بدجوری به او خیره شده‌اید و هر چه‌قدر هم که تغییر جهت بدهد از دست نگاه سمج و پرمعنای شما خلاصی ندارد.
خلاصه این که من اگر در ساعت هشت شب یکم شهریور ماه از همان تعاونی پنج، بلیت اتوبوس به مقصد کرمان‌شاه را تهیه کرده بودم، تمامی وقایع بالا می‌توانست راست و حقیقی باشد، اما ... اما شاید شما ندانید که من مقداری آب‌زیرکاه‌ام و زود دم به تله نمی‌دهم. راست‌اش را بخواهید راضی شده بودم که بلیت را بخرم، حتا مبلغ آن را که هزاروصد تومان بود داشتم آماده می‌کردم، ولی نگاه عجیب و غیرعادی و مرموز راننده مرددم کرد و اصرار بعدی او برای آن که کنارش بنشینم پاک منصرف‌ام کرد، پس پیش‌نهاد کردم که چند دقیقه‌یی آن صندلی را نگه دارند که اگر جای به‌تری در اتوبوس دیگری پیدا نکردم، به سراغ‌شان بروم. و فی‌الفور به تعاونی‌های دیگر مراجعه کردم و جواب همه‌شان یک یٌخ غلیظ و آب‌دار بود. گویی تمام تعاونی‌ها تبانی کرده بودند تا با تعاون و هم‌کاری هم، مقدمه‌ی تباهی مرا تدارک ببینند - در آن صورت فکر می‌کنید چه کسی می‌توانست این‌چیزها را برای شما سرهم‌بندی کند؟ و من عزم‌ام را جزم کردم که به خاطر شما هم که شده جایی در اتوبوسی دیگر پیدا کنم ... تا به تعاونی هفت رسیدم. آن جا به مرد جوان و شیک‌پوشی برخورد کردم که می‌خواست بلیت ساعت ۹:۳۰ دقیقه‌اش را پس بدهد. مهلت ندادم، سریع دست به جیب بردم و یک هزارتومانی سبز و نو را کف دست‌اش گذاشتم.
جوان می‌گفت: "دخترخاله‌ی نامزدم از تعاونی پنج برای همین ساعت بلیت خریده و تنهاست، من هم بروم شاید در آن اتوبوس جایی پیدا کنم."
سعی کردم تا متوجه برق چشمان‌ام نشود. گفتم: "سریع خودت را برسان ... یک جای خالی دارد که اتفاقا کنار ..."
حتا نایستاد تا صد تومان باقی‌مانده‌ی پول‌اش را بگیرد. ساک‌اش را روی دوش انداخت، کیف‌دستی‌اش را برداشت و شتاب‌زده و پر هیجان رفت تا خودش را به جای من به اعماق دره‌های اسدآباد پرتاب کند.
و من با خیالی آسوده و لب‌خندی موذیانه سیگاری را بر گوشه‌ی لب می‌گذارم.
"ببخشید! ... شما کبریت خدمت‌تون هست؟"
ایرج کیا
منبع : دو هفته نامه فروغ


همچنین مشاهده کنید