پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


شب از تو و تصویر پروانه ها خالی است


شب از تو و تصویر پروانه ها خالی است
تو به قلبت ایمان به رفتن را یاد ده/ نه نشستن و شکستن را/ هیچ دشنامی، تاریخ را فتح نخواهد کرد/
در این سال های آخر از آن همه شور و غوغا، از آن طنین بلند صداهایت، از آن حرکت تنددست ها به همت آن تومور بدخیم و جا خوش کرده در گوشه آن مغز عصیانگر ناصبور چیزی نمانده بود جز برق روشن و منور سرکش نگاهی ناآرام وسط آن چهره در هم شکسته رنجور و سبیل های پرپشت یک سر سفید و قامت فروریخته ویرانی که یک روز با آن ساسپندر همیشه بسته باید سرت را بلند می کردی و گردن می کشیدی تا می دیدی اش. برق نگاهی که روی آن ویلچر، کنار دست فرزانه خانم، وسط اشک ها و نگاه های دوستان قدیمی، آخرین شعله ها، آخرین کورسوهای کم سو اما هنوز زنده جان عاصی بی تابی بود که فانوس رو به خاموشی اش هنوز رمق داشت و نفس می کشید به حرمت سوختن... آخرین بار توی نمایشگاه کتاب دو سال پیش، نشسته بود توی غرفه و کتاب هایش را امضا می کرد برای مردم و از آن میان یکی با سادگی جلو آمد و پرسید ایشون کتابای دیگر رو هم امضا می کنن؟ و چشمش برقی زد و لبخندی ناگهانی گوشه لب... برق نگاهی که هنوز «چیزی در حد توانستن» بود در شعله های رو به خاموشی اما همه شوق سرکشی و گرم هنگامکی، همه حسرت غریب پرنده ای شگفت در قاب تنگ نفس، با همه نوشته های نیامده، با همه کلمه های بی زایش در زهدان فراموشی، با همه آن آتشی که در اوج به خاکستر نشست و توهم این طنین و طلا لو، همه این شوق و غرور و حسرت و اندوه را در نجابت معصوم و کودکانه و غمگین آن نگاه می دیدی و کاری نمی توانستی کرد: ما دردمندان صبوری هستیم/ دردمان آتش/ صبرمان خاکستر/...
آن روز در تالار اندیشه حوزه هنری یادت هست؟ اکبر عالمی و ناصر تقوایی و خیلی های دیگر آمدند و از تو گفتند، یک دفعه رفتی بالا ی سن و با همان شوق کودکانه و بی مهار گفتی: نتوانستم این را در دلم پنهان کنم که ناصر تقوایی در این جمع مثل مسیح در میان حواریون تابلوی شام آخر است. لا بد یهودی اش هم منم!
و آن روز که باز همان جا دیدار با تو بود پس از فروشکستن و مچاله شدن در پنجه درد، که خردت کرده بود و از آن قامت بلند، جسمی نحیف و ویران مانده بود هر جا، با برق نگاهی هنوز همان قدر کنجکاو و جسور و مغرور و تیز بود و انگار قلندرانه و رندانه با نگاهش همه حقارت این دنیا را به ریشخند می گرفت و همه را دست می انداخت; با شعاع شگرف معصومیتی کودک وار، با تیزبینی مهارناپذیر یک ماجرای جسور، سرسخت و سازش ناپذیر ... نه! این هم از بازی ها و شیطنت های این کودک همیشه بازیگوش، همیشه سمج و سرتق است. نگاه کن! انگار می خواهد باز همه ما را غافلگیر کند، می دانم که در دلش به همه ما دارد می خندد، یقین دارم!... زرین کلک و علی اکبر صادقی و همه دوستان قدیم میآمدند روبه رویت و می گفتند: نادر! نمی شناسی ام؟ منم!... نمی شناختی؟
احمدرضا احمدی عزیز و دوست داشتنی آن گوشه چه خیره شده بود با چشم خیس و تک و تنها و بعد به یکی می گفت: دیگه هیشگی رو نمی شناسه از کار ... هیشگی! ... تو خاموش روی آن ویلچر تماشا می کردی و خاطره همه آن صداهای بلند پرطنین باتو بود. آن روز ابری در اسفند ۷۹ نوشتم که صدای گریه «گلن اوجا»، صدای گریه «سولماز» و «مارال» همراه هق هق «هلیا» از آنسوی پل حافظ و تالا ر اندیشه و این شهر، از پشت دیوار های طاقت کش این شهر نفس مرده بی پناه که دل باخته بود، پرسه در رویاهایی دور که داشتند بی تو کابوس می شدند و با باد می رفتند، صدای شیهه اسبان وحشی مغرور میآمد در باد، صدای سوختن آلا چیق ها و تو هنوز روی آن ویلچر داشتی ساکت و با نگاهی آمیزه کبوتر و کودک، همه چیز را بکر بکر بکر نگاه می کردی، روایتگر رویاهای نیمه تمام.
روز دیگر همین دوسال پیش، بزرگداشتت در خانه هنرمندان; خسته تر، شکسته تر، نحیف تر، روی ویلچر، درد از آن کوه چه ویرانه ای به جا گذاشته بود. آن که یادمان داد زمانی که: در باب دوست داشتن / هیچ چیزی / نفرت انگیزتر از کفایت نیست ... و ... «می نوشت تاقها را پس بزند» آن که دیر گاهی پیش گفته بود: «راست می گفتی که من دو قدم جلوتر را هم نمی بینم. تنها چیزی که می بینم همین قلم است» قلم به دست تو سوگند خورد که فرو نگذاشتی اش، که از قداست کلمه و حرمت کلا م یک دم غافل نماندی، که معاشقه نجیب و ناب تو با واژه ها بر سر پناه زیستن بود در طوفان شکستن ها، در تنه باد تکیدن ها و قدخمیدن ها ... سرت را بلند کن سرو خمیده قامت، نگاه کن!همه منتظر ایستاده اند. مثل همان روزها آن کیف سنگینت را بگیر و بالا برو، فریاد بزن، عصبی شو، دستت را تکان بده توی هوا، افشاگری کن، از همان مافیای پشت پرده ادبیات، از آن زد و بندچی هایی که می گفتی کمر به خون تو بسته اند و تو می گفتی مشتشان را یک روز وا می کنی! راستی می خواستی فیلم سینمایی دومت را کلید بزنی... کتاب های ناتمامت چه می شود ... آقای نادر ابراهیمی! یک بار هم که شده بلند شو از روی آن ویلچر و : «نه سیمرغ، بل ذات پرواز شو»...
به قلب های ما ایمان به رفتن را یاد بده و تقدس «کلمه» را که سر پناه جانت بود.
نویسنده : فرزاد زادمحسن
منبع : روزنامه مردم سالاری


همچنین مشاهده کنید