پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


از سگ جرج لوکاس تا پدیده دکتر جونز


از سگ جرج لوکاس تا پدیده دکتر جونز
● رفقای خوب
اسپیلبرگ با آرواره های کوسه و جرج لوکاس با جنگ ستارگانش اوضاع اقتصادی سینمای امریکا را حسابی روبه راه کرده بودند و استودیوهای بزرگ هم فهمیده بودند که به این جوانان می توان اطمینان کرد. لوکاس از زمانی که یک بیننده تلویزیونی بوده و تحت تاثیر قهرمانانی که بر صفحه تلویزیون شیرین کاری می کردند، بدش نمی آمد یکی از آنها را به فیلم سینمایی تبدیل کند؛ یک سه گانه دیگر که سوای ارزش های سینمایی اش، استودیوها را هم باز متقاعد کند که از اول حق با لوکاس بوده. ایده اولیه ایندیانا اسمیت، یک قهرمان کلاسیک، در ذهن لوکاس شکل گرفته بود. او فقط به یک هوای آفتابی و یک ساحل آرام و دریایی خروشان نیاز داشت تا در کنار رفیقش، استیون اسپیلبرگ، بنشیند و از ذهنیتش درباره قهرمان تازه سینمایی اش بگوید. لوکاس خیلی از ایده های اصلی و خوب خودش را خرج قهرمانان جنگ ستارگان کرده بود و به فکر خلق یک قهرمان زمینی تر بود. لحظه جادویی زمانی رقم خورد که اسپیلبرگ آهی کشید و گفت خیلی دلش می خواهد یک جیمز باند بسازد. اسپیلبرگ به تازگی ساخت فیلم ۱۹۴۱ را به پایان رسانده بود؛ یک کمدی بدیع که هم تا به امروز مهجور مانده و هم همان موقع کسی تحویلش نگرفت. اسپیلبرگ بعد از موفقیت خیره کننده آرواره ها، خیلی زود به سراغ پروژه های نسبتاً شخصی خودش رفت که این موضوع زیاد برای استودیوهای تازه احیا شده جذاب نبود. نام ایندیانا از سگ جرج لوکاس می آمد اما ظاهراً با نام اسمیت چندان موافق نبودند. ایندیانا جونز خلق شد و بلافاصله نگارش فیلمنامه آغاز شد. اول با کارگردانی اسپیلبرگ موافقت نشد اما با پافشاری های لوکاس، به همان شیوه یی که یک دهه گذشته کاپولا برای لوکاس انجام داده بود، اسپیلبرگ کارگردانی کار را به عهده گرفت. هریسون فورد هم انتخاب شد. اما این ترس وجود داشت که همان سولوی جنگ ستارگان تکرار نشود، در ضمن آنها قصد داشتند از همان اول قرارداد سه فیلم را امضا کنند. فورد که در زمان جنگ ستارگان حاضر نشده بود یک قرارداد برای سه فیلم امضا کند، بعد از خواندن فیلمنامه حاضر بود همه چیز را امضا کند. دهه ۸۰؛ شاهد حضور یک قهرمان سینمایی دیگر بود که شاید به اندازه جیمز باند طرفدار پیدا نکرد که دلیلش هم واضح است، اما به خاطر ابعاد تازه یی که ترسیم کرده، اکنون یکی از کلاسیک های تاریخ سینما است. رفاقت این دو کارگردان ریشو هم تا به امروز به بهترین شکل ادامه دارد تا جایی که در فیلم هایشان، مرتباً به هم ادای احترام می کنند و جالب اینکه به هم کاراکتر هم قرض می دهند. مثلاً اسپیلبرگ برای قسمت دوم جنگ ستارگان، یکی از همان موجودات قدبلند فیلم چشم مصنوعی را به لوکاس داد و لوکاس هم برای فیلم گزارش اقلیت، سفینه بوبا فت (یکی از کاراکتر های جنگ ستارگان) را به او قرض داد. در خیلی از صحنه های ایندیانا جونز هم باز یادی از جنگ ستارگان می شود که در لابه لای موسیقی فیلم و دیالوگ ها قابل شناسایی هستند.
با اینکه جیمز باند به نوعی منبع الهام آنها برای خلق ایندیانا جونز بوده و آنها هم با وارد کردن شون کانری به قسمت سوم، رسماً ادای دین کردند، اما اصالتی در این فیلم ها وجود دارد که حتی می توان مدعی شد فیلم های جیمز باندی دهه ۸۰ و با حضور راجر مور، تا حدودی تحت تاثیر دکتر جونز هستند. این موضوع در صحنه های کتک کاری و بعضاً مسخره بازی هایی که راجر مور درمی آورد بیشتر به چشم می خورد. البته این بدین معنی نیست که مور ادای فورد را درمی آورده، به خصوص که او یک دهه قبل جیمز باند شده بود، اما همین که استودیوها با حضور او در دهه بعدی فیلم های جیمز باندی مشکلی نداشتند، خود می تواند دلیل قابل قبولی باشد.و خلاصه اینکه این دو رفیق مجموعه فیلم های ایندیانا جونز را پر از ارجاعات سینمایی کرده اند. از آن انبار نگهداری عتیقه جات گرفته که بی شک یادآور همشهری کین است، تا لباس پوشیدن های دکتر جونز که بوگارت گنج های سیرامادره را به یادمان می آورد. هیچکاک و مک گافین هایش هم جای خود دارند.
● جمجمه بلورین، سرآغاز
ظاهراً بعد از ساخت آخرین ایندیانا جونز، حدود بیست سال زمان لازم بوده تا این رفقای خوب به این نتیجه برسند که یک ایندیانا جونز دیگر هم می شود ساخت. مهم ترین مساله سن و سال هریسون فورد بود. ۶۱ سال برای آن همه بالا و پایین پریدن ها و مشت و لگد حواله کردن سن کمی نیست. خود فورد هم در جایی گفته بود اگر تا سال ۲۰۰۸ فیلم ساخته نشد بهتر است کاملاً موضوع را فراموش کنیم اما کار سریع تر از آنچه خود فورد فکرش را می کرد، آغاز شد. البته فورد بعداً مدعی شد هوشمندی جونز نکته اصلی موفقیت های اوست و نه بدن آماده، بعد از پایان کار هم اسپیلبرگ بارهاگفته که فورد دقیقاً مانند بیست سال پیش نقش ایندیانا جونز را بازی کرده.
شهر خدایان، تسخیرکنندگان دنیاها، چهار گوشه زمین، شهر طلایی گمشده و در جست وجوی هم پیمان عناوینی بودند که از ۲۰۰۷ مرتباً تغییر می کردند تا اینکه قلمرو جمجمه بلورین در نهایت انتخاب شد که شخصاً معتقدم بهترین عنوان ایندیانا جونزی برای فیلم است.
شون کانری هم قرار بود در فیلم حضور داشته باشد که این موضوع به قاب عکسی از او محدود شد. کانری حاضر نشد تعطیلات و استراحت را رها کند تا در قسمت چهارم حاضر شود. جان ویلیامز به عنوان آهنگساز و مایکل کا هم به عنوان تدوینگر در قسمت چهارم حضور دارند اما داگلاس اسلوکم که بعد از آخرین جنگ صلیبی رسماً از جهان فیلمبرداری خداحافظی کرد، جای خود را به یانوش کامینسکی داد که از سال ۱۹۹۳ در تمام فیلم های اسپیلبرگ حاضر بوده و جالب اینکه کامینسکی آنقدر کامل و دقیق کار اسلوکم را تحلیل کرده که جنس کار او در قسمت چهارم هیچ تفاوت فاحشی با قسمت های قبلی ندارد. البته خود اسپیلبرگ هم به مدرن کردن تصاویر چندان تمایلی نداشته.
شیا لابوف و کیت بلانشت هم تنها گزینه های اسپیلبرگ برای بازی در فیلم بودند. لابوف با آن موتور و کلاهی که به سر دارد، یادآور براندو در فیلم وحشی است و بی شباهت به خود فورد هم نیست. لابوف بدون خواندن فیلمنامه قرارداد را امضا کرد. اما بلانشت به اعتقاد اسپیلبرگ، بهترین شخصیت خبیث فیلم های ایندیانا جونز از آب درآمده؛ یک دانشمند روس که تحت فرمان پیشوای خود، استالین است.
برای اینکه جنس تصاویر و ویژگی های بصری فیلم، همان سروشکل قسمت های قبلی را داشته باشد، اسپیلبرگ برعکس لوکاس، حاضر نشد از امکانات دیجیتال استفاده کند و از جلوه های ویژه کامپیوتری و CGI خیلی کم استفاده شده. در نهایت اینکه اسپیلبرگ فیلم را دسری شیرین معرفی کرده برای کسانی که هنوز طعم تلخ فیلم مونیخ را فراموش نکرده اند.
● جهان جمجمه بلورین
ماجراهای قسمت چهارم، به اواخر دهه ۵۰ و نخستین سال های دهه ۶۰ مربوط می شود یعنی بیست سال بعد از سروکله زدن های دکتر جونز با نازی ها در آخرین جنگ صلیبی. به جای نازی ها هم این بار روس های استالینیستی آمده اند تا حتی بعد از مرگ پیشوایشان، راه تاریک او را ادامه دهند.
با اینکه در این دوران فیلم های اینچنینی در استفاده از جلوه های کامپیوتری با هم رقابت دارند، اما در این فیلم، عدم استفاده آنچنانی از جلوه های ویژه کامپیوتری، در کنار فیلمنامه و طرح داستانی کامل و جذاب، باعث شده هم به قسمت های قبلی وفادار بماند و هم بدیع و بی مانند جلوه کند. اسپیلبرگ خیلی خوب توانسته رابطه بصری و مضمونی فیلم را با قسمت های قبلی حفظ کند و از طرفی هم فیلمی ساخته که به خودی خود اثر کامل و قابل توجهی است. به هر حال ایندیانا جونز در دهه ۸۰ آنقدر سرو شکل اصیلی پیدا کرد که آدم های باهوشی چون لوکاس و اسپیلبرگ برای ساختن یکی دیگر از این مجموعه چندان مشکلی نداشته باشند. بازسازی همان ویژگی های خاص در کنار خلق داستان و فضایی تازه همه آن چیزی است که فیلم آخر بدان نیاز دارد. فضاهای شهری در کنار مکان های غیرشهری و آن معابدی که معمولاً در این فیلم ها حضور دارند، در کنار هم به هارمونی منسجمی رسیده اند. رنگ های به کار رفته و قاب بندی های کامینسکی، به خوبی توانسته اند فضای ذهنی قهرمان داستان را به تصویر بکشند. از این رو قسمت چهارم، فیلمی کاملاً ایندیانا جونزی است. انگار اسپیلبرگ قصد داشته فیلمی در ستایش این قهرمان کلاسیک بسازد.
مانند قبلی ها، فیلم سه ویژگی مثبت یا اصطلاحاً سه برگ برنده دارد که به ساختمان روایی اثر قوام بخشیده. نخست باید از بازی و حضور هریسون فورد نام برد؛ بازیگری که در این سری از فیلم ها، با اینکه جذابیت های مردانه جیمز باندی را هرگز نداشت که حتی تصورش خنده دار است، توانست با خلق یک هوشمند باسواد و البته کمی غرغرو که از مار هم می ترسد، به اصالت اثر کمک کند. باید پذیرفت که سری فیلم های ایندیانا جونز بخشی از جذابیت های خودش را به خاطر ساختار کمیکی می گیرد که خیلی وابسته فیلم های رده ب است. فیلم هایی که مرشد همگی آنها راجر کورمن در دوره یی می ساخته و اتفاقاً ادا و اطوارهای فورد، بی شباهت به ناز و کرشمه های وینسنت پرایس آن فیلم ها نیست. نوعی وینسنت پرایسی که مشت و لگد هم ول می دهد. کلی از جنبه های کمیک فیلم هم از همین صحنه های دعوا و کتک کاری می آید. دکتر جونز بر خلاف جیمز باند اصلاً به فنون رزمی و بعضاً کونگ فو آشنا نیست و هرگاه بعضاً مشتی رها می کند، آنقدر ابتدایی و کودکانه است که می توان از خنده روده بر شد. به طور کلی شیوه برخورد دکتر جونز با مشکلات و انتخاب های خرکی او یکی از جذابیت های اصلی و اصیل فیلم است. نکته دیگر روابط بین کاراکتر هاست که به خصوص در فیلم چهارم، خیلی دقیق و جذاب از آب درآمده. رابطه پدر و پسری که در فیلم سوم بین فورد و کانری شاهدش بودیم، در این فیلم به شکل جذابی بین دکتر جونز و مات شکل گرفته. دیالوگ ها و واکنش های فیزیکی هم واقعاً بی نقص هستند. رابطه جونز با آدم خبیث فیلم هم واقعاً بدیع و بعضاً کمیک از آب درآمده. در جایی حاضر است سر به گردن این رقیب روسی نباشد و چند صحنه بعد وقتی قرار است به شکلی ناخواسته امور او را پیش ببرد، کاملاً جدی رفتار می کند انگار یک رفیق دیرینه اوست. خود اسپیلبرگ معتقد است حس دکتر جونز به زن ها همواره در مرزی بین عشق و نفرت در حرکت است. رابطه دکتر جونز با مارها هم واقعاً جذاب است و در این فیلم آخر شوخی جالبی با مار به عنوان یک طناب شده است. در این فیلم ها از زرق و برق های فیلم های جیمز باندی هم خبری نیست. رنگ های قهوه یی و سبز فیلم به علاوه لباس های درب و داغانی که همگی از بی مووی ها می آیند، از ویژگی های متمایز فیلم های ایندیانا جونز است.
نکته آخر اینکه بخشی دیگر از جذابیت های بدیع و اصیل این فیلم ها عموماً به خاطر وابستگی شان به روایت های تعلیقی و پر رمز و رازی است که دکتر جونز باید برای همه آنها پاسخی پیدا کند و مخاطب در این مسیر به خوبی با فیلم و قهرمان خاکی و کتک خورده اش همراه می شود. رمز و رازی که در عین تخیلی بودن، به خاطر وابستگی اش به اساطیر و افسانه ها تا آخرین لحظه باورپذیر جلوه می کنند.
و اما آیا قسمت پنجمی هم در کار خواهد بود؟ در نماهای پایانی فیلم جایی که کلاه دکتر جونز جلوی پای پسرش می افتد، اسپیلبرگ بدش نمی آید این فکر را القا کند که پسر جونز می تواند ادامه دهنده راه پدر باشد و قهرمان قصه قسمت های بعدی، اما بلافاصله پدر کلاه را از او می گیرد و بر سر خود می گذارد و این یعنی دیگر هیچ کدام حوصله قسمت بعدی را نداریم.
محمد باغبانی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید