پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


درد بی مسکنی


درد بی مسکنی
صبح که از خواب بلند شدم عقربه ها ساعت /۱۵ ۷ را نشان می داد. مثل روزهای دیگر به یک صبحانه مختصر قناعت کردم. خب قناعت در این دوران فضیلت اجباری است. دیگر کمتر به کره یا مربا فکر می کنم، حداقل یک تکه نان و یک استکان چای شیرین، خدا برکت بدهد. هر چند که با افزایش قیمت چای و قند واقعا نمی توان همین را هم مختصر گفت و خلاصه باید خدا را شکر کرد.
اولین چیزی که بعد از پر شدن معده ذهنم را به خود مشغول کرد تقویم روی دیوار بود. داخل جعبه شهریور روی عدد ۲۱ یک خط قرمز بزرگ کشیده بودم تا روز تخلیه خانه را فراموش نکنم. هم خانه ای من به سرعت حرکت یک ریو در اتوبان تهران - قم در حال ازدواج است و خب این یعنی خداحافظ هم پالکی و هم خونه ای.
کیفم را روی دوشم انداختم و با خود گفتم خدا بزرگه، نترس بابا، درسته که خانه مجردی پیدا کردن اونم با این قیمت ها سخت شده اما هرگز نمیرد آنکه دلش زنده است به امید!
از در حیاط که بیرون رفتم داخل کوچه چهار پنج تا بچه ۱۰ - ۱۲ ساله را دیدم که مشغول بازی بودند. یکی دوتاشون چادر سفیدی را به دو تا درخت بسته بودند و به اصطلاح خانه درست کرده و خاله بازی می کردند. ما هم بچه بودیم همین کار رو می کردیم و اصلا همین طوری فهمیدم که یک روز باید از سر سفره بابام بلند شم و سفره خودمو پهن کنم. یک لحظه دلم گرفت، خوش به حالشون اما بعد فکر کردم متخصصان روانشناسی بازی باید حواسشون جمع باشه که این بازی ها خطرناکه! بچه از الا ن یاد می گیره که خونه مستقل داشته باشه اما فرداش که به سن من رسید کله اش تالا پ می خوره به دیوار مستاجری و بی خانمانی... راستی چرا کسی تو بچگی ما این روزها را پیش بینی نمی کرد؟ بچه این دوره زمونه باید مارکوپولو رو بشناسه باید نقش مستاجر و صاحبخونه رو بشناسه، چه معنایی داره که یک زندگی خوب و خوش رو زیر یک سقف تمرین کنه! تازه یک متمم هم به این تبصره: خبرنگار و روزنامه نگار نشه، اصلا دور رسانه را خط بکشه یا حداقل اگر خواست این کاره بشه بره یک جایی کار کنه که نونش گرم و آبش سرد باشه نه چند تا رسانه اصلا ح طلب که نه حقوق داره، نه آینده و حتی خدای نکرده، زبونم لا ل... داره. تازه زنم بهت نمی دهند. یکی از دوستان خبرنگار مراسم خواستگاریش رو تعریف می کرد، بابای خانم نمی دانست که این رفیق ما چه کاره است. تصور کنید، همه نشستن، عروس آینده با چشم هایی پر از مظلومیت و البته محبتآمیز به دوست ما نگاه می کنه، تو خیالش فکر می کنه چه قدر خوب، طرف خبرنگاره، می تونیم با هم دنیا را بچرخیم، به هم محبت کنیم. دوست خبرنگار ما هم چشمش از روی گل قالی تکون نمی خوره و عرق شرم از پیشانیش سرازیره. اول مراسم دوتا خونواده از هم احوالپرسی می کنن، می گن و می خندن که ناگهان بابای عروس می پرسه: خب آقازاده چه کاره هستن؟
رفیق ما سرش رو بالا می گیره با کلی اهن و تلپ می گه که خبرنگار سیاسی هستم! آقا یکهو همه چیز عوض می شه چای می پره تو گلوی بابای عروس آینده و ... به دلیل این که بقیه اش خیلی غم انگیزه فقط آخرش رومی گم، بابای عروس عذر خواهی می کنه و به رفیق ما می گه شماها به درد هم نمی خورید!
غرق در این افکار غم انگیز نفهمیدم که چطور سربالا یی کوچه را تا لب اتوبان رفتم، یک کوچه مانده به خود اتوبان یک معاملا ت ملکی بود که صاحب بنگاه پشت میزش از بیرون معلوم بود که داشت روزنامه می خوند. دو دل بودم که برم تو یا نه! می ترسیدم برم و با چیزهای بدی روبرو شم و تمام امیدهام نقش بر آب شه، تازه دو ماه هم فرصت داشتم، اما این یه دلم بود، دل دیگم می گفت: مرد مومن چشم به هم بزنی دو ماه می گذره و اونوقت چی! تو خودت تا حالا صد تا خبر بد دادی که در لیدش هم بدترین بخش آن رو نوشتی. هر جا هم که انتقاد کردی گفتی ببخشید که من صریح صحبت می کنم، این عادت خبرنگاریه دیگه! حالا چی شده. توکل به خدا کردم و رفتم تو مغازه معاملا ت ملکی. سلا م کردم، بنگاهدار که مرد چاق و میانسالی بود، جواب سلا م را بدون آن که چشم از روزنامه بکنه پس داد و یک کله اضافه کرد: امرتون؟ یاد گرفتم این جور مواقع مقدمه بافی برای همه چیز واجبه. به روزنامه اش نگاه کردم، کیهان می خوند. گفتم خونه می خواستم آقا، ا کیهان می خونید. من هم می خونم. اصلا کارم اینه. البته تو کیهان کار نمی کنم ها، منظورم اینه که روزنامه نگارم. کمی جابه جا شد و سرش را بالا کرد و پرسید: خوشوقتم امرتون آقا؟ گفتم خونه ای می خوام اجاره ای، تنهام... نه دو نفر می شیم البته اون یکی رو هنوز پیدا نکردم. پرسید: یعنی می خواهی ازدواج کنی؟ بادست پاچگی گفتم: نه نه! منظورم اینه که هم خونه ای دارم، مجرد هستیم.
بنگاهدار ابروانش را تو هم کشید و گفت چقدر پول پیش داری؟ با خودم گفتم به این می گن یک سوال سخت؟ مثل همون سوالی که ۹ ماه قبل از شروع انتخابات از یکی تو جمع پرسیدی:کاندیدای انتخابات می شوید؟ اونم عرق کرد نه می تونست بگه آره نه بگه نه! خودم را جمع و جور کردم و با صدایی لرزان و آهسته گفتم حدود دو میلیون. بعد از این جواب یک خبر بد رو شنیدم. نه آقاجون با این پول ها خونه گیرت نمیاد. شما که می گی خبرنگاری، از قیمت ها که باید خبر داشته باشی! یک خونه هست ۵ میلیون پیش با ۴۰۰ تومان کرایه، تازه معلوم نیست که به مجرد هم بده و...
از بنگاه که بیرون آمدم دیدم کنار اتوبان یک کارتون خواب زیرآفتاب دراز کشیده و به من نگاه می کنه. با عجله راهم را کشیدم و از جلوی چشمانش دور شدم.
منبع : روزنامه مردم سالاری


همچنین مشاهده کنید