پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا
نیاز
آقای گل محمدی با حوصله و صبوری خم شده بود روی چند ردیف کوچک سبزیها و داشت ریحان میچید.
- فریده! برو یه ظرف بیار یه خورده ریحون بچینم ببری.آخه اینها دیگه پا گرفته مزه نداره. من و مامانت هم نمیتونیم که همشو بخوریم. بیشتر از سی سال از عمر خانه میگذشت، از آن خانههای ویلایی قدیمی که خودش میگفت با وام و هزار دردسر سی سال پیش ۵۷۰ هزار تومان خریده، بیشتر حیاط را استخر پر کرده بود، جز باریکه کوچک دو متریای که دور تا دور استخر وجود داشت، آقای گل محمدی با حوصله و صبر زیادش، مجموعهای از درختها و گلها را در این فضای کوچک کاشته بود، از گیلاس و توت فرنگی و مو و گردو و گوجه سبز گرفته تا گلهای داوودی زرد و آبی و سبز و....در واقع از هر گل و گیاهی یک نمونهاش را داشت. تازگی هم دو درخت کوچک به و فندق آورده و کاشته بود کنار حیاط و هر روز به آنها آب میداد و خاک آنها را زیر و رو میکرد.
- بابا فرامرز! خب کی این استخر رو پر میکنی، حوصلهام سر رفته!
- میبینم که دیگه از دوچرخهات سیر شدی و کارت به جایی رسیده که فقط با استخر صفا میکنی، عزیزم! الان که هنوز هوا سرده، استخررو آب کنیم نمیشه رفت توش، بری یخ میزنی، سرما میخوری، اونوقت چی؟ آمپول و قرص و عطسه و.... دانیال نوه آقای گل محمدی هشت، نه ساله بود، با قامت لاغر و کشیده، پوست سفید و موهای سیاه و یکدست، ظرافت خاصی در رفتارش بود، نگاهش آرام و باوقار بود، رفتارش به سن و سالش نمیخورد، دو، سه سالی میشد که کلاس گیتار میرفت، اوایل به سختی میتوانست گیتار کوچکش را حمل کند، اما پدرش که دستی در موسیقی داشت و ساز میزد، تشویقش میکرد و حالا میتوانست چند آهنگ را به خوبی بزند. هر وقت از تهران میآمدند خانه پدربزرگ، سازش را با خودش میآورد، اما باید کلی اصرارش میکردی تا نتها و ملودیهایی را که یاد گرفته در حضور جمع بزند، کمی تودار و خجالتی بود اما وقتی بهراد و فرنوش میآمدند به یک زلزله کامل تبدیل میشد. بهراد کمی از او بزرگتر و فرنوش از هر دوی آنها بزرگتر بود، برای همین دوست داشت، مادرانه برخورد کند و همین موضوع باعث میشد سه نوه به جان هم بیفتند و خانه را بگذارند روی سرشان.
- بابا فرامرز! میشه زنگ بزنی فرنوش اینا هم بیان اینجا؟
- فرنوش درس داره دانیال جان، امسال خودت که میدونی رفته مدرسه تیزهوشان، دایی فرید هم مجبوره بیشتر بهش سخت بگیره، بذار درساش تموم بشه بعد همه مییان اینجا و اون موقع هر شیطونی که دلتون خواست بکنین.
منصوره خانم با سینی چای وارد جمع شد و آن را گذاشت روی تختی که همه دور و برش نشسته بودند.
- بخورید، سرد میشه.
فریده رو به مامان منصوره کرد و گفت: مامان! شما یه چیزی به علی بگو. خودش بهتر از من وضع اونا رو میدونه بعد میگه ما چیکار میتونیم بکنیم.
- هنوز دارید در مورد سرایدار آپارتمان حرف میزنید؟ به توافق نرسیدید؟ فریده تکهای از شیرینی را برداشت و چای را به لبش نزدیک کرد و گفت: میدونی مامان! علی میگه اونا حس میکنن ما بهشون صدقه میدیم واسه همین ممکنه ناراحت شن. بعد من میگم چیکار کنیم علی؟ جواب نمیده. آخه باز امروز چندتا از همسایهها دادشون در اومده بود، میگفتن بچه میره تو پارکینگ و سر و صدا میکنه نمیذاره آسایش داشته باشیم. آخه بیچاره تو اتاق دو متری که نمیتونه از صبح تا شب زندونی بمونه. مامان باور کن اتاق سرایداری سه متر در سه متره! بعد شما تصور کن زن و بچه و زندگیشون تو این نه متر اتاقه، اینا یا از روز اول باید واسه سرایدار شرط میذاشتن یا حالا باید براش یه جای بزرگتر بسازن. آقای گل محمدی چند تا گوجه سبز را شست و گذاشت توی بشقاب و آمد توی جمع و گفت: ما که حرفی نداریم، علی آقا هم چیزی نگفته دخترم! اما گیرم که براش دوچرخه خریدید، خب این بره کجا بازی کنه؟ تو پارکینگ که میگید همسایهها گله میکنند که بچه اونجا گریه و زاری میکنه، تازه از فردا میگن با دوچرخه رو ماشینهامون خط هم میاندازه.
- پدر من! خب شما بگو چیکار کنیم. باور کن دل آدم خون میشه، پریروز علی واسه پرنیان چند تا تخممرغ آب پز کرده بود و داشتیم با هم میرفتیم بیرون، علی دو تا از تخممرغها رو داد بچه، باید بودی و میدیدی که چه ذوقی میکرد، واسه چی؟ واسه دو تا تخم مرغ!!!
منصوره خانم زیر لب چیزی را زمزمه کرد، زن مومن و متینی بود، عادت داشت هر روز صبح قرآن بخواند، فریده میگفت ما ساعتهامون رو از روی نماز خوندن مامان منصوره کوک میکنیم. بعد از سی سال گچ خوردن و سر و کله زدن با بچههای ابتدایی و بازنشسته شدن هنوز دلش با مدرسه بود و مهر که میشد یاد آن روزها میافتاد. این بار هم انگار چیزی خاطرش آمد.
- یادمه تو مدرسه اولای مهر بعضی بچهها رو میدیدم که با کیف و مانتوی خواهر بزرگترشان میآمدند مدرسه، غرور کوچکشان را توی چهرهشان حس میکردم دیروز تو محل سیمین رو دیدم، دختر آقای سعادتی، ماشاا... چقدر بزرگ شده، یادمه وقتی از محل رفتند دوازده سالش بود، دیروز تا منو، توی قصابی دید گفت خانوم سوهانی! منو میشناسی؟ خود خودش بود، چهرهاش عوض شده بود، ولی دختر سه سالهای که بغلش بود عین بچگیهای خودش بود، با همون شیطونی و لجبازی که داشت، آتیشی بود اون موقع، بهش گفتم یادته چقدر آتیش میسوزوندی تو مدرسه، گفت خانوم سوهانی الان دخترم داره همه اونا رو جبران میکنه، از بس شیطونه! یادمه سیمین تو کلاس دوم مانتوی خواهرش رو پوشیده بود گویا بچهها چیزی بهش گفته بودند یا مسخرهاش کرده بودند، فرداش با مانتوی آبی رنگ تازهای اومد تو کلاس نشست، کمی دقت کردم از سر آستینهاش فهمیدم، مامانش واسش مانتو رو وارونه کرده دوخته.
- مامان! الان دیگه کسی از این کارا نمیکنه، تازه اگه بابا، مامانها بخوان این کار رو بکنن بچهها قبول نمیکنن.
فریده این را گفت و چای را سرکشید و پرنیان را که روی تاب نشسته بود هل داد. علی آقا موهای سیاه و لختش را از روی صورتش کنار زد. دانیال گفت: عمو علی موهات مثل موهای وحید شمسائیه! دیروز دیدی چه گلهایی زد؟
- از این حرفها گذشته بالاخره درباره سرایدارچی کار کنم.
- دخترم! هر کسی یه وسعی داره، من هم دوست دارم واسه سرایدارتون یه خونه بخرم اما میدونی که اونقدرها ندارم،گفتی کار فنی هم بلد نیست بیارمش توی کارگاه پیش خودم، اگه فکر میکنی با خریدن دوچرخه، همه چی درست میشه، من براش میخرم.
دانیال سریع حرف او را قطع کرد و گفت: بابا بزرگ! اصلا دوچرخه من رو بهش بدید، اون که دیگه واسه من کوچیکه، وقتی سوارش میشم زانوهام میخوره زمین! آقای گل محمدی دستی به سر او کشید و لبخندی زد. منصوره خانم با شنیدن صدای قرآن که از بلندگوی مسجد محل پخش میشد از جایش بلند شد و گفت: من برم نماز بخوونم. هر تصمیمی گرفتید به من هم خبر بدید. علی آقا در حالیکه به گلهای پامچال توی گلدان که دیگر داشتند خشک میشدند، خیره شده بود، گفت: نگاه کن فریده! بابا هر سال روز عاشورا، سفره امام حسین میاندازه شما خودت هم هر وقت هر کسی رو که ببینی نیاز داره بهش کمک میکنی، فریبا خانم هم همینطور، یادته پارسال تو بیمارستان اون پسره که کنار دانیال بستری بود و ریههاش عفونت کرده بود، فریبا خانم چند دفعه از خونه براش غذا برد، آخرش هم خودش هزینه بیمارستانش رو داد، من میگم باید کار بهتری بکنیم، اینجوری فایده نداره.
- خب چه جوری فایده داره؟ شما بگو. خسیس نشو علی!
- نه عزیزم! بحث خسیس بودن نیست. به قول چینیها باید به آدم فقیر ماهیگیری یاد داد، نه اینکه بهش ماهی داد.
فریده طبق عادت حاضر جوابی همیشگیاش گفت: آها! همینم کم بود که درست شد، از فردا سرایدارمون رو همراه بابا و آقای قاجار میفرستیم سد کرج برن ماهیگیری کنن! علی جان! میفهمم چی میگی، اما ما هم تا حدی وسع داریم، من که وزیر کار نیستم، برم برای بیکارا کار پیدا کنم، شما هم که وزیر مسکن نیستی بتونی اونا رو خونه دار کنی که مجبور نشن تو اون اتاقک کنار پارکینگ زندگی کنن. تو محله صد تا از این آدمها هست که نیاز دارن به اینکه کسی بهشون کمک کنه.
- خب من هم همین رو میگم. گیرم که ما واسه بچه اون دوچرخه خریدیم، به نظرت همه چی حل میشه؟ فریده کمی بی حوصله شده بود، روسری سبزش را روی سرش جابجا کرد، انگار جوابی نداشت اما حاضر نبود تسلیم شود. آقای گل محمدی گفت: من یه پیشنهاد دارم . چطوره موضوع رو به آقای قاجار، خوش آرای، آقای غزنوی، حاج آقا احمدی و ... هم بگیم. اونا همشون حاضرن واسه کار خیر پیشقدم بشن. اصلا میدونید چیه، ما میتونیم یه صندوق خیریه کوچیک راه بندازیم.نمیگم میتونیم وام میلیونی بدیم... اما در حد رفع نیازهای آدمهایی که مشکلاتشون قابل حله که میتونیم کمک کنیم. چه میدونم یه کمک هزینه واسه آدمهای مستحقی که بیمار دارن، واسه خانوادههایی که بچه مدرسهای دارن،دیروز احسان میگفت توی دانشگاهشون دانشجوهایی رو میشناسه که حتی هفتهای دو هزار و پونصد تومان پول غذای هفتگیشون رو هم ندارن، به این جور آدمها که میتونیم کمک بکنیم. ما سی ساله تو این محلیم، تقریبا همه اهل محل رو میشناسیم، میتونیم کلی کار بکنیم.
- این شد یه چیزی بابا! تازه ما اگه به سحر خانوم اینا، آقای آسیایی، حسین آقا و ... هم بگیم اونا هم حاضرند کمک کنن. هر کس هر چی داشت سرماه میریزه تو صندوق، خیلیها نذر دارن، سفره میاندازن، واسه حاجیهاشون بریز و بپاش میکنن و ... چه بهتر که پولشون رو بدن به صندوق، من نمیگم همه پولشون رو، ولی یه مقداری که میتونن کمک کنن. اینجا بابا پیشقدم شد کسی حرفی نداره، همه اهل محل بهش احترام میذارن. توش حرف و حدیثی هم نیست، تازه اگه تعدادمون زیاد شد میتونیم چند نفر رو مسئول صندوق کنیم. به خدا هر کس ماهی دو هزار تومان هم کمک کنه اگه تعدادمون زیاد بشه میشه هر ماه مشکل یه بنده خدایی رو حل کرد.
چشمهای فریده برق میزد، از این پیشنهاد خیلی خوشحال شده بود.
آقای گل محمدی گفت: وقتی میخوایم پول پیتزا بدیم عین خیالمون نیست، با دو تا نوشابه و سالاد راحت پنج هزار تومان میدیم ، میریم یه لباس میخریم و کلی پول میدیم بعد حتی دوبار هم تنمون نمیکنیم اون مهم نیست اما وقتی میخوایم هزار تومان بدیم دست یه آدم مستحق انگار میخوایم کوه بکنیم. امان از دست این بشر.
- آخه بابا این پوله، جون آدم نیست که راحت ازش بگذریم!!
این را علی با شوخی و شیطنت گفت، فریده سریع از سرجایش بلند شد، علی آقا با لبخندی گفت: چی شد؟ نکنه همین حالا میخوای بری در بزنی و موضوع رو به همه بگی؟! این زن من هم دلش کوچیکه نمیتونه تا فردا تحمل کنه.
- بابا راست میگه .آخه آدم واسه کار خیر چه نیازی داره تحمل کنه. ما واسه هیچ کاری صبر نمیکنیم، اما وقتی پای کار خیر میرسه و قراره یه ذره از خودمون بکنیم، هزار تا بهانه میآریم که حالا عجلهای نیست، بذار ببینیم چی میشه، حالا تا فردا صبر میکنیم و اگه راست میگی و شعار نمیدی پاشو بریم تو، یه کاغذ و قلم برداریم اسم آدمهایی رو که به نظرمون میرسه که حاضرن توی این کار شریک بشن بنویسیم.پاشو علی جان.
منصوره خانوم از راه رسید و گفت: چی شد؟ دوچرخه رو خریدید؟
علی آقا تمام ماجرا را تعریف کرد و برنامهای را که توی ذهنشان بود گفت، منصوره خانم گفت: تازه بعضی از اهل محل هم که دستشون به دهنشون میرسه وسایلشون رو تند تند عوض میکنن، بعضی از وسایل به درد بخورشون رو هم میذارن دم در که آشغالی ببره، صدبار با چشمهای خودم دیدم، میتونیم این موضوع رو هم مطرح کنین که هر کی وسیلهای داره که به دردش نمیخوره دور نندازه.
فریده هم نظر او را تائید کرد و گفت: من فکر میکنم بابا باید امشب بره تو مسجد و موضوع رو به چند نفر از بزرگای محل که همیشه میرن مسجد بگه، من مطمئنم که خیلیها حاضرن تو این کار سهیم بشن، به شرطی که مثل خیلی دیگه از کارا نیمه کاره رهاش نکنیم و نگیم خودمون هزار تا دردسر داریم،ای بابا! کسی نیست دو ریال بده دست خودمون و پول علف خرس نیست و وقت نداریم و....اگه کارا زودتر رو روال بیفته، من هم به یکی، دوتا از دوستام تو محل میگم یکیشون معلمه، بهش میگم بچههایی که مشکل مالی یا خانوادگی دارن رو بهمون معرفی کنه، یکی دیگه از دوستام هم توی درمانگاهه اون هم میتونه بهمون کمک کنه، اصلاً سرش درد میکنه واسه این کارا!
حالا بعد از سه ماه صندوق خیریه محل بیشتر از دویست نفر عضو دارد، بعضیها ماهی دوهزار تومان میریزند به صندوق و بعضیها هم مثل آقای غزنوی علاوه بر پرداخت پول به صندوق، بهصورت جداگانه برای دخترهایی که نیاز مالی دارند، قسمتهایی از جهیزیه آنها را تامین میکند و.....
علی آقا راست میگوید که بعد از راهاندازی صندوق، انگار محله آرامتر و مهربانتر شده و آدم حس میکنه هر روز بهانه خوبی برای بیدار شدن پیدا کرده است. حتی همسایههایی که از گریه و زاری پسر کوچک سرایدار شاکی بودند خودشان برای او دوچرخه خریدند.
ساحل محمدی
منبع : مجله خانواده سبز
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران سریلانکا سید ابراهیم رئیسی رهبر انقلاب حجاب مجلس شورای اسلامی پاکستان رئیسی رئیس جمهور دولت سیزدهم مجلس ایران و پاکستان
فضای مجازی سیل کنکور شهرداری تهران تهران هواشناسی پلیس سلامت فراجا قتل وزارت بهداشت قوه قضاییه
خودرو قیمت خودرو تورم قیمت دلار قیمت طلا دلار بانک مرکزی ایران خودرو بازار خودرو سایپا بورس قیمت سکه
ترانه علیدوستی تلویزیون سریال کتاب سینمای ایران تئاتر سینما انقلاب اسلامی شعر
کنکور ۱۴۰۳ دانشگاه فرهنگیان
رژیم صهیونیستی اسرائیل آمریکا غزه فلسطین روسیه جنگ غزه چین طوفان الاقصی ترکیه عملیات وعده صادق اتحادیه اروپا
فوتبال استقلال پرسپولیس فوتسال باشگاه پرسپولیس بازی باشگاه استقلال تراکتور تیم ملی فوتسال ایران رئال مادرید بارسلونا لیگ برتر
هوش مصنوعی فیلترینگ تسلا تبلیغات ایلان ماسک همراه اول فناوری اپل ناسا
سلامت روان داروخانه دوش گرفتن یبوست