شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


قهوه تلخ


قهوه تلخ
قهوه تلخ، بدون شیر لطفا
مرد همین ها را گفت. بیرون باران بود و سرمای سخت . مرد فنجان قهوه را در جام دستهایش گرفت و خیابان باران خورده و مه آلود را سرسری نگاه کرد . تک و توک عابرینی در رفت و آمدی بی پایان ،مادری با دختری خردسال در ایستگاه اتوبوس و دو مرد که یکی روزنامه ای در دست داشت و آن یکی به انتهای خیابان خیره بود.
- روزنامه ..روزنامه ..بزرگترین محاکمه تاریخ اسرائیل ..خائن به آئین یهود امروز محاکمه می شود.
- می تونم اینجا بشینم ؟
مردسربلند کرد ، زنی جوان و باریک اندام مقابلش ایستاده بود.مرد به سایر میز ها اشاره کرد .
- عادت دارم کنار پنجره بشینم و بیرون رو تماشا کنم.
زن لبخند زد. مرد سری تکان داد . زن روبرویش نشست.
زن ادامه داد:میلان چقدر سرده.
مرد قهوه را چشید. زن دستی به گیسوی روشن و مرطوبش کشید و پرسید:ایتالیائی، درسته؟
مرد : اسرائیلی
زن خندید و مرد لبخندی زد .
زن : کاشکی الآن اونجا بودیم آب و هواش معرکه اس.
- هم اکنون عدهای مقابل ساختمان دادگستری ازدحام کرده اند تا دقایقی دیگر یکی از مهمترین محاکمات تاریخ اسرائیل آغاز خواهد شد . همان گونه که مشاهده می کنید مردم خشمگین مشغول شعار دادن علیه خائنین هستند .نادین هریس گزارشگر شبکه تو دی نیوز . تل آویو.
مرد قهوه را سرکشید.
زن پرسید: تا حالا کالیفرنیا بودی؟
- نه
- اونجا بهشته.
مرد چیزی نگفت.
زن:گریس ریچارد سون .
مرد:کوهن ، ویلیام کوهن.
زن دست مرد را به ملایمت فشرد.
- دستت یخ کرده!
مرد به نقطه ای مبهم خیره بود.
- حالتون خوبه؟
مرد سر تکان داد و لبخند زد.
- می تونم کمکتون کنم.
- لازم نیست.
- لازمه ، تو به کمک احتیاج داری.
مرد نگاهش کرد . زن دستش را زیر چانه گذاشت و سرش را به سمتی خم کرد و آهسته گفت: به من نگاه کن و لبخند بزن . تو رو زیر نظر گرفتن.
- چی؟
- ببیندگان عزیز ،اتومبیل حامل متهم ردیف اول به ساختمان دادگستری نزدیک میشه . من این تصاویر زنده رو به شما تقدیم می کنم به شما مردمی که همواره حامی دین یهود و آرزومند سر افرازی اسرائیل هستید.
زن ادامه داد: آروم باش، ما می دونیم تو امروز صبح اطلاعاتی به روزنامه ها دادی که ممکنه به قیمت جونت تموم بشه ،اطلاعات فوق سری در مورد سلاح های هسته ای اسرائیل، اطلاعات طبقه بندی شده که شامل نقشه رآکتور های اصلی و زراد خانه اتمی اسرائیله.
- تو.. تو کی هستی؟
- یه فرشته نجات که میتونه تو رو از مرگ نجات بده.
- تو این چیزا رو از کجا میدونی؟
- ما با تو همفکریم ، با جنگ و خشونت و نژاد پرستی هم مخالفیم درست مثل خودت . خوشبختانه در موساد و کا. گ. ب دوستانی داریم که ما رو حمایت میکنن.
- موساد نفوذ ناپذیره
- ... و درست همین طرز تفکره که اونو آسیب پذیر می کنه.(به ساعتش نگاه کرد)..تا چند لحظه دیگه اون مرد بلند قد از عرض خیابون رد میشه که یه ماشین با سرعت با اون برخورد می کنه وقتی همه متوجه صحنه تصادف میشن اونی که روزنامه میخونه به طرفت میاد و بنگ بنگ...
- چیکار کنم؟
- به من اعتماد کن .(نگاهی به اطراف انداخت)..حالم از این خراب شده به هم می خوره...
مرد هنوز چیزی نگفته بود که زن دستش را گرفت و به سمت خود کشیدو زیر گوشش نجوا کرد: نجاتت میدیم ، میری سودان یا لیبی شایدم یمن ، درست نمی دونم ...باید از اینجا خلاص بشی ..اینو بگیر..
چیزی روی زانوی مرد گذاشت . مرد زیر میز را نگاه کرد. اسلحه بود.
زن: اتوماتیکه...
مرد: ولی،آخه...
زن:نمایش شروع شد
- سعی می کنم با وکیل مدافع آنانو صحبت کنم، اینجا ازدحام خیلی زیاده ...اطلاعات و اخبار تکمیلی رو تا چند دقیقه دیگر مشاهده خواهید کرد.
مرد براه افتاد .اتومبیلی بوق زد .
زن گفت:د...پاشو دیگه..
زن از جا برخاست . مرد هم به دنبالش. صدای کشیده شدن لاستیک روی آسفالت ،فریادی دردآلود و برخورد اتومبیل را هر دو شنیدند .گارسونی درشت هیکل راهشان را سد کرد . زن را گرفت .مرد اسلحه را بیرون کشید.
- ولش کن بره...
زن رها شد . سری تکان داد و با زانو ضربه ای به میان پاهای گارسون زد. مرد کوتاه قد وارد شد. زن شروع به دویدن کرد . مرد به دنبالش . زن دامنی تنگ پوشیده بود.از آشپزخانه گذشتند .مرد کوتاه قد تعقیبشان کرد.از خروجی انبار غذا خارج شدند.اتومبیلی منتظرشان بود.زن در را باز کرد . کسی آن جا نشسته بود . مرد سوار شد. زن هم.
مرد فریاد زد:برو..برو..برو...
همه خندیدند. مرد کوتاه قامت در را باز کرد و کنار راننده نشست.رو به زن کرد و گفت:از نفس افتادم نکنه دونده سرعتی اورسولا ؟
- همونطوری که شما هم ملاحظه میکنین اتومبیل مقابل ساختمان دادگستری توقف کرده من متهم رو میبینم که در محاصره نیروهای امنیتی از پله ها بالا میاد . اجازه بدین من حرفی نزنم و شما خودتون تصاویر رو ببینین...
مرد از پله ها بالا میآید در میان انبوهی از دشنام و کلمات رکیک چند نفری از کنار حلقه محاصره به صورتش مشت میزنند. مرد سرش را پائین می اندازد . ماموران حلقه را تنگتر میکنند.مرد کف دستش را مقابل دوربین میگیرد: من روز چهاردهم دسامبر، ساعت ۴۵/۹ از مقابل هتل آزارو ربوده شدم . تصویر بردار دوربین را به سمتی دیگر می گیرد.
- هی...اون تلویزیون لعنتی رو خاموش کن میخوام بخوابم
منبع : دو هفته نامه الکترونیک شرقیان


همچنین مشاهده کنید