پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


آن برق بی نیازی


آن برق بی نیازی
تمام شوقیم‌، لیک غافل که دل به راه که می‌خرامد
جگر به داغ که می‌نشیند، نفس به آه که می‌خرامد
ز اوج افلاک اگر نداری حضور اقبال بی‌نیازی‌
نفس به جیبت غبار دارد، ببین سپاه که می‌خرامد
اگر نه رنگ از گُل تو دارد بهار موهوم هستی ما
به پردة چاک این کتانها، فروغ ماه که می‌خرامد؟
غبار هر ذرّه می‌فروشد به حیرت آیینة تپیدن‌
رَم غزالان این بیابان پی نگاه که می‌خرامد؟
ز رنگ گل تا بهار سنبل شکست دارد دماغ نازی‌
در این گلستان ندانم امروز کج‌ْکلاه که می‌خرامد
اگر امید فنا نباشد نوید آفت‌زدای هستی‌
به این سر و برگ‌، خلق آواره در پناه که می‌خرامد؟
نگه به هر جا رسد، چو شبنم ز شرم می‌باید آب گردد
اگر بداند که بی‌محابا به جلوه‌گاه که می‌خرامد
به هرزه در پردة من و ما غرور اوهام پیش بردی‌
نگشتی آگه که در دماغت هوای جاه که می‌خرامد
مگر ز چشمش غلط‌نگاهی رسد به فریاد حال بیدل‌
وگرنه آن برق بی‌نیازی‌، پی گیاه که می‌خرامد
این غزل از غزلهای عرفانی بیدل است‌، البته نه از آن نوعی که پیش از این در شعر فارسی دیده‌ایم و غالباً همراه با اصطلاحات خاص میخانه‌ای بوده ‌است‌. به نظر می‌رسد که غزلهای مکتب عراقی‌، ما را کم ‌و بیش بدعادت کرده ‌است و اکنون‌، تصویری که از شعر عرفانی داریم‌، همان است که در آینة شعر آن مکتب می‌بینیم.
غزلی که برگزیده‌ایم‌، به همین دلیل، شرحی عرفانی را نیز می‌طلبد به ‌ویژه با عنایت به آموزه‌های مکتب وحدت وجود که بیدل از پیروان آن است‌.ولی آن شرح‌، چنان که می‌دانید، کار این سلسله مباحث نیست و ما بیشتر در پی گره‌گشاییهای صوری و دریافت بدایع هنری کار هستیم‌، هرچند اینجا نمی‌توانیم از پهلوی اشارات عرفانی غزل نیز بی‌اعتنا بگذریم.
یکی از مباحث محوری در عرفان بیدل‌ و بل عرفان مکتب ابن عربی‌، تجلّی خداوند در همة هستی است‌. این قضیه در شعر مکتب عراقی با یک سلسله مضامین مطرح می‌شود و در شعر بیدل‌، با یک سلسلة دیگر. در غزل حاضر، محور اصلی همین است و بیشتر بیتها به نحوی بازگوکنندة همین حقیقت‌اند.
اما پیش از سیر بیت به بیت غزل‌، یادکردی از ردیف‌، قافیه و وزن ابتکاری آن هم ضروری می‌نماید. به نظر می‌رسد این وزن‌، در شعر پیش از بیدل بی‌سابقه یا کم‌سابقه باشد، به‌ویژه در کار غزلسرایان بزرگی همچون حافظ، سعدی و مولانا. بیدل به این وزن عنایتی دارد و چند غزل بسیار زیبا با آن سروده است‌، همانند این غزل که می‌توان آن را از جهاتی قرینه و بدیل غزل بالا دانست‌:
زهی چمن‌ساز صبح فطرت تبسّم لعل مهرجویت‌
ز بوی‌ِ گل تا نوای بلبل فدای تمهید گفت‌وگویت (ص ۲۸۴)
ولی باید یادآوری کرد که عنایت بیدل به این وزنها با یک نگاه آماری آن‌قدر هم نیست که برخی به طور افراطی وانمود می‌کنند و می‌پندارند که اینها پرکاربردترین وزنهای غزلیات بیدل است.
ردیف غزل مورد بحث ما نیز در میان غزلهای درخشان فارسی بی‌سابقه است‌، به‌ویژه در شکل استفهام‌آمیز «که می‌خرامد». به اینها باید افزود غرابت نسبی قافیه‌های «راه‌»، «آه‌» و... را که در غزل عرفانی ما کمتر به کار رفته است‌. این همه‌، باعث شده ‌است که در غزل حاضر، احساس تمایزی ویژه کنیم‌، احساسی که مثلاً با غزل «دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند» به ما دست نمی‌دهد، که هم وزنش از وزنهای رایج است و هم قافیه‌هایش از قافیه‌های بسیار شایع در شعر عرفانی‌. گذشته از اینکه مجموعه اصطلاحات آن نیز همان مجموعة رایج میخانه‌ای ماست‌. البته همین‌جا یادآوری می‌کنم که بحث ما در اینجا، نه برتری مطلق‌، بلکه نوعی تمایز و غرابت است‌. در هر حال‌، انکار نمی‌توان کرد که این غزل بیدل در میان غزلهای عرفانی ما رنگ ‌و بویی ویژه دارد، به‌ خصوص که با مضامینی خاص بیدل نیز همراه است‌.
تمام شوقیم‌، لیک غافل که دل به راه که می‌خرامد
جگر به داغ که می‌نشیند، نفس به آه که می‌خرامد
بیت اول‌، گره خاصی ندارد. بیتی است نسبتاً ساده که لحن نیمه‌پرسشی‌اش تأثیر عاطفی خاصی به آن داده ‌است‌. سخن از یک شوق و کشش ناخودآگاه است‌. می‌گوید ما سراپا شوق شده‌ایم‌، جگر به داغ نشسته است و نفس به آه کشیده ‌است‌. ولی غافلیم از اینکه این شوق از کجاست‌. مضمون تقریباً مشابه است با این مطلع زیبا از محتشم کاشانی:
شوق درون به سوی دری می‌برد مرا
من خود نمی‌روم‌، دگری می‌برد مرا
غزل با پرسشی شروع شده است که در بیتهای بعد به تدریج پاسخ داده می‌شود. این یک مقدمه‌چینی هنرمندانه برای کشانیدن خواننده تا انتهای غزل است.
ز اوج افلاک اگر نداری حضور اقبال بی‌نیازی‌
نفس به جیبت غبار دارد، ببین سپاه که می‌خرامد
«حضور اقبال بی‌نیازی‌» نشانة نوعی تفاخر است‌، تفاخر کسی که معشوق به او عنایت کرده و از دیگران بی‌نیازش ساخته است‌.
بی‌نیازم ز صنم‌خانة نیرنگ دو عالم‌
کلک تصویر توام، در بن هر موست فرنگم (ص ۸۲۸)
سخن شاعر در این بیت‌، همان معنی رایج در شعر عرفانی ماست‌، با مضمونی دیگر، یعنی مطرح ‌ساختن انفس در برابر آفاق و دل در برابر جهان‌. می‌گوید اگر هم نظارة افلاک و جهان هستی نمی‌تواند تو را به سایة عنایت معشوق ببرد، به گریبان خویش بنگر که در آنجا نیز سپاهی دیگر در حرکت است‌. نفسی که می‌کشی‌، به واقع غبار آن سپاه است‌. تو از این غبار، به آن سپاه می‌رسی‌. به تعبیر اخوان ثالث‌، «اینک آن گردی که دارد مرکب و مردی‌.»
بیدل این سیر در گریبان را بسیار توصیه می‌کند و با مضامین مختلف‌، مطرحش می‌سازد. گاه این سیر از نوع مراقبتی زاهدانه است و گاه از نوع عارفانه‌اش که شاعر در این گریبان‌، نشانه‌های معشوق را می‌بیند، مثل بیت بالا و این بیت که در آن بلند شدن آه را یادآور قد بلند معشوق می‌داند:
چقدر بهار دارد سوی دل نگاه کردن‌
به خیال قامت یار دو سه سرو آه کردن
(ص ۱۰۳۶)
و این هم بیتی دیگر:
سراغ یوسف مطلب در این بیابان نیست‌
مگر ز چاک گریبان نظر به چاه کنید (ص ۴۸۸)
اگر نه رنگ از گُل تو دارد بهار موهوم هستی ما
به پردة چاک این کتانها، فروغ ماه که می‌خرامد؟
پیش از همه باید گفت که این «نه‌» مصراع اول‌، به واقع «نه» نفی است برای فعل «دارد». شاعر می‌گوید «اگر بهار موهوم هستی ما رنگ از گل تو ندارد...» و این جدا کردن «نه‌» از فعل‌، در شعر بیدل بسیار دیده می‌شود.
پیدایی حق ننگ دلایل نپسندد
خورشید، نه ‌جنسی است که جویی به چراغش (ص ۷۴۰)
نارسایی چه کند گر نه به غفلت سازد؟
خواب پا داشتم‌، افسانه ‌شنیدن رفتم (ص ۹۷۰)
تنگ کرد آفاق را پیچیدن دود نفس‌
گر، نه دل می‌سوزد، آتش در کجا افتاده است‌؟ (ص ۲۸۰)
عبارت در این سه بیت در اصل چنین است‌: «خورشید جنسی نیست که جویی به چراغش‌»، «نارسایی چه کند گر به غفلت نسازد» و «گر دل نمی‌سوزد آتش در کجا افتاده است‌»
کتان و ماه در شعر بیدل همواره مقارنتی دارند، به این واسطه که به باور پیشینیان‌، پرتو ماه سبب فرسودگی و سوراخ‌ شدن پارچة کتانی می‌شده‌ است‌.
به قدر نفی ما آماده است اثبات یکتایی‌
کتان چندان که تارش بگسلد، در ماهتاب افتد (ص ۴۳۳)
در پردة دل غیر خیالت نتوان یافت‌
جولانکدة پرتو ماه‌اند کتانها (ص ۱۴)
غزل ما با این بیت زیبا، کم‌کم اوج می‌گیرد. شاعر می‌کوشد که به روشی استدلالی شاعرانه‌، وجود آن معشوق برین را اثبات کند. می‌گوید اگر پرتوی از ماه در کار نیست‌، پس در این کتانها چه چیزی تابیده و آنها را چاک کرده‌ است‌؟ و به همین صورت‌، اگر گُل تو رنگی به این باغ نبخشیده است‌، این بهار از کجا پدید آمده است‌؟ بیدل غزلی بسیار زیبا دارد، سراسر با همین شیوة بیان. در اینجا نمی‌توان بیتهایی از آن را نقل نکرد: (و شما اگر دیوان بیدل دارید، از این شعر نگذرید که شاهکاری است در غزل فارسی و به قول ادبای سنتی‌، بیتی از آن به دیوانی می‌ارزد.)
گردون به تمنّای چه گُل می‌رود از خویش‌؟
عمری است که بر گردش رنگ است مدارش‌
دریا به حضور چه جمال است مقابل‌
کز خانة آیینه گرو برد کنارش‌
صحرا به رَم ناز چه محمل نظر افکند؟
کاندیشه پری‌خانه شد از رقص غبارش‌
کوه از چه ادب ضبط نفس کرد که هر سنگ‌
در دل مژه خواباند چراغان شرارش‌
ابر از چه تلاش این‌ همه سامان عرق داشت‌
کآیینه چکید از نمدِ خورده‌فشارش (ص ۷۶۵)
اما در بیت مقصد ما، یک نکتة جالب هم این است که شاعر پرسش را با تصویری از گل و بهار ارائه می‌کند و پاسخ را به کمک ماه و کتان می‌دهد و این دو تصویر چنان در هم ادغام شده‌اند که هیچ احساس بی‌ربطی و ناهماهنگی نمی‌کنیم‌.
غبار هر ذرّه می‌فروشد به حیرت آیینة تپیدن‌
رَم غزالان این بیابان پی نگاه که می‌خرامد؟
غزل حاضر، از غزلهای یک‌پارچه و منسجم بیدل است‌. شاعر حول یک محور می‌چرخد یعنی تجلّی خدا در همه پدیده‌های هستی‌ و در هر بیت این سخن را با تصویری دیگر ارائه می‌کند. در این بیت تپیدن ذرّه‌ها تصویر می‌شود.
این تصویر جذاب‌، در روزگاران پیشین بسیار دیده می‌شد. نوری که از روزن سقف خانه‌های قدیمی به داخل می‌تابید، ذرّات غبار را روشن می‌کرد. ولی امروز دیگر آن خانه‌ها و آن ذرّات رقصان در پرتو نور، از زندگی انسان شهرنشین غایب هستند.
شاعر در این بیت‌، یک تصویر پویای دیگر را هم به میدان می‌کشد و آن‌، «رم آهو» است‌. دویدن آهوان رم‌کرده‌، از زمین غبار برمی‌انگیزد؛ پس هر کجا غباری در کار باشد، لاجرم آهوانی به شتاب از آنجا گذشته‌اند، ولی اینها به کجا می‌روند؟ به دنبال کدام نگاه می‌خرامند؟ باز هم استدلال از نوع بیت پیش است‌. به راستی اگر «نگاه‌»ی در میان نیست‌، این آهوان از چه روی رم‌ کرده‌اند و این غبار را برانگیخته‌اند؟
اما «غزالان‌» و «نگاه‌» هم بی‌ارتباطی نیستند، چون آهو به زیبایی چشمهایش مشهور است‌. شاعر می‌گوید این زیبایی چشم معشوق است که آهوان را (از شوق یا از رشک‌) چنین به تکاپو انداخته است‌. او در جایی دیگر نیز دارد:
دل یاقوت‌، خون‌گردیده‌ای در حسرت لعلش‌
رَم آهو، به خاک افتاده‌ای از چشم جادویش (ص ۷۶۴)
عصای مشت خاک من نشد جولان آهویی‌
که همچون سرمه در چشم دو عالم ناز می‌کردم (ص ۸۷۷)
ز رنگ گل تا بهار سنبل شکست دارد دماغ نازی‌
در این گلستان ندانم امروز کج‌کلاه که می‌خرامد
باری، نوبت آهو گذشت و نوبت گل و سنبل است‌. گویا همه پدیده‌های دلفریب هستی‌، باید در برابر آن معشوق برین به پویش یا کرنش واداشته شوند.
دیده باشید یا شنیده باشید وصف جوانمردان محل را که کلاه را کج می‌نهادند و این کج‌کلاهی‌، توأم بود با نوعی غرور و نخوت‌. تا کنون هم این رسم در میان «کاکه‌»های افغانستان رایج است‌. در شعر بیدل هم به غرور کج‌کلاهان بسیار اشاره شده است‌.
الهی‌! پاره‌ای تمکین رم وحشی نگاهان را
به قدر آرزوی ما شکستی کج‌کلاهان را (ص ۱۲)
غرور ناز تو مخصوص کج‌کلاهان نیست‌
شکسته‌رنگی ما هم خمی ز موی تو داشت (ص ۲۳۶)
ناز در اینجا از لوازم غرور و خودنمایی است‌.
دامن‌کشان ز ناز به هر سو گذر کنی‌
چون سایه زیر پای تو سر می‌کشیم ما (ص ۹۶)
ولی این ناز، خاص آن معشوق کج‌کلاه است و گل و سنبل را آن جسارت نیست که در حضور او ناز کنند. دیگر آن‌گونه کج‌کلاهی به چمن خرامیده است که دماغ ناز گل و سنبل را شکسته است.
همین ‌جا بد نیست بگویم که در مورد این بیت‌، اختلاف قرائتی هم وجود دارد، بدین معنی که واصف باختری شاعر و پژوهشگر معاصر افغانستان‌، مصراع دوم را چنین می‌خواند:
در این گلستان ندانم امروز، کج‌ِ کلاه که می‌خرامد
و این «کج‌ِ کلاه‌» به صورت ترکیب اضافی‌، نوعی جایگزینی صفت و موصوف است‌، از آن گونه که در شعر نیما و پیروان او هم دیده شده است.
پایان شب‌، چیزی به غیر روشن‌ِ صبح سپید نیست‌.
ولی من همان قرائت «کج‌کلاه‌» را می‌پسندم و البته در این مقام از دلایل این ترجیح می‌گذرم که بحثش دراز است‌. در هر حال‌، با توجه به دانش و تسلط ادبی استاد باختری‌، این تذکر را لازم دانستم‌.
شاید اینجا این سخن قابل طرح باشد که «کج‌کلاه که‌» هم ترکیب اضافی نامأنوسی است‌، چون غالباً در این مقام‌، باید گفت «کدام کج‌کلاه‌». شاید استاد باختری نیز برای رفع همین مشکل‌، «کج‌ِ کلاه‌» خوانده است‌.
ولی این نوع ترکیب‌، در شعر بیدل سابقه دارد. بسیار روی داده است که شاعر یک عبارت اسنادی را به شکل ترکیب اضافی در می‌آورد، بدین گونه:
«بسمل ما» بس که از ذوق شهادت می‌تپد
تیغ قاتل می‌شمارد فرصت تکبیر را (ص ۴۶)
چون شمع قانعیم به یک داغ از این چمن‌
گل بر هزار شاخ نبندد «بهار ما» (ص ۴)
تو خواهی پرده رنگین ساز، خواهی چهره گلگون کن‌
به هر آتش که باشد، سوختن دارد «سپند ما» (ص ۸۱)
این اضافه از نوع مالکیت نیست‌، از نوع عینیت است‌. «بسمل ما » یعنی «بسملی که ما هستیم‌»؛ «بهار ما» یعنی «بهاری که ماییم‌» و «سپند ما» یعنی «سپندی که ماییم‌». با این وصف‌، «کج‌کلاه که‌» یعنی «کدام کس که کج‌کلاه است‌» یا ساده‌تر بگوییم‌، «کدام کج‌کلاه.»
اگر امید فنا نباشد نوید آفت‌زدای هستی‌
به این سر و برگ‌، خلق آواره در پناه که می‌خرامد؟
«سر و برگ‌» یعنی «بضاعت‌» و همراه شدنش با «این‌»، گویا اندک بودن بضاعت را می‌رساند، چنان که مثلاً گفته می‌شود «تو با این پول چه می‌توانی بخری‌؟» یعنی «با این پول اندک...».
باری‌، بیدل همواره این هستی عاریت را یک دردسر می‌داند.
هستی المی نیست که یابند علاجش‌
در آتش خویشم‌، چه کنم‌؟ پیش که نالم‌؟ (ص ۸۶۷)
و به این حساب‌، از فنا استقبال می‌کند. پس مرگ پناهگاهی است برای مردمی که در این دنیا آواره‌اند و اگر این پناهگاه نبود، به کجا می‌رفتند؟
یاد آزادی است گلزار اسیران قفس‌
زندگی گر عشرتی دارد، امید مردن است (ص ۲۳۰)
به امید فنا تاب و تب هستی گوارا شد
هوای سوختن بال و پر پروانة ما شد (ص ۴۲۴)
فکر تدبیر سلامت‌، خون راحت خوردن است‌
ما همه بیچاره‌ایم و چارة ما مردن است (ص ۳۲۳)
پناهگاه ‌بودن مرگ‌، خود متناقض‌نمایی زیبایی است‌، چون ما غالباً از بیم مرگ به دیگر چیزها پناه می‌بریم‌.
نگه به هر جا رسد، چو شبنم ز شرم می‌باید آب گردد
اگر بداند که بی‌محابا به جلوه‌گاه که می‌خرامد
این‌، شاه‌بیت غزل است و از بهترین بیتهای دیوان بیدل‌. شاعر پتکی را که به تدریج در بیتهای پیش بالا برده است‌، اینک فرود می‌آورد، با این تصویر عاطفی و سرشار از زندگی‌.
ما همه‌ جا در حضور خداییم‌. پس باید ادب حضور داشته باشیم و حتی نگاهی هم به این جلوه‌زار نچرخانیم‌. باید همانند شبنم از خجلت آب شد. در نخستین غزل دیوان بیدل‌، همین مضمون باری دیگر با زیبایی تمام گفته شده است‌:
ادبگاه محبت‌، ناز شوخی بر نمی‌دارد
چو شبنم سر به ‌مُهر اشک می‌بالد نگاه آنجا (ص ۱)
شخصیت‌بخشی به «نگاه‌» بسیار به سرزندگی این بیت افزوده است‌. قید «بی‌محابا» نیز پ‍ُرمعنی است و همه احساسی را که شاعر در این حالت دارد منتقل می‌کند. سخن دربارة این بیت معجزنمای را کوتاه می‌کنم با بیتی دیگر، باز از بیدل و باز با همین معنی‌، که مطلع غزل دیگری از اوست‌:
روانی نیست محو جلوه را بی‌آب گردیدن‌
سزد کز اشک آموزد نگاه ما خرامیدن (ص ۱۰۵۳)
به هرزه در پردة من و ما غرور اوهام پیش بردی‌
نگشتی آگه که در دماغت هوای جاه که می‌خرامد
بیدل برداشتی عارفانه و حتی شطح‌آمیز از غرور دارد. می‌گوید همین غرور هم از خدایی ‌بودن ماست و نشانة اینکه پرتوی از آن جلوه را با خود داریم‌. اگر آن نفخة الهی نبود، کف خاک این همه غرور را از کجا می‌یافت‌؟
مشت خاک و این همه سامان ناز؟ اعجاز کیست‌؟
بیش از این از من غلط مفروش‌، دانستم تویی (ص ۱۱۸۷)
و باز در بیتی دیگر، با صراحتی بیشتر:
که دم زند ز من و ما، دمی که ما، تو نباشی‌
به این غرور که ماییم‌، از کجا تو نباشی‌؟ (ص ۱۱۹۲)
در بیت، مقصد ما، به شکلی دیگر، شاعر مخاطب را به این نکته متنبه می‌سازد که تو با این همه «من و ما» کردن‌، حداقل باید می‌دانستی این هوای جاه از آن کسی دیگر است که در دماغت افتاده است‌. به واقع غرور کفرآمیز می‌توانست به ایمان برساندت.
مگر ز چشمش غلط‌نگاهی رسد به فریاد حال بیدل‌
وگرنه آن برق بی‌نیازی‌، پی گیاه که می‌خرامد؟
در عالم عاشقی‌، جور و جفای معشوق هم خود نعمتی است و حداقل می‌رساند که او به عاشق التفات دارد. پس سوزاندن عاشق ترحمی است از سوی معشوق‌.
بود ترّحم عشقت به حال بی‌کسی من‌
چو مشت خس که کند شعله امتحانش و لرزد (ص ۵۵۶)
ولی این سوختن هم به راحتی میسر نمی‌شود. آن برق جلوه چه نیازی به این گیاه بی‌مقدار دارد که خویش را صرف آن سازد؟ مگر اینکه باری این اتفاق ناخواسته روی دهد و نگاهی به اشتباه از چشمش به فریاد حال بیدل برسد.
در این بیت‌، «غلط‌نگاه‌» یک ترکیب است‌، مثل «غلط‌فهمی‌» یا «غلط‌انداز» و مرحوم حسینی و استاد باختری نیز آن را چنین خوانده‌اند. البته در قرائت باختری‌، «مگر ز چشمی غلط‌نگاهی‌...» است که درست نمی‌نماید، چون «آن‌» مصراع دوم‌، ایجاب می‌کند که این «چشم‌» نکره نباشد.

این غزل‌، از «دیوان بیدل‌» چاپ کابل و تجدید چاپ در ایران نقل شده است‌. در کنار آن‌، از لوح فشردة «روایتی از حدیث آفتاب‌» که دکلمة پانزده غزل از بیدل (من‌جمله غزل حاضر) توسط واصف باختری شاعر معاصر افغانستان و لوحهای فشردة غزلیات بیدل دکلمة مرحوم حسن حسینی بهره برده‌ام.
محمّدکاظم کاظمی
منبع : واحد مرکزی خبر


همچنین مشاهده کنید