جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


یا پرواز می کنی یا نمی کنی


یا پرواز می کنی یا نمی کنی
چه سوپرمن، چه بتمن، چه اسپایدرمن و چه این اواخر آیرون من، این قهرمان های کمیک بوک های پرطرفدار که بعد از مدتی به پرده سینما راه یافتند، همه موجوداتی دوپاره و دو چهره اند. یک نیمه شبیه ما و یکی برتر از ما. یکی چسبیده به زمین و یکی رها روی هوا. یکی محصور و محدود به توانایی های آدمیزاد و دیگری قوی تر و گسترده تر، آن بالا. این طوری کمبودهای ما را هم جبران می کنند؛ کمبودهایی که نیمه انسانی این موجودات هم دچارش شده است. یعنی کلارک کنت وقتی هنوز سوپرمن نشده، بروس وین وقتی هنوز بتمن نشده و پیتر پارکر وقتی هنوز اسپایدرمن نشده. کلارک، بروس و پیتر، نه تنها شبیه ما آدم های زمین خورده محدودند، بلکه در آغاز داستان، معمولاً بیش از حد معمول تحقیر شده اند و آزار دیده اند. اینها جوان هایی هستند بی دست و پا (از جمله اینکه گاهی عینک گرد دور شاخی می زنند) که پدر و مادر و عمو و پدربزرگ شان مورد هجوم تبهکاران قرار می گیرند و نه تنها نمی توانند شهری را از خطر نجات دهند که حتی از به چنگ آوردن دل محبوب شان هم ناتوانند. (در این مورد دوم البته گاهی حق دارند، مخ طرف را زدن، گاهی از نجات یک شهر هم سخت تر است).
خلاصه احساسات و غرایز و میل به قدرت و برتری در وجود همه شان سرکوب شده و شهروند معمولی یک متروپلیس بودن، حال شان را گرفته است. در چنین شرایطی است که می زند و شانس می آورند و مثلاً عنکبوتی نیش شان می زند (اسپایدرمن)، ساختار ملکولی بدن شان شکوفا می شود (سوپرمن) به کله شان فشار می آورند و اختراعی می کنند (بتمن و آیرون من) که باعث می شود یکی مثل دیگر آدم های دور و بر نباشند. در یک جامعه همسان ساز مبتنی بر قانون، «وجود»شان را رشد دهند. قدرتی بیابند که همین قدرت، کلید ورود به دنیای تازه یی شود. به عنوان نمونه موردی، کلارک کنت عینکی محجوب توسری خور، وقتی سوپرمن می شود، چنین توانایی هایی می یابد؛ در هوا پرواز می کند، روئین تن می شود تا جایی که می تواند انفجارهای ستاره یی را تحمل کند، صاحب انرژی پایان ناپذیری می شود، چشم هایش صاحب قابلیت های تلسکوپی و میکروسکوپی می شوند و اشعه ایکس پیدا می کنند، از همین چشم ها اشعه سوزانی بیرون می آید که می تواند همه چیز را خاکستر کند، یک طیف الکترومغناطیس را به طور کامل می بیند، در داستان های اولیه حتی قدرت هیپنوتیزم دارد، هر صدایی را می تواند تقلید کند و بالاخره صاحب قدرت شگفت انگیزی می شود جوری که جابه جا کردن یک جسم صد تنی برایش مثل آب خوردن است. به این ترتیب کلارک کنت تبدیل به موجود شگفت انگیزی می شود که نه تنها می تواند شهر را نجات دهد که دل لوئیس لین را هم تسخیر می کند.
اما قدرت اگر با جنبه و مسوولیت همراه نباشد، همه چیز را به هم می ریزد. داستان های مصور میدان نبرد اسطوره ها نیست که بتوان غول ها و پادشاهان و گلادیاتورها را به جان هم انداخت تا هر کدام شان پرزورتر بود، بتواند بر زمین حکمرانی کند و قانون خودش را برپا کند. (جالب است که بدانید خلاقان داستان سوپرمن در دوران اولیه خلق شان در دهه ۱۹۳۰، متهم شدند که از شخصیت های داستانی کپی برداری کرده اند به اسم گلادیاتور،) بلکه به شکل تناقض آمیزی، آنها این قابلیت ها را در میانه یک اجتماع مدرن در قلب یک متروپلیس به دست می آورند. پس چنین قدرتی باید همراه با مسوولیت و درک و جنبه باشد. اتفاقاً در این داستان ها، همیشه جانور دیگری هم هست که او هم توانسته قدرتی فراتر از شهروندهای دیگر به دست بیاورد و قهرمان ما باید از قدرت اش برای جلوگیری از تهاجم های آدم بد داستان استفاده کند. دو ایده اخلاقی مرکزی در اغلب این داستان ها، یکی آن لحظه مهمی است که مرد معمولی به قابلیت های فراتر از معمولش پی می برد و لحظه مهم بعدی، مربوط می شود به وقتی که قهرمان متوجه می شود باید مسوولیت قدرت اش را بپذیرد یعنی نه تنها از آن برای رسیدن به اهداف پلید استفاده نکند که اصلاً این قدرت را در اختیار باقی اجتماع بگذارد که به این قدرت احتیاج دارند.
به این ترتیب قهرمان های دو شخصیتی کتاب های مصور، به بخش مهمی از اسطوره پردازی قرن ۲۰ و ۲۱ تبدیل می شوند. اسطوره هایی که ساخته و پرداخته شده اند تا به مخاطب های عموماً نوجوان شان بفهمانند می توانند زیر یونیفورم مدرسه و لباس اداره هم توانایی های حیرت انگیزی پنهان کنند. این قهرمان ها از دل مردم می آیند و در اولین فرصتی که گیرشان می آید، یعنی به محض اینکه لباس رزم را از تن بیرون می آورند، باز به میان مردم برمی گردند. به این ترتیب اسپایدرمن و بتمن و سوپرمن، هم از نرم معمول اجتماع فراتر می روند و هم نظمش را درهم نمی شکنند. تو می توانی عقده ها و زخم های روح و جانت را درمان کنی، بی اینکه خدشه یی بر اجتماع وارد آوری. تازه می توانی یک قدم پیش تر بروی و از این اجتماع محافظت کنی. قسمت دوم اسپایدرمن، یکی از فاش ترین فیلم های دهه اخیر سینمای امریکا به لحاظ کارکردهای سیاسی پسا یازده سپتامبری است. جوان معمولی امریکایی این قابلیت را دارد که توانایی هایش را گسترش ببخشد، مسوولیت قدرت به دست آمده را قبول کند و کشورش را از بحرانی که در آن گرفتار است بیرون بکشد. اسطوره ها معمولاً از سالیان دور می آیند و دورانی بی تاریخ. اما در مورد قهرمان های معاصر کمیک استریپ همه چیز فرق می کند. اولاً به این خاطر که علم و پیشرفت های علمی، نقش مهمی در گسترش توانایی های این موجودات دارد و بعد هم اینکه خارج از تمدن سرکوب شده دنیای ما، توانایی ها و قدرت این موجودات، معنا و تاثیر امروزش را نمی یافت.
به این ترتیب مخاطب بی وجود مفلوک، وقتی با چنین قهرمان ها و اسطوره هایی روبه رو می شود، کمبودها و سرخوردگی هایش را فراموش می کند، نیروی سرکوب کننده تمدن را اصلاً یادش می رود و در اقدامی واکنشی، دل به قهرمان هایی می بندد که دو جور لباس دارند؛ یک کت و شلوار مردانه و یونیفورم مدرسه؛ اما آن زیر مهم است که یا لباسی بدن نما به شکل عنکبوت پوشیده اند یا شنلی با لباس چسبان منقش به حرف S بزرگ سوپرمن یا انواع و اقسام نقاب هایی که بتمن و آیرون من به چهره می زنند که آنها را از هیبت زمینی شان خارج می کند. هیچ غیرمنتظره نیست وقتی خوب نگاه می کنیم و متوجه می شویم که دوران های رونق کتاب های کمیک با قهرمان های بزرگ شان اغلب با هجوم و وحشتی بیرونی توام بوده است. از جمله دوران خلق در سال های رکود اقتصادی ۱۹۳۰ و بعد سال های جنگ جهانی دوم و جنگ سرد و حالا هم که دوران پس از ۱۱ سپتامبر. یعنی درست همان وقتی که ملت به قهرمان نیاز دارد؛ به قهرمانی نیاز دارد که هم از جنس خودش باشد و هم نباشد؛ قهرمانی که احساسات و توانایی هایش با فشار دادن یک دکمه تغییر کند. او باید بتواند این توانایی ها را به شکل معمول سرکوب کند و البته در موقع ضرورت آزادشان کند و از زیر فشار سرکوب کننده بیرون شان بکشد.
این وسط آنچه که باقی می ماند تنهایی است. قهرمان اگر قدرت اش را آشکار کند، همه چیز از دست می رود پس حتی مجبور است از محبوبش هم رخ بپوشد. او با بقیه فرق می کند، پس محکوم است که تنها بماند. قهرمان در آسمان پرواز می کند و باقی روی زمینند. (قهرمان آیرون من به محبوبش که مسوولیت خطیری به او سپرده، اینکه دستش را ببرد توی قلبش می گوید؛ من که کسی رو به جز تو ندارم...) درست به همین خاطر است که در بسیاری اوقات، این قهرمان های مصور حوصله شان سر می رود. دیگر نه قدرت را می خواهند و نه تنهایی و مسوولیت خردکننده اش را. معمولاً البته نویسنده ها و فیلمسازها سعی می کنند آخر داستان، کمی مشکلات را رفع و رجوع کنند. با نمایش پیروزی نهایی یا رسیدن به لوئیز لین و به دست آوردن شهرت در شهری که دیگر آنها را شناخته است (صحنه آخر آیرون من، جایی است که قهرمان، خودش را معرفی می کند؛ «آیرون من، منم.»). به جز تیم برتون در سری بتمن که به تنهایی قهرمان وفادار می ماند. آدم بد از بین رفته است. مردم گاتهام سیتی به دست بتمن نجات یافته اند اما عقده ها درمان نشده اند. گرد و خاک مبارزه غول ها فرو نشسته و حالا قهرمان مانده با تنهایی ابدی اش...
امیر قادری
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید