جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


لطفا وارد نشوید


لطفا وارد نشوید
۲۵ نوامبر سال ۱۹۹۸ در یک روز پاییزی شهر کورنیش ایالت نیوهمپشایر امریکا کسی در خانه «جی . دی. سلینجر» پیر و منزوی را زد. خدای من، چطور یک نفر همچین اجازه یی به خودش داده؟ آن هم خانه «جی .دی. سلینجر»، کسی که بارها با تفنگ ششلول از غریبه هایی که سرزده رفته اند تا احوالش را بپرسند یا دزدکی به خانه اش سرک بکشند، استقبال کرده است. نویسنده یی که دورتادور خانه آلونک مانندش حصار کشیده تا کسی از دیوار خانه اش بالا نرود و فضولی نکند چرا که کم نیستند چنین آدم هایی در ایالات متحده و چه بسا دنیا که می میرند برای دیدن حتی یک لحظه این نابغه داستان نویسی امریکا. «سلینجر» از سال ۱۹۵۳ در این خانه مستقر شده و کمتر کسی را به آن راه داده.
مثلاً یک بار «ایان همیلتون» معروف فکر انجام همچین کاری به سرش زد. تصمیم گرفت زندگینامه «سلینجر» را منتشر کند و رفت به شهر «کورنیش» و از اهالی محل درباره «سلینجر» سوال کرد؛ اینکه از چه فروشگاه هایی خرید می کند و از چه مسیری می گذرد و در نهایت آنقدر پرس و جو کرد تا به در خانه «سلینجر» رسید اما نویسنده بدعنق «ناطوردشت» اصلاً حوصله اش را نداشت و به قول معروف دست به سرش کرد. ماجرا به این سادگی خاتمه نیافت و «همیلتون» که ید طولایی در روزنامه نگاری داشت به این راحتی ها دست از سر «سلینجر» بر نداشت و آن اتفاق هایی رخ داد که شرح مبسوط اش در مقدمه «احمد گلشیری» بر کتاب «دلتنگی های نقاش خیابان چهل وهشتم» آمده است.
اما این بار، یعنی ۲۵ نوامبر سال ۱۹۹۸ قضیه فرق می کرد. آن کسی که در خانه «سلینجر» را زده بود، شخص غریبه یی نبود. «سلینجر» به خوبی او را می شناخت؛ یعنی واقعیت این است که بیست وپنج سال پیش از این ماجرا، همین آدم ۱۰ماهی مهمان همین خانه مهجور «سلینجر» بوده و از نزدیک با او زندگی کرده است. آدمی که پس از پایان زندگی اش با «سلینجر» به انزوای خودخواسته او احترام گذاشت و حرفی درباره اش نزد تا آنکه کم کم وسوسه شد و درباره «سلینجر» کتاب هم نوشت. خب، آدمی وسوسه می شود دیگر. این آدم کسی نیست جز «جویس مینارد»؛ زن باهوشی که در زندگی هیجانات زیادی را تجربه کرده. «جویس» در پنجم نوامبر سال ۱۹۵۳ به دنیا آمده و بیشتر شهرت ادبی اش را هم مدیون زندگی کوتاه اش با «سلینجر» است. «جویس» در «دورهام» نیوهمپشایر بزرگ شده و در جوانی مرتب برای مجله «هفده» مطلب می نوشته است و در سال ۱۹۷۱ وارد دانشگاه ییل شد. در همین ایام «جویس مینارد» مجموعه یی از نوشته هایش را برای مجله «نیویورک تایمز» فرستاد. «نیویورک تایمز» از «جویس» جوان خواست برایشان مقاله بنویسد و او هم اولین مقاله اش را تحت عنوان «دختر هجده ساله یی که به زندگی گذشته اش نگاه انداخته» در این مجله منتشر کرد. «نیویورک تایمز» عکس «مینارد» را روی جلد مجله برد و روزنامه ها و رسانه های زیادی در امریکا به نوشته «جویس» واکنش نشان دادند و از آن استقبال کردند. در میان همه این سر و صداها «جی .دی. سلینجر» که آن وقت ۵۳ سالش بود نیز برای «جویس مینارد» نامه نوشت و او را از تبلیغات رسانه یی برحذر داشت. «سلینجر» و «جویس» جوان حدود ۲۵ نامه رد و بدل کردند تا اینکه «مینارد» در تابستان سال اول دانشگاه به کورنیش رفت و همخانه «سلینجر» شد. «مینارد» دلش بچه می خواست، «سلینجر» اما اصلاً به چنین خواسته یی رضایت نمی داد و در نهایت زندگی این دو پس از ۱۰ ماه به اتمام رسید. پس از پایان این رابطه، تا مدتی «مینارد» به کسی حرفی نزد تا آنکه در سال ۱۹۷۳ خاطراتش را با «سلینجر» در کتابی به نام «نگاهی به گذشته» منتشر کرد. «مینارد» سال ها بعد ازدواج کرد و صاحب سه بچه شد و رمان های زیادی نوشت که در این میان کتاب «مردن برای...» توسط «گاس ون سنت» کارگردان دوست داشتنی «فیل» و با بازی «نیکول کیدمن» فیلم شد.
کتاب «جویس مینارد» درباره «سلینجر» سر و صداهای زیادی در امریکا به پا کرد. خیلی ها هم با این کار او مخالفت کردند و حتی «سن فرانسیسکو کرونیکل» مینارد را آدم «بی شرمی» خواند. با این همه، «جویس مینارد» در یکی از نوشته های شخصی در سایت اینترنتی اش می نویسد؛ «من واقعاً تعجب می کنم، چرا آدم ها در مقابل کسی که از یک دختر هجده ساله خواسته تمام زندگی اش را رها کند و بیاید با او زندگی کند و قول داده برای همیشه عاشق اش بماند و به معنای تمامی کلمه او را استثمار کرده، این طور واکنش نشان می دهند و انتظار دارند آدم داستان زندگی خودش را هم ننویسد. نمی شود چنین استثماری را نادیده گرفت. فرض کنید کسی با دختر خود شما چنین کاری کند. جدای تمام احترامی که برای این مرد قائلم اما واقعاً اگر دختر شما به جای من بود، دهن تان را می بستید و چیزی نمی گفتید؟»
اما «جویس مینارد» تنها یکی از زن های زندگی «جی .دی. سلینجر» است. حتی بعضی از منتقدان ادبی حدس می زنند که این همه انزو اطلبی و گوشه نشینی «سلینجر» به خاطر همین زن های زندگی اوست و صد البته شکست عشقی او در جوانی. زن ها و البته دخترهای جوان نیز در داستان های سلینجر نقش زیادی دارند. «ازمه » داستان «تقدیم به ازمه با عشق و نکبت» غدلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتمف و «لئا» داستان «دختری که می شناختم» غنغمه غمگین ترجمه بابک تبراییف و «باربارا» غنغمه غمگین ترجمه امیر امجدف و «فیبی» داستان «ناطوردشت» غترجمه محمد نجفیف و «فرنی» داستان «فرنی و زویی» غترجمه امید نیک فرجامف نمونه هایی از اینهاست. «جی .دی. سلینجر» اولین بار در سال ۱۹۴۱ عاشق شد. آن هم عاشق «اïنا اونیل» دختر نمایشنامه نویس معروف «اوژن اونیل». «گاردین» در این باره می نویسد؛ «گفته می شود وقتی سلینجر در سال ۱۹۴۲ وارد ارتش شد، هر روز برای «اïنا» نامه می نوشت. اما وقتی «سلینجر» برای خدمت مجبور شد عازم اروپا شود، «اونیل» به رغم اختلاف ۳۶ ساله سنی با «چارلی چاپلین» ازدواج کرد و همین موضوع باعث شد «سلینجر» تا به امروز همیشه به صنعت سینما با چشم رشک و حسد نگاه کند.» «سلینجر» همین طور در «ناطوردشت» می نویسد؛ «اگر یک چیز در دنیا وجود داشته باشد که ازش متنفر باشم، آن چیز فیلم است. اسم اش را جلوی من نیاورید.» شکست عشقی «سلینجر» در ۲۲ سالگی و عشق اش به «اïنا» ۱۶ ساله، ضربه شدیدی را به «سلینجر» وارد کرد. این دو اولین بار در تابستان سال ۱۹۴۱ همدیگر را دیدند. یکی از دوستان «اونیل» درباره این رابطه می گوید؛ «اïنا دختر ساکتی بود اما زیبایی خیره کننده یی داشت. نمی شد چشم از او برداشت و سلینجر هم در همان نگاه اول عاشق او شد. عاشق زیبایی او شد و از اینکه دختر اوژن اونیل معروف هم بود، تحت تاثیر قرار گرفت. وقتی به نیویورک برگشتند، تقریباً هر روز همدیگر را می دیدند.»
با این حال، «سلینجر» وارد ارتش شد و در جنگ جهانی دوم شرکت کرد. در این بین با حمله های عصبی زیادی روبه رو شد و با پزشک فرانسوی به نام «سیلویا» آشنا شد. این دو در سال ۱۹۴۵ ازدواج کردند و مدت کمی در آلمان ساکن شدند اما زندگی مشترک شان به خاطر دلایل نامعلومی از بین رفت و «سیلویا» سلینجر را ترک کرد و به فرانسه بازگشت و به زندگی هشت ماهه مشترک شان خاتمه داد. سال ها بعد در سال ۱۹۷۲ «سلینجر» نامه یی از «سیلویا» دریافت کرد که در خاطرات «مارگارت» دختر «سلینجر» به آن اشاره شده و او در این باره می گوید؛ «پدرم به پاکت نامه نگاه کرد و بدون آنکه آن را باز کند و بخواند، پاره اش کرد. پدرم اگر ارتباط اش را با کسی تمام کند، واقعاً تمام می کند و بازگشتی در میان نیست.» وقتی جنگ تمام شد و «سلینجر» به ایالات متحده بازگشت، به نویسندگی روی آورد و آن را جدی ادامه داد تا آنکه در سال ۱۹۵۴ و در مهمانی در «کمبریج» با «کلر داگلاس» دختر یکی از منتقدان هنری معروف بریتانیایی آشنا شد. «کلر» دختر ۱۹ ساله شادابی بود و کم کم با او رفت و آمد کرد و در این بین «فرنی» خانواده «گلس» داستان های «سلینجر» با الگویی از «کلر» شکل گرفت. «فرنی» بیشتر از هر کس دیگری به «کلر داگلاس» شباهت دارد به خصوص که کتاب «سلوک زائر» که در داستان فرنی مجموعه «فرنی و زویی» غترجمه امید نیک فرجامف نیز از آن نام برده می شود، در میان کتا ب هایی بوده که «کلر» واقعاً آن را خوانده است. این دو سپس در سال ۱۹۵۵ و در ۳۶ سالگی «سلینجر» با هم ازدواج کردند و حاصل این ازدواج تولد «مارگارت» و «متیو» در سال های ۱۹۵۵ و ۱۹۶۰ است. از دیگر زن های زندگی «سلینجر» یکی همین «مارگارت» است که تصمیم به انتشار کتاب خاطراتش گرفت و خشم پدر را به جان خرید و کتابی با عنوان «ناطور رویا» منتشر کرد. با ازدواج «کلر داگلاس» و «جی. دی. سلینجر» این دو زوج به «یوگا» علاقه مند شدند و در یک معبد هندی در واشنگتن دوره دیدند. در همین ایام «سلینجر» و «کلر» روزانه دو مرتبه و هر بار به مدت ۱۰ دقیقه تمرین تنفس یوگا می کردند. «سلینجر» اما روز به روز منزوی تر می شد و در یک استودیو که کمتر از یک مایل با خانه اش فاصله داشت، اوقات خود را می گذراند و گاهی دو هفته آنجا می ماند و به خانه بر نمی گشت. یک اجاق گاز کوچک داشت که غذا روی آن گرم می کرد و بقیه اوقاتش را فقط می نوشت. «کلر» در همین باره می گوید؛ «من خانه بودم و «جری» غمنظور جروم اسم کوچک سلینجر استف مدام در اتاق کوچکش در استودیو و مشغول نوشتن.» در نهایت اختلاف این دو بالا گرفت و در اکتبر سال ۱۹۶۷ طلاق گرفتند. در این ایام بود که «سلینجر» با دیدن عکس «جویس مینارد» روی جلد مجله «نیویورک تایمز» برای «جویس» نامه نوشت و ماجراهایی پیش آمد که خواندید. یکی از دوستان سلینجر درباره «مینارد» می گوید؛ «جویس لولیتای همه لولیتاهای جهان بود.»
پس از ماجرای «جویس مینارد» و گذشت چند سال، زن دیگری وارد زندگی «جی. دی. سلینجر» شد. در سال ۱۹۸۱ «سلینجر» مشغول تلویزیون نگاه کردن بود و برنامه «آقای مرلین» را می دید. از بازیگر این برنامه که «الین جویس» بود خوش اش آمد و برایش نامه نوشت. «الین» در این باره می گوید؛«برنامه معروفی بود و من مدام از طرفدارانم نامه دریافت می کردم اما یک روز نامه یی از جی.دی. سلینجر به دستم رسید که مرا حسابی شوکه کرد. سپس چند وقتی مدام به هم نامه نوشتیم تا آنکه به پیشنهاد سلینجر همدیگر را دیدیم و با هم زندگی کردیم و خرید می کردیم و سینما می رفتیم. در آخرین سال های دهه ۸۰ و با آشنایی «سلینجر» با «کولین اونیل» که دختر جوانی بود، زندگی «سلینجر» و «الین» خاتمه یافت. «کولین» و «سلینجر» با یکدیگر زندگی کردند و آخرین خبرها از زندگی آنها به مقاله یی بر می گردد که در سال ۱۹۹۲ در «نیویورک تایمز» منتشر شد. در این مقاله که به خاطر آتش سوزی خانه «سلینجر» منتشر شد، خبرنگاری که در خانه آنها را زده، نوشته است که شخصی به نام «کولین» در را باز کرد و خود را خانم آقای «جی. دی. سلینجر» معرفی کرد. این دو ازدواج کردند و ۱۰ سال زندگی مشترک شان دوام آورد. از سال ۱۹۹۲ «سلینجر» دوباره در تنهایی فرو رفت تا آنکه در ۲۵ نوامبر سال ۱۹۹۸ «جویس مینارد» به مناسبت تولد ۴۴ سالگی اش جلوی در خانه «سلینجر» ظاهر شد و در زد. توضیح؛ این مقاله با الهام فراوان و کمک بسیار از مقاله یی تحت عنوان «زن های سلینجر» نوشته «پل السکاندر» نوشته شده است.
سعید کمالی دهقان
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید