پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


مخاطب گمشده


مخاطب گمشده
● یک
«حوادث این داستان در مجتمع مسکونی ارغوان می گذرد. جایی که ساکنانش به آن شهرک ارغوان هم می گویند. پیدا کردن این مجتمع روی نقشه چندان راحت نیست. اگر نقشه «تهران و توابع» دست تان باشد می توانید امتحان کنید.
در غرب تهران آن قدر شهرک و مجتمع های جورواجور ساخته اند که پیدا کردن یکی در میان آن همه شهرک و مجتمع کار ساده ای نیست. خود من می خواستم نقشه موقعیت این مجتمع را اول این کتاب چاپ کنم تا خوانندگانی که آن را می خوانند بدانند که این ماجراهای عجیب کجا اتفاق افتاده ولی نشد. نتوانستم محل این شهرک را روی نقشه پیدا کنم. چون کار ساخت این مجتمع هیچ وقت آن طور که باید تمام نشد تا روی نقشه جایی به آن بدهند. بنابراین سعی می کنم برایتان توضیح بدهم تا بفهمید محل وقوع این داستان کجاست.
مجتمع مسکونی ارغوان در شمال غربی تهران در نقطه ای دور از این شهر بزرگ و شلوغ جاگرفته است.»
«لالایی برای دخترمرده» ظاهراً می خواهد رمانی برای نوجوانان باشد؛ شروع اش که این را می گوید اما فرم روایی اش چیز دیگری می گوید. چند تا راوی دارد که از «امروز» تا «دیروز» همین طور به صف نشسته اند و یکی یکی روایت می کنند که مثلاً در تهران امروز چه پیش آمده در ایران دیروز چه پیش آمده. عهد قجر و ماضی این کشور، این طور بوده.
عجب زمانه ای شده! آدم می خواهد بنشیند حداقل در حوزه رمان نوجوان یک کار سرراست و از آب گذشته بخواند، نمی گذارند! پست مدرن بازی عجب بلیه ای شده در ادبیات این کشور آخر یک نفر بگوید عزیز من، برادر من، آقای حمیدرضا شاه آبادی! شما که این قدر خوب می توانید از همین تهران شلوغ و آشنامان، آشنایی زدایی کنید و جذاب اش کنید، شما که می توانید از همان نخستین سطرها خواننده را دنبال خودت بکشی انگار که به یک آدم گرسنه وعده یک شام مجانی در مشهورترین رستوران این شهر را داده باشی، شما چرا این «من»، «مینا»، «زهره» و «میرزا جعفرخان منشی باشی» بازی یعنی چه هی نثر عوض کردن و از دنیای نوجوان به دنیای جوان پریدن و بعد با میانسال ها طرف شدن یعنی چه اصلاً کی گفته که این کار یک رمان نوجوان است.
بگذارید قصه ای برایتان تعریف کنم:
یکی بود یکی نبود. روزگاری بود که نویسندگان داستان نوجوان ما، تجربی نمی نوشتند اما سرراست می نوشتند. خودشان می دانستند که دارند برای کی می نویسند و مخاطبان هم می دانستند که چرا این کارها را می خوانند. بعدش دو جلد کتاب تر و تمیز و شیک و پیک مرجع که ادبیات را از «روزن چشم کودک» نشان می داد، آمد به بازار که البته وجود و حضورش، هم لازم بود و هم کارآمد؛ بالاخره ما هم باید می فهمیدیم که این نوع ادبیات دیگر در «جادوگر شهر زمرد» و «پیتر پن» و «تیستوسبزانگشتی» خلاصه نمی شود! اما یک اتفاق بد افتاد. توی این کتاب ها به وفور به ادبیات تجربی در حوزه داستان نوجوان اشاره شده بود و چند شاهد مثال هم چاشنی آن اشاره ها بود. خب! خوب بود اما یک دفعه نویسندگان جوان ما هوایی شدند که «اهه! چرا ما از این کارها نکنیم، سراغ این فرم های روایی نرویم مگر ما چی مان از این خارجی ها کم است »؛ حرف بدی نبود اما چون اصل کارها خوانده نشده بود و بیشتر آنها هم ترجمه نشده بود، تخیل به مدد نویسندگان ما آمد و آنها «تصور» کردند که آثار مورد اشاره احتمالاً چنین بوده احتمالاً چنان بوده و از همین «چنین و چنان»ها درس گرفتند و شروع کردند به تجربی نویسی برای نوجوان یعنی همان بلایی که سر ادبیات بزرگسال ما هم سال ها قبل آمده بود؛ منتها چون ادبیات بزرگسال ما از بس عجیب و غریب نویس شد که آدم های کهنسال هم دیگر مخاطبانش نبودند، ادبیات نوجوان ما یک پله بالاتر رفت و شد ادبیات بزرگسال ما! پس نوجوان ها چی کسی جواب این سؤال را نمی داند یعنی فعلاً نمی داند!
● دو
«هیچ کس در به روی مان باز نمی کند. چهار روز است که در این جهنم خدا منزل به منزل می رویم و در گوش این دیوانگان که از پیش روی ما می گریزند فریاد می زنیم «ما برایتان عدالت آورده ایم!» اما هیچ کس باور نمی کند. گرمی آفتاب و آزار پی درپی توفان شن - که خدا می داند در این جا چطور توفان شن می وزد - یک سو، و بی مهری و بی اعتنایی مردم و رعایای پابرهنه این دیار که یکسره ناامیدمان ساخته اند یک سو. چه اندازه سختی کشیده اند این بیچارگان که با دیدن ما چهار تن هول کرده، چنان پا به فرار می گذارند که گویی جن، بسم الله شنیده باشد. دنیا به کامش نخواهد شد هر که یک بار حال این بیچارگان را از نزدیک نظاره کند. قحطی و گرسنگی و ظلم حکام بلایی بر سر نفوس این دیار آورده که به شرح و بیان نمی آید. اهالی همه غمزده و عزلت گزیده، از ترس یورش مجدد مأموران دولت و یا سواران ترکمان جرأت بیرون آمدن از خانه را ندارند. اگر کسی را در کوچه ها بیابیم نمی ایستد تا سؤال مان را جواب بدهد. مانده ام چطور به این نفوس درمانده حالی کنیم که ما نه برای غارت که از برای دادخواهی ایشان آمده ایم. ای بسا که اصلاً از برپایی حکومت مشروطه هم بی اطلاع باشند. کوچه ها یکسره خالی است و درهای خانه ها بسته. مرغ و خروس و دامی هم برای اهالی نمانده تا صدای شان به گوش برسد. همه جا ساکت است. در کوچه های چند آبادی فریاد زدیم. «درها را بازکنید ما برایتان عدالت آورده ایم!» اما هیچ کس جواب مان نگفت. تنها جواب مان مشتی شن داغ بود که باد به صورت مان پاشید. شن های ریز و داغ چون خاکستر مردگان. همه جا خاکستر مرده پاشیده بودند . « در آبادی آخر که حسین آباد نام داشت از فرط خستگی در حال مرگ بودیم.»
آیا «شاه آبادی» نویسنده بدی است نه! حتی همین متن که هیچ ربطی به دنیای نوجوان ایرانی قرن بیست و یکم ندارد به ما می گوید که مسلط است به روایت، به ساده کردن نثر قجری برای روایت امروزی؛ امتیازی که حتی بسیاری از نویسندگان بزرگسال ما ندارند یعنی دانش اش را ندارند.
آیا «شاه آبادی» نویسنده نوجوان بدی است نه! در همین متن و در چند نقل قول از «من» و «مینا»، زبان و لحن و حال و هوا، متعلق به ادبیات نوجوان است یعنی آن نوع ادبیات نوجوانی که در بهترین آثار اروپایی یا امریکایی شاهد آنیم و فراز و فرود روایت با نمودار ضربان روحی نوجوان هماهنگ است در این چند نقل قول. آیا این اثر، یک اثر موفق است نه! چون مخاطب اش نامشخص است. آدم فکر می کند که نویسنده میان دو نوع مخاطب گیر کرده و چون بخش مخاطب بزرگسال «سهل» نوشته شده، متن را با یک مهر «رمان نوجوان» هل داده این طرف. درست همان اتفاقی که در حال حاضر برای بخش قابل توجهی از مجموعه شعرهای کودک و نوجوان ما می افتد و حتی بعضی شاعرانی که بیشتر از
۱۰ ، ۱۲ سال توی این کارند، شعرهای بزرگسال «سهل»شان را به عنوان شعر نوجوان به مخاطبان غالب می کنند! اوضاع بدی است؛ خیلی بد!
توصیه می کنم کمی به داد خودمان برسیم. حالا مخاطبان هیچ! لااقل، برای کارنامه ادبی خودمان افت دارد. ندارد اصلاً به من ! کی گفته دخالت کنم در کارهایی که اصلاً به من ربطی ندارد ! بروید هرطور که می خواهید برای خواب کردن مخاطبانتان لالایی بخوانید!
یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید