چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


کمی محبوبیت بیشتر


کمی محبوبیت بیشتر
● نام کتاب: نمی‌دونم فردا چی می‌شه (نمایشنامه)
▪ نویسنده: تنسی ویلیامز
▪ مترجم: بابک تبرایی
▪ انتشارات نیلا، تهران چاپ اول ۱۳۸۴
▪ تیراژ: ۳۳۰۰ نسخه
داستان ازلی ابدی وجود دارد، از آنهایی که از روز ابتدایی خلقت تا روزی که جان در بدن است ارزش داستان‌نویسی و داستان‌گویی درباره آنها وجود دارد. می‌شود ساعت‌ها درباره‌شان حرف زد و صفحه‌های زیادی را به بهانه‌شان سیاه کرد. داستانی که تنسی ویلیامز در نمایشنامه «نمی‌دونم فردا چی می‌شه» روایتش می‌کند، یکی از همان داستان‌هاست. هیچ‌وقت کهنه نمی‌شود و همیشه تازه می‌ماند. یک نمایشنامه با دو بازیگر، یکی زن و دیگری مرد. تنسی ویلیامز حتی برای شخصیت‌هایش اسم هم انتخاب نمی‌کند و می‌خواهد آنها را به زنانگی و مردانگی بشناسید و هیچ اتفاق دیگری ذهن شما را درگیر نکند. به همین خاطر است که هیچ توضیحی درباره این آدم‌ها نمی‌دهد و هیچ پیشینه‌ای درباره‌شان توضیح داده نمی‌شود. آنها کاملا درباره حال‌وروز امروز حرف می‌زنند و برای پیدا کردن رمز و رازهای گذشته باید از بین حرف‌هایشان رازگشایی کرد؛ یک رازگشایی استثنایی برای آنکه معلوم شود آیا بین این مرد و زن میانسال که به ظاهر هیچ نسبتی به جز دوستی ساده ندارند، عشقی وجود دارد یا ندارد. مرد داستان لکنت زبان دارد و به نظر می‌رسد از این حالت صحبت کردن احساس گناه می‌کند.
از اینکه زبانش در بیان قاصر است، می‌ترسد ولی تا آخر داستان کسی نمی‌داند او با این وجود که به هدفش می‌رسد اما آیا تمام حرفش و خواسته‌اش همین بوده یا نه؟
یک داستان تکرارشونده هم بین این دو نفر وجود دارد، آنها رفیق عصرانه هم هستند. می‌نشینند و گپ می‌زنند و غرغر می‌کنند. داستانی که روایت می‌شود داستان تغییر این برنامه منظم است که به نظر می‌رسد از ناخودآگاه هر دونفرشان می‌آید. پیچیده در پوشش مرگ و عشق و تمام این ماجراهایی که همیشه در همه داستان‌ها وجود دارد. در این داستان انگار که زن مدام و مدام تکرار می‌کند بگو، بگو ولی مرد لکنت زبان دارد. زن و مرد در این نمایشنامه با شماره‌های یک و دو مشخص می‌شوند. یک، عددی است که ویلیامز برای زن داستان انتخاب کرده./ یک: این تیکه کاغذ و این مدادو بگیر و اولین چیزی که به ذهنت می‌آد، بنویس، زود، فکر نکن.
دو، چیزی بر کاغذ قلمی می‌کند./ خوبه بذار ببینم چی نوشتی. «دوستت دارم و می‌ترسم.» از چی می‌ترسی؟ زود، بنویسش./ دو، مجددا چیزی بر کاغذ می‌نویسد. زن کاغذ را از دستش می‌قاپد./ «تغییرات»، منظورت تغییرات توی خودته یا توی من یا تغییرات توی شرایطی که رو زندگی‌مون تاثیر می‌ذاره؟ زود، بنویسش، فکر نکن./ دو، مجددا چیزی می‌نویسد./ «همه‌چیز، همه» آره، خب، از همون اول اینو درباره‌ات می‌دونستم. حالا نوبت منه؛ اولین چیزی رو که به ذهنم می‌آد می‌نویسم. مداد. زود! (به تندی بر کاغذ می‌نویسد و می‌گذاردش جلوی مرد، روی میز ورق) بخونش، یالا بلند بخونش./ دو (بلند می‌خواند) «اگه چیزی به اسم زمان نبود، گذر زمان در جهانی که توش زندگی می‌کنیم، شاید می‌تونستیم روی این حساب کنیم که چیزا همون‌جور بمونن، اما زمان در جهان همراه ما زندگی می‌کنه و با جاروی بزرگش ما رو از سر راه کنار می‌زنه، چه باهاش مقابله کنیم و چه نه.»/ یک: خب؟ چرا چیزی نمی‌گی؟ هیچ‌چی؟ کاغذ و مداد و بگیر، یه چیزی بنویس، هر چی، زود، فکر نکن./ دو می‌نویسد./ «دوستت دارم و می‌ترسم» این چیزیه که باهاش شروع کردی./ دو: تو گفتی فکر نکنم.
واقعیت این است که تنسی ویلیامز با نام اصلی توماس لانی‌یر ویلیامز می‌خواهد در این نمایشنامه همان داستان قدیمی زن و مرد را بازگویی کند و برای نوشتن از این داستان تکراری به یک جمله توصیفی تکراری رو می‌آورد؛ «نمی‌دونم فردا چی‌ می‌شه». تنسی ویلیامز از ۱۶ سالگی نوشتن برای مجلات را شروع کرد و در همان اولین سال ورود به دانشگاه، اولین نمایشنامه‌اش به روی صحنه رفت. تا چند سال او تنها می‌نوشت و نمایشنامه‌ها هم اجرا می‌شدند تا آنکه با نمایشنامه «باغ‌وحش شیشه‌ای» برای خودش شهرتی باورنکردنی به ارمغان آورد. نتیجه آن شهرت این بود که به جای ۴۰ سالگی، از ۳۴ سالگی در اوج شهرت و محبوبیت قرار گرفت و تبدیل به یکی از عامه‌پسند‌ترین نمایشنامه‌نویس‌های زمان خودش شد. «نمی‌دونم فردا چی می‌شه» یکی از کوچک‌ترین تلاش‌های ویلیامز برای اثبات محبوبیتش در بین مردم است.
نگار مفید
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید