پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


قربانی


قربانی
در منزل حاج رحیم هیاهویی برپا بود. دخترها و پسرهایش در رفت و آمد بودند. نوه ها هم زیر دست و پا می لولیدند و شیطنت می کردند. یکی از دخترها به برادر خود گفت: داداش پلاکاردها رو زودتر برو بگیر و بالای در نصب کن. یادت باشه اسم بابا و مامان رو درشت نوشته باشند. سه تاست یکی از طرف دخترها یکی از طرف پسرها یکی هم از طرف دامادها سفارش دادم.
ریسه لامپ ها رو هم وصل کنید. دختر دیگر رو کرد به برادر دیگرش گفت: داداش به قصاب هم زنگ بزن بگو با سه تا گوسفند بیاد. برادر گفت: آبجی... یکی بسه... دختر گفت: نه داداش ما آبرو داریم... حاج بابا بار اولش که نیست میره سفر حج... یکی از دخترها رو به خواهر کرد و گفت: سماور و بساط چای و منقل و اسپند رو هم باید آماده کنیم.
موقع رفتن همسایه ها رو هم خبر کنیم که وقتی از فرودگاه برگشتیم توی کوچه باشند تا در فیلم دیده بشند ابهت داره... راستی زنگ بزنم رستوران آوردن شام رو یادآوری کنم... زمان موعود فرا رسیده بود همگی از خانه بیرون رفتند و با سر و صدای فراوان بچه ها و بزرگترها که مزاحم خواب و استراحت بعد از ظهر همسایه ها بود سوار خودرو هایشان شدند و با هیاهو به طرف فرودگاه رفتند... چند ساعت بعد با صدای بوق بوق خودروهای حامل حاج آقا و حاج خانوم... همسایه ها خبر شدند و به کوچه هجوم آوردند. حاج آقا و حاج خانوم زیر چشمی به همسایه ها نگاه می کردند و به آرامی سری تکان می دادند... در واقع آمار می گرفتند که چه کسی به استقبال آمده و چه کسی نیامده و بعدا علت یابی کنند تا به موقع پاسخ این بی حرمتی را بدهند...
نگاهی از روی تکبر و غرور به آنهایی که به استقبال آمده بودند انداختند زیرا که تصور می کردند بنده مقرب و لایق خداوند هستند و از طرف او مورد توجه و عنایت خاص قرارگرفته اند و به همین دلیل طلبیده شده اند و نزد خداوند لایق تر از بقیه اند و به همین دلیل توقع احترام و توجه ویژه از طرف اقوام و همسایه ها داشتند.
بالاخره بعد از کلی فیلمبرداری و سلام و صلوات و قربانی کردن ها... حاج آقا و حاج خانوم وارد منزل شدند و در جایگاه مخصوصی که برایشان تعبیه شده بود نشستند و بادی به غبغب انداختند... نوه ها یکی یکی جلو می آمدند و نگاهی از روی کنجکاوی به شکل و شمایل خاص پدربزرگ و مادربزرگ می انداختند... پدربزرگ بدون اینکه حرفی بزند دستی بر سرشان می کشید یعنی اینکه دیگر جای ماندن نیست و نوه باید فورا آنجا را ترک کند... ساعتی بعد پسرها تشت های بزرگ گوشت قربانی را به داخل خانه آوردند.
پدر گفت: یکی از یخچال ها را خالی کنید و گوشت ها رو مرتب در آن بچینید فردا خودم اونهارو تقسیم می کنم... بعد از شام حاج خانوم گفت: دست همگی درد نکنه خیلی زحمت کشیدید... سفره هم جمع شد و ظرف ها شسته شد و ساعتی بعد یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند. به غیر از یکی از پسرها که در طبقه بالای منزل پدر سکونت داشت. همه خوابیدند.
نیمه شب بود که زنگ در به صدا درآمد، حاج خانوم گوشی را برداشت و جواب داد: بله؟ آقایی پاسخ داد... ببخشید... خانوم... نور چراغ های ریسه نمی زاره ما بخوابیم ما کارمندیم صبح زود باید بیدار بشیم، لطفا خاموش کنید!!! حاج خانوم پرسید: شما؟؟؟ و جواب شنید: امیرآبادی هستم. پلاک ۱۹ طبقه اول... حاج خانوم با اعتراض گفت: حالا چی می شد اگه امشب رو تحمل می کردید و ما رو از خواب بیدار نمی کردید؟؟؟ مثلا ما از مکه... زیارت خانه خدا اومدیم ها... تازه شب اوله... اقلا می ذاشتی یک شب روشن بمونه بعد اعتراض می کردی! همسایه که دلخور شده بود گفت: نصف شب چه احتیاجی به این همه لامپ روشن هست؟ یکی دو تا هم که نیست ماشا»الله سه تا ریسه... چهل پنجاه تا لامپ روشنه... این روزها که مرتب هشدار میدن صرفه جویی کنیم شما چراغونی کردید؟ حاج خانوم گفت: الان که نصف شبه من می ترسم بیام تو حیاط... حالا تا صبح... ببینم خدا چی بخواد!
صبح اول وقت یکی از همسایه ها زنگ زد... حاج آقا گوشی روبرداشت.
آقا بعد از سلام و احوالپرسی گفت: زیارت قبول باشه ببخشید مزاحمتون شدم... دیروز که گوسفند قربانی کردید بعدش با شلنگ آب خون گوسفندها رو نشستید الان لخته های خون کف کوچه مونده... صورت خوشی نداره... هوا گرمه پشه و مگس جمع می کنه... حاج آقا گفت: ما که تازه از راه رسیدیم... بعد از ظهر که بچه ها اومدند می گم کوچه رو بشورند... شما؟ انصاری هستم پلا ک ۲۱... بعد از صبحانه حاج آقا گفت: خانوم... گوشت ها را با تخته گوشت و چاقوی تیز و کیسه نایلون بیار که تقسیم کنم... با خود زمزمه می کرد: سه تا گوسفند، شش تا رون داره شش تا دست سه تا هم راسته سه دست کله پاچه سه دست هم دل و جگر و قلوه...
حاج خانوم... یه تشت بیار کله پاچه ها رو بذار توی حیاط خلوت بچه ها که اومدند تمیز کنند جمعه بار بذار دور هم بخوریم نان سنگک هم خودم می گیرم. سه دست دل و جگر رو هم امشب کباب کنید شام بخوریم... سه تا راسته رو هم بذار تو فریزر بعدا گوشتشو کباب درست کن استخونهاشو بریز تو آبگوشت... ۱۲ تا رون و دست هم ۴ تا مال ۴ تا پسر ۴ تامال ۴ تا دختر ۴ تا رو هم بذار تو فریزر برای خودمون که مهمون میاد... بقیه رو هم برای دوستان و آشنایان و همسایه ها تقسیم می کنم... دنده ها و قلوه گاه ها و دنبه ها رو خرد کرد و در کیسه فریز گذاشت و در سینی چید... رو به دختر کرد و گفت: به همه همسایه ها بده...
چه کسی از همسایه نزدیک تر... فقط به امیرآبادی و انصاری نده... از بس بخیل و حسودند نمی تونند حج رفتن ما رو ببینند... نتونستند چند روز دندون رو جگر بذارند و تحمل کنند... آدم های بیخودی هستند... نصف شب و کله سحر زنگ خونه مردم رو می زنند... راستی به مهندس احمدی هم گوشت نده چون پارسال که قربونی کرد، برای ما گوشت نیاورد...
روز بعد نوه حاج آقا که با دختر مهندس احمدی همکلا س بود از مدرسه که برگشت یک راست آمد پیش پدربزرگ سلا م کرد و گفت: بابایی... دوستم که اسمش پریسا احمدی است رو که می شناسید همون ه باباش مهندسه همسایمون هم هست... امروز به من گفت: چرا به همسایه ها گوشت قربونی دادید اما برای ما ندادید...؟ مگه ما با هم دوست و همکلا س نیستیم...؟
خودم از پشت پنجره دیدم... پدربزرگ پرسید: تو جوابشو چی دادی...؟ دخترک گفت: من هم بهش گفتم که پارسال اون ها گوسفند کشتند برای ما گوشت نیاوردند... پدربزرگ خندید و گفت: آفرین دخترم خوب جوابشو دادی... دخترک چند لحظه مکث کرد... بابایی میدونی چرا برای ما گوشت نیاوردند حتی برای خودشون هم گوشت نگه نداشتند... پدر و مادرش عقیده دارند که گوشت قربانی مال آدم های فقیره... ما که فقیر نیستیم... پدرم گوشتها رو برد برای اونهایی که نیازمندند فقط دل و جگرش رو خودمون خوردیم... بابایی ما نباید این جوری به همسایه ها گوشت می دادیم...
پدربزرگ به فکر فرو رفت و با خود گفت: حالا فقیر از کجا پیدا کنم؟ چه کسی مستحق تر از خودمون؟
نویسنده : فاطمه عظیمی
منبع : روزنامه مردم سالاری


همچنین مشاهده کنید