پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


درام‌ روان‌شناختی یا مرز واقعیت و تخیل؟


درام‌ روان‌شناختی یا مرز واقعیت و تخیل؟
چیستا یثربی نمایشنامه «بادها، برای که می‌‌وزند؟» را در سال ۱۳۸۲ نوشت و انتشارات نامیرا آن را در سال ۱۳۸۴ چاپ و منتشر کرد. این نمایشنامه نخستین ‌‌بار در سال ۱۳۸۲ در بیست و دومین جشنواره بین‌‌المللی تئاتر فجر، توسط ندا هنگامی، با عنوان «عروسک فرانسوی» کارگردانی شد و سپس در مرداد ۱۳۸۳ به اجرای عمومی درآمد.
نویسنده در آغاز نمایشنامة خود یادآور شده است: اجرای نمایش ”عروسک فرانسوی“ فقط برداشت آزاد و شخصی کارگردان‌‌ از نمایشنامة «بادها برای که می‌‌وزند؟» بود که بیشتر قسمت‌‌های آن با متن حاضر تفاوت اساسی داشت، اصل نمایشنامه به شکلی که در این کتاب به چاپ رسیده است تا کنون جایی اجرا نشده است.» نمایشنامه «بادها برای که می‌‌وزند؟» هشت شخصیت دارد: ویدا (سی‌‌وپنج‌‌ساله، سهراب سی‌‌و‌‌هفت‌‌ساله)، بازپرس پلیس، پزشک قانونی، زن همسایه، پزشک خانوادگی، مادر سهراب، مادر ویدا.
● خلاصة نمایشنامه
ویدا و سهراب، زن و شوهر جوان، در آستانة سفر به خارج از کشورند که پلیس به اتهام قتل دختر سیزده‌‌ساله‌‌‌‌ای ـ که گویا متعلق به این زن و شوهر است ـ به آنان مشکوک، و مانع سفرشان می‌‌شود. آنان در بازجویی اذعان می‌‌دارند که هرگز دست به قتل کودک خردسالشان نزده‌‌اند و از اینکه چنین خبری به آن‌‌ها رسیده ناراحت شده‌‌اند. در مراسم ختم فرزندشان مادربزرگ‌‌ها (مادر ویدا و مادر سهراب)، پزشک خانوادگی و پزشک قانونی در خصوص چگونگی مرگ دختر سیزده‌‌ساله صحبت می‌‌کنند. در ادامه ویدا و سهراب پس از صحبت‌‌های بسیار درباره مرگ دخترشان، راز خود را برای مخاطب آشکار می‌‌کنند. زن یادآور می‌‌شود که به سبب عقیم بودن همسرش، تصمیم می‌‌گیرند کودکی را از پرورشگاه به خانه بیاورند.
در واقع در صحنه سوم، زن و شوهر به بازگویی خصوصیات روانی خود می‌‌پردازند و هریک با متهم کردن دیگری، پرده از این راز برمی‌‌دارد.
آن دو، با وجود آنکه مراحل قانونی به نام کردن دختر را پشت سر می‌‌گذارند و او را نزد خود نگه می‌‌دارند اما پس از چندی به دلیل آنکه مرد می‌‌پندارد همسرش دختر را بیشتر از او دوست دارد، زن مجبور می‌‌شود تا تنها فرزندشان را نزد مادر ویدا بگذارد.
اما پلیس بازپرس، عنوان می‌‌کند که دخترک، پس از فرار از پرورشگاه در اطراف منزل و خیابان‌‌های نزدیک منزل آن‌‌ها (ویدا و سهراب) به دوره‌‌گردی می‌‌پرداخته که از سرما و بی‌‌پناهی می‌‌میرد و سرانجام جسدش در زیر پل کنار بزرگ‌‌راه پیدا می‌‌شود. در این صحنه زن و مرد نام دخترشان را به پلیس می‌‌گویند. زن و شوهر اعتراف می‌‌کنند که او را بهار و دنیا صدا می‌‌کردند.
در صحنه ماقبل آخر، زن و شوهر با دو شاخه گل سرخ به گورستان می‌‌روند. آنان در کنار قبر دخترک، با یکدیگر بحث می‌‌کنند و هریک دیگری را در مرگ دخترک مقصر می‌‌داند. صحنه پایانی، صحنه آغاز نمایشنامه است. زن و شوهر منتظر آمدن آژانس تلفنی هستند تا به فرودگاه بروند. آنان در این انتظار از عشق و علاقه خود صحبت می‌‌کنند.
از لابه‌‌لای حرف‌‌های آن‌‌ها درمی‌‌یابیم که آنان هرگز بچه‌‌ای نداشته‌‌اند، و زن خود را کودکی می‌‌دانسته و می‌‌خواسته خود را از روی پل کنار منزلشان پرت کند و دست به خودکشی بزند. سرانجام راننده تاکسی‌‌تلفنی زنگ در را می‌‌زند، آن‌‌ها چمدان را به قصد رفتن به سفر برمی‌‌دارند و از اتاق خارج می‌‌شوند و هم‌‌زمان زنگ تلفن نیز شنیده می‌‌شود.
بهره‌‌مندی از علم روان‌‌شناسی در نمایشنامه‌‌نویسی می‌‌تواند به نمایش عمق و غنای خاصی ببخشد و مخاطب را بیشتر به چالش وادارد؛ به ‌‌خصوص آنکه نمایشنامه‌‌نویس موضوعی را برای نمایشنامه خود انتخاب کند که مسئله بسیاری از مخاطبان هم باشد.
آگاهی تماشاگر از روان‌‌شناسی صحنه، و روان‌‌شناسی هنرمند و نیز اساساً علم روان‌‌شناسی او را در برخورد با چنین آثاری به خطّ وافر می‌‌رساند و در درک بیشتر از این آثار یاری می‌‌کند. چیستا یثربی، در مقام نمایشنامه‌‌نویس، از آنجا که تحصیل‌‌کردة رشته روان‌‌شناسی است با آگاهی و تصمیم‌‌گیری قبلی، تلاش می‌‌کند «بادها، برای که می‌‌وزد؟» را در قالب درام روان‌‌شناختی بنویسد. برای همین، شخصیت اصلی نمایشنامه خود(ویدا) را با قصه‌‌ای که برای آن برمی‌‌گزیند، کالبدشکافی روحی می‌‌کند تا بخشی از آلام و دردهای او را بیرون بریزد و مخاطب را شریک دردهای او سازد. ویدا زنی است که می‌‌پندارد، دختر سیزده‌‌ساله او دست به خودکشی زده است. درصورتی‌‌که سرانجام، توسط بازپرس درمی‌‌یابد که دختر چنین کاری نکرده بلکه به قتل رسیده است.
در نهایت، همسرش اذعان می‌‌دارد دخترک در واقع خود اوست که تصمیم به خودکشی گرفته بود. شخصیت‌‌های اصلی دیگری همچون سهراب (همسر ویدا) و پلیس بازپرس نیز به او کمک می‌‌کنند تا او به برون‌‌فکنی خود بپردازد تا به خویشتن خویش آگاه شود و به نوعی عقده‌‌های فروخورده خویش را آشکار سازد و به آرامش روحی برسد.
نویسنده با کمک عناصر نشانه‌‌شناسی و با تحقیق بر روی رویدادهای جنایی، داستانی پلیسی ـ جنایی، برای نمایشنامه خود انتخاب می‌‌کند و می‌‌کوشد از منظر یک روان‌‌شناس به برون‌‌فکنی ذهنیات شخصیت اصلی اثر خود بپردازد. در کنار آن به مسائل ناامنی جامعه و هشدارهای پلیسی نیز اشاره می‌‌کند. ویدا، هنگام ترک منزل برای مسافرت، ناگهان از مرگ دختر سیزده‌‌ساله‌‌اش باخبر می‌‌شود. او در ابتدا سعی می‌‌کند به سؤالات پلیس جواب ندهد و از این کار طفره می‌‌رود، اما خیلی زود تسلیم می‌‌شود و خود و همسرش(سهراب) به صورت ناخواسته مجبور به پاسخ‌‌گویی به سؤالات پلیس می‌‌شوند. تأکید بر عدد سیزده از سوی شخصیت‌‌ها، سرانجام نوعی بداقبالی و بدیُمنی و نحسی این اتفاق را در طول اثر به مخاطب القا می‌‌کند.
از نخستین باری که ویدا در آغاز نمایشنامه به همسرش یادآور می‌‌شود که چرخ چمدانشان در همان اولین سفر سیزده سال پیش خراب شد و بازپرس اعلام می‌‌کند جسد دختر سیزده‌‌ساله‌‌ای را در کنار پل بزرگ‌‌راه‌‌ِ نزدیک منزل آن‌‌ها پیدا کرده است یا زن همسایه روبه‌‌رویی آن‌‌ها یادآور می‌‌شود، سیزده سال است که اتاق فرزند مرده ویدا و سهراب را هر روز و شب از پنجره روبه‌‌رویی می‌‌بیند و به آنان می‌‌گوید که بگذارند روح دخترک سیزده‌‌ساله‌‌شان آرامش داشته باشد، همه تأکیدی بر این مسئله است. عناصر نشانه‌‌شناسی دیگری همچون چمدان و چرخ چمدان خراب‌‌شده، گل خشک گلدان که ویدا اعتقاد دارد روزی آن‌‌ها سبز خواهند شد و عروسک فرانسوی، که ویدا از آن حرف می‌‌زند همگی بر معانی خاصی دلالت دارند. چمدان، مسافرت رفتن آن‌‌ها را تداعی می‌‌کند، گل خشک گلدان بر سترونی و عقیمی سهراب و زندگی آن‌‌ها دلالت دارد.۱ و عروسک فرانسوی که خود ویداست. سهراب در ادامه می‌‌گوید۲ او، خود ویداست که تصمیم داشته خودکشی کند.
دخترک سیزده‌‌ساله مرده‌‌ای که پلیس به دنبال چگونگی قتل او و کشف هویت اصلی‌‌اش است هم نمادی از آرزوهای بربادرفته ویدا و سهراب است؛ آرزوهایی که هیچ‌‌وقت به آن دست نمی‌‌یابند. زیراکه سهراب عقیم است و زن(ویدا) هرگز علاقه‌‌ای نداشته که کودکی را از پرورشگاه به عنوان فرزندخوانده، نزد خود بیاورد و او را بزرگ کند. ویدا در اصل قاتل فرزند یا دخترک خیالی خود نیست بلکه قاتل آرزوهای خویش است. آرزوهایی که هرگز تمام نمی‌‌شوند. در صحنه پایانی ویدا به سهراب می‌‌گوید: «مثل هممون که از صبح تا شب هزار بار می‌‌میریم. کیه که از صبح تا شب هزار بار قاتل آرزوهاش نشه... ولی آدم به همه چیز عادت می‌‌کنه...» (ص ٥٣)
هر چقدر نمایشنامه جلوتر می‌‌رود، مخاطب به آگاهی بیشتری دست پیدا می‌‌کند و داستان و شخصیت‌‌ها برای او جذاب‌‌تر می‌‌شوند. به نوعی مخاطب همچنان در تعلیق و هیجان به سر می‌‌برد و این یکی از همان نکات اصلی نمایشنامه‌‌نویسی است که نویسنده از آن به شکل مطلوبی بهره می‌‌برد. به‌‌ خصوص آنکه او درامی جنایی ـ پلیسی را که از وجه روان‌‌شناختی قوی‌‌ای نیز برخوردار است، انتخاب می‌‌کند. همین انتخاب، از جهتی نخستین مرحله موفقیت او را پدید می‌‌آورد.
مسئله‌‌ای که اغلب درام‌‌نویسان و نظریه‌‌پردازان تئاتر به آن معتقدند. به گفته دیوید بال این تعلیق یا پیش‌‌آیند۳ توجه تماشاچی را بر آنچه نمایشنامه‌‌نویس می‌‌خواهد متمرکز می‌‌کند... وظیفه اصلی آن، تحریک اشتهای تماشاچی است برای آنچه که قرار است(بعدا‌‌ً) اتفاق بیفتد.‌‌۴ بنابراین، نویسنده با آگاهی از این عنصر تلاش می‌‌کند هرچه بیشتر مخاطب را با خود درگیر سازد و او را تا پایان نمایشنامه‌‌اش منتظر نگه دارد و او را به کشف چگونگی این ماجرا برساند. در اصل تماشاگر یا مخاطب به دنبال کشف حقیقت گفته‌‌های شخصیت‌‌های اصلی نمایشنامه (ویدا و سهراب) است، هرچه بیشتر از زبان شخصیت‌‌ها اطلاعات کسب کند بیشتر می‌‌تواند به واقعیت اصلی پی ببرد. به قول بازپرس در همین نمایشنامه «هر اطلاعی هر چقدر کوچک می‌‌تونه یه سرنخ باشه.» مخاطب همچون بازپرس به دنبال واقعیت است. ویدا در هنگام بازجویی در خصوص علت سفر به خارج از کشور بر این امر تأکید می‌‌ورزد که «شما تخیلتونو به واقعیت تبدیل می‌‌کنید و من واقعیت رو به تخیل. این سخت‌‌تره...» (ص ١٩) شاید از این منظر نیز پیدا کردن واقعیت و در واقع کشف آن، در این قصه برای مخاطب سخت‌‌تر باشه.
چراکه با حرف‌‌هایی که ویدا و سهراب و بازپرس در صحنه‌‌های بعدی در خصوص دخترک سیزده‌‌ساله می‌‌زنند، مخاطب اندکی حوادث را گنگ می‌‌یابد. اما در صحنه پایانی از این گنگی یا ابهام ناخواسته بیرون می‌‌آید و خلاصی می‌‌یابد. هنگامی که آنان در گورستان بر سر مزار دخترک خود، درباره او صحبت می‌‌کنند، ما نیز به مشکلات زیادی که زن و مرد در بردن دخترک به خانه خود داشتند پی می‌‌بریم. در اصل شاید دخترک قربانی آرزوها و ترس‌‌های زن و مرد(ویدا و سهراب) می‌‌شود، قربانی خود‌‌خواهی‌‌های زن و مردی می‌‌گردد که اسیر زندگی سترون خود هستند. زن با نوشته‌‌ها و داستان‌‌هایش زندگی می‌‌کند و مرد هرگز حاضر نیست سرپرستی کودک بی‌‌پدر و مادری را به عهده بگیرد:
ویدا: چرا هیچ‌‌وقت نذاشتی اون بچه رو به خونه بیاوریم؟
سهراب: اون بچه ما بود. چه تو خونه، چه بیرون خونه.
ویدا: ولی ما کمکش نکردیم که بزرگ بشه...
سهراب: ما نمی‌‌تونستیم ویدا... تو هیچ‌‌وقت خونه نبودی، منم نبودم. ما کارای دیگه‌‌ای داشتیم، هیچ‌‌وقت نمی‌‌تونستیم براش پدر و مادر خوبی باشیم.
ویدا: لااقل شاید می‌‌تونستیم کاری کنیم که تو سیزده‌‌سالگی زیر اون پل از سرما نمیره...
سهراب: ما نمی‌‌تونستیم سرپرستی همه بچه‌‌های بی‌‌سرپرست دنیا رو قبول کنیم.
ویدا: اما سرپرستی این یکی رو می‌‌تونستیم. اونو به ما داده بودن...
سهراب: اون بچه ما نبود ما حتی نمی‌‌دونستیم که پدر و مادرش کی بودن؟ چه کاره بودن؟ چرا مردن؟ تازه ما حتی سر اسم اون بچه هم به توافق نرسیدیم. چطوری می‌‌خواستیم بزرگش کنیم؟»
در بخشی دیگر از نمایشنامه، سهراب نیز به ویدا اعتراض می‌‌کند که چرا به بازپرس پلیس این واقعیت را نگفته است که همیشه از بچه‌‌دار شدن می‌‌ترسیده است، اما زن جواب می‌‌دهد که در تقدیر او فقط یک نفر وجود داشته که می‌‌توانسته دوستش بدارد و نه کس دیگر. بدین ترتیب مخاطب به یکی دیگر از دلایل نپذیرفتن این کودک از سوی ویدا پی می‌‌برد. آنان هر بار که با یکدیگر به بحث می‌‌پردازند، بخشی از درونیات و شخصیت اصلی خود را برای هم یا برای مخاطب برملا می‌‌سازند. هریک از آنان دیگری را متهم می‌‌کند و مقصر می‌‌داند که دلیل اصلی مرگ دخترک سیزده‌‌ساله بوده است.
شاید این آشکارسازی شخصیت‌‌ها توسط یکدیگر، تأکید نویسنده بر این باشد که هریک از زن و مرد این داستان در سرنوشت همدیگر و دخترکی که اصلاً با آن‌‌ها نبوده است، بی‌‌تأثیر نبوده‌‌اند و هریک از آن‌‌ها به نوعی در مرگ کودک مقصرند. به قول پزشک قانونی «هر بچه‌‌ای که می‌‌میره به نظر می‌‌یاد یه قتل اتفاق افتاده و با مرگ هر بچه یه چیزی توی دنیا می‌‌میره... انگار با مرگ هر بچه دنیا هم می‌‌میره.»
اما به راستی واقعیت کدام است؟ حرف‌‌های بازپرس پلیس، که اذعان می‌‌دارد آن‌‌ها چون نپذیرفته‌‌ بودند پدر و مادر این دخترک شوند؟ یا سهراب که معتقد است ویدا همیشه از بچه‌‌دار شدن می‌‌ترسیده؟ یا ویدا که می‌‌گفت همسرش(سهراب) راضی به سرپرستی کودک پرورشگاهی نبوده است و اگر آن دختر را نزد خود می‌‌آوردند این دخترک معصوم هرگز چنین سرنوشتی پیدا نمی‌‌کرد؟ واقعیت شاید همه این‌‌ها هم باشد و هم نباشد. زیراکه تقدیر چنین واقعیتی را برای این دخترک رقم زده بود. همان تقدیری که ویدا درباره آن با همسرش صحبت می‌‌کند.
یکی از مسائل مهم دیگری که نویسنده در این اثر مطرح می‌‌کند، اعتقاد به وجود خدا و خداباوری و معجزه است. همان مسئله‌‌ای که از ابتدای خلقت بشری، آدمی را متوجه خود ساخته و خواهد ساخت.
امیدواری به آینده، ایمان به معجزه و اعتقاد به خدایی که اگر بخواهد می‌‌تواند هر مرده‌‌ای را زنده کند. این امیدواری و اعتقاد موضوعی است که در شخصیت ویدا در بعضی از صحنه‌‌ها عیان می‌‌شود. مثل صحنه‌‌ای که سهراب مشغول باز کردن قفل چمدان، و ویدا، در حال آب دادن به گل‌‌های خشکیده گلدان است:
«سهراب: بازم که داری به اونا آب می‌‌دی عزیزم... بهت که گفتم... بی‌‌فایده است... همشون خشک شدن، کرم گذاشتن... ریششون گندیده، بندازشون دور.
ویدا: شاید دوباره سبز بشن...
سهراب: اونا مردن.
ویدا: کی می‌‌دونه؟
سهراب: می‌‌دونی که ممکن نیست. هیچ مرده‌‌ای دیگه زنده نمی‌‌شه.
ویدا: من هنوز مطمئن نیستم که اونا مردن. از اون گذشته شاید خدا یه دفعه دلش خواست مرده‌‌ای رو زنده کنه. من به معجزه اعتقاد دارم... فقط کافیه که خدا بخواد...
سهراب: هیچ‌‌وقت ندیده بودم درباره خدا حرف بزنی اونم این‌‌جوری... تو چته ویدا؟ حالت خوب نیست؟ (ویدا سکوت می‌‌کنه)
سهراب: می‌‌دونی مسئله اینه که خدا خودش نمی‌‌خواد. زنده کردن یه مرده به چه درد خدا می‌‌خوره؟ خدا اگه بخواد یه مرده رو زنده کنه، عوضش یه موجود نو به دنیا می‌‌آره.
ویدا: هیچ‌‌کس نمی‌‌دونه.
سهراب: چیو؟
ویدا: اینکه خدا چی می‌‌خواد...»
یثربی، در این اثر، به بیان دغدغه‌‌های دیگری نیز می‌‌پردازد. دغدغه‌‌هایی همچون دغدغه‌‌های یک نویسنده و علاقه او به نوشتن. اینکه اگر او نتواند بنویسد دیوانه می‌‌شود و باید به نوشتن بپردازد. به نوعی ویدا در این اثر که شغل نویسندگی و قصه‌‌گویی را انتخاب کرده، در حال بیان کردن و گفتن قصه زندگی خویش است. زیراکه به اعتقاد او «بعضی از ما با قصه‌‌ها زنده‌‌ایم.» زمانی که او درباره خودکشی فرانسوی به بازپرس توضیح می‌‌دهد در واقع به بیان قصه‌‌ای می‌‌پردازد که نمادی از شخصیت او نیز هست. بازپرس پس از شنیدن توضیحات وی دراین‌‌باره این قصه را وحشتناک می‌‌خواند. ازهمین‌‌روست که ویدا یادآور می‌‌شود که منظور از قصه چیست و چه تعریفی از آن می‌‌توانیم ارائه کنیم. سهراب در همین صحنه، در ادامه سؤال بازپرس از خانم ویدا راویان مبنی بر اینکه آیا از قصه خوشش می‌‌آید، تأکید می‌‌کند که ویدا عاشق قصه است.
به‌‌هرحال نمایشنامه‌‌نویس با تصویر چنین نمایشنامه‌‌ای بر آن است که مخاطب خویش را به چالش و تفکر وادارد تا به واقعیت اصلی ماجرا پی ببرد و ظاهراً همه ‌‌چیز در پایان این درام روان‌‌شناختی،‌‌ با برون‌‌فکنی که ویدا به کمک سهراب می‌‌پردازد، برملا می‌‌گردد. با این‌‌همه پایان نمایش همان ادامه صحنه اول نمایش است. ویدا و سهراب پس از این برون‌‌فکنی، صدای زنگ در را می‌‌شنوند. گویا راننده تاکسی برای بردن آن‌‌ها به فرودگاه آمده است یا صدای زنگ بازپرس پلیس است. این تعلیق با صدای زنگ تلفن تأکید می‌‌شود و ادامه می‌‌یابد. گویی پایان این داستان هرگز به آخر نمی‌‌رسد و مخاطب باید خود برای آن پایانی حدس بزند. در پایان یادآور می‌‌شوم که نام نمایشنامه که از بخشی از دیالوگ پزشک قانونی، در خصوص تشریح جسد دخترک سیزده‌‌سالة داستان گرفته شده است، در واقع نمادی از رفتن و ناپایداری آدمی است. اینکه بادی می‌‌آید و همه ‌‌چیز را با خود می‌‌برد و حتی توانایی نفس بخشیدن به آدمی را ندارد و همین باد است که پزشک قانونی و ویدا به آن لعنت می‌‌فرستند و از دست آن عصبانی می‌‌شوند، از اینکه نمی‌‌تواند نجات‌‌دهنده دخترک مرده باشد.
بهزاد صدیقی
پی‌‌نوشت
۱. ویدا در خصوص خودکشی فرانسوی به بازپرس این‌گونه توضیح می‌دهد:
«زندانیای باستیل وقتی می‌دونستن که میون دیوارای سنگی زندان تا آخر عمر زنده‌به‌گور می‌شن و دیگه راه نجاتی براشون نیست، از یه‌ شیوه مخصوص استفاده می‌کردن. اونا با پارچه و ملحفه، یه عروسک می‌ساختن... و طوری وانمود می‌کردن که اون عروسک زن یا بچشونه... یه عمر با اون زندگی می‌کردن، عاشقش می‌شدن، باهاش حرف می‌زدن. اما وقتی می‌خواستن بمیرن اون عروسکو می‌کشتن، بعد با پارچه و ملحفه تن اون خودشونو حلق‌آویز می‌کردن این‌جوری با عشقشون می‌مردن و فکر می‌کردن که روحشون نجات پیدا می‌کنه...» (ص ۲۶).
۲. رجوع شود به صحنه آخر نمایشنامه.
۳ . Forwards: Hungry for next
منبع : سورۀ مهر


همچنین مشاهده کنید