پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


چگونه فورد و هیچکاک با هم تاختند !


چگونه فورد و هیچکاک با هم تاختند !
● یک
همه ما چیزهایی داریم که می خواهیم حفظ شان کنیم. چیزهایی داریم که برایمان مهم است؛ اما تا چه حد مهم یکی از به یادماندنی ترین لحظه هایی که در سینما دیده ام بخشی از سکانس طولانی فیلمی است که کلاً یک سکانس است! «قایق نجات» هیچکاک که در زمان ساخته شدنش شبیه پریدن از یک هواپیمای جنگی در ارتفاع سه کیلومتری، و بدون چتر نجات بود [به دلیل این که همه اتفاقات در یک سکانس و در یک قایق نجات دیده می شود]، در مدتی کوتاه، به یکی از زیباترین آثار کلاسیک بدل شد. فیلم درباره یک دسته از آدم هاست که هیچ نوع سنخیتی با هم ندارند و تنها وجه مشترک شان این است که وسط جنگ جهانی دوم، یک زیردریایی آلمانی، اژدر زده به کشتی شان و آنها، تنها بازمانده های آن کشتی اند که حالا توی یک قایق نجات جمع شده اند و بعدش هم البته، یکی از سرنشینان زیردریایی آلمانی ـ که غرق شده ـ به جمع شان اضافه می شود. [بگذارید قبل از رسیدن به بخش موردنظرمان به این قضیه هم اشاره کنم که هیچکاک، برای این که در این فیلم هم حضور داشته باشد ـ چون در همه فیلم هایش یک حضور گذرا و لحظه ای داشته ـ دچار مشکل شده؛ او به «تروفو» گفته که اول می خواسته به صورت یک جسد شناور از کنار قایق بگذرد اما ترسیده که به دلیل وزن زیادش، توی استخر استودیو غرق شود! بنابراین یک نسخه روزنامه را روی آب شناور کرده که تبلیغ یک «مؤسسه لاغری» روش بوده و عکس هیچکاک هم به عنوان مدل کم کردن وزن، در این آگاهی چاپ شده یعنی دو تا عکس از هیچکاک: قبل و بعد کم کردن وزن!]
در بخشی از «قایق نجات»، مشکل ساکنان قایق، غذاست و دم دست ترین غذا هم، ماهی است اما با چه چیز می توان ماهی گرفت با یک قلاب! حالا قلاب از کجا گیر بیاوریم شخصیتی در این فیلم هست که شدیداً وابسته به جواهرات خود است؛ یعنی در آغاز فیلم تصور تماشاگر این است که این خانم ممکن است از خیر جان خودش بگذرد اما از جواهرات اش صرف نظر نکند اما گرسنگی، حتی با غرق شدن هم متفاوت است! خانم گوشواره های چند هزار دلاری اش را می دهد دست کسی که می خواهد از آنها قلاب درست کند. بعد از این حرکت دو اتفاق می افتد اول این که گوشواره اول در آب فرومی رود و در واقع از دست می رود اما شخصیت موردنظر ما عین خیالش هم نیست و دوم این که، یک ماهی گیرشان می آید که شادمانی شخصیت در حدی است که انگار یک جواهر ۵۰۰ هزار دلاری نصیب اش شده! خواسته های شخصیت ها در موقعیت های متفاوت، البته متفاوت است و هیچکاک بر این امر وقوف کامل دارد. «قایق نجات» دارای چند جنبه است که هیچکاک بخشی از جنبه های روانشناسانه اش را به شکلی که گفته شد توصیف می کند و بخش جامعه شناسانه اش را هم... الان می گویم! یادتان هست که گفتم یکی از سرنشینان قایق، یک آلمانی است که از زیردریایی غرق شده وارد قایق شده جمعیت داخل قایق هم در ابتدای فیلم، جمعیتی خیلی منطقی و عاقل و قرن بیستمی هستند اما در لحظه ای که دچار خشم جمعی می شوند، آلمانی را به شکل وحشیانه ای به قتل می رسانند طوری که خودشان هم بعد از این قتل جمعی دچار اضطراب عمیق درونی می شوند. «قایق نجات» در واقع یک نقد تمام عیار نسبت به آدم هایی است که در جنگ دوم جهانی درگیر بودند و البته آلمانی ها را برای «خشم جمعی شان» نسبت به ملت های کوچک اروپایی سرزنش می کردند. هیچکاک در این فیلم، موقعیت را «عکس» می کند و به جای «یک جمع آلمانی» و «یک ملت کوچک غیرآلمانی»، یک آلمانی و یک جمع غیرآلمانی را قرار می دهد و حاصل قضیه همان است؛ یک نفر به شکل وحشیانه ای کشته می شود. مگر مهم است که آن یک نفر مال کدام ملت است
● دو
در مورد قتل های دسته جمعی به طور معمول می توان به دو فیلم کلاسیک اشاره کرد: «خشم» ساخته «فریتز لانگ» و «آن دو با هم تاختند» ساخته «جان فورد». درباره «خشم» آنقدر گفته و نوشته شده که فقط اشاره می کنم به این که درباره یک مرد سفیدپوست [اسپنسر تریسی] است که به اتهامی واهی دستگیر می شود و چون محل دستگیری، جنوب امریکاست و آنجا اول اعدام می کنند و بعد محاکمه! مردم شهر می ریزند دم در زندان و اسپنسر تریسی را ـ با آتش زدن زندان ـ زنده زنده کباب می کنند! «لانگ» که از دست نازی ها به امریکا پناه آورده بود، ناگهان فهمید که مسئله مهم قرن بیستم در تفاوت نام امریکا و آلمان نیست، مشکل اساسی آن قانون گریزی و خشم جمعی مهارنشدنی است که به عواملی ورای ملیت برمی گردد. او با عوض کردن جای یک سیاهپوست با یک سفیدپوست نشان داد که مشکل در نژاد و رنگ پوست نیست، انسان معاصر باید باورهای خودش را عوض کند! به هر حال «خشم» در میان آثار «لانگ»، نه از نظر «شکلی» و نه از نظر «اجرا» کار شاخصی نیست و پایان آن نیز، کاملاً یک بیانیه اجتماعی است که شاید در زمان ساخته شدن اش خیلی کارآمد بود اما حالا، ارزش های هنری فیلم را به نحوی «اقل گرایانه» تحت تأثیر قرار می دهد!
اما حکایت «آن دو با هم تاختند» متفاوت است. این فیلم یک بیانیه اجتماعی نیست فقط یک روایت است که محورهای روایی اش، «خشم جمعی»، «کودکی»، «احترام به طبیعت انسانی» و «میل به قانون گریزی بشر سفیدپوست» است. «سرخ پوستان» این فیلم، سیمای انسانی تری از خود به نمایش می گذارند چون به جمع، به قبیله، به سنت ها التزام عملی دارند. دوبار، در این فیلم، دو سرخ پوست [که نقش اولی را وودی استرود سیاه پوست بازی می کند!] اقدام به قتل می کنند که اولی برای بازگرداندن زنش به قبیله می خواهد مرتکب قتل شود [ که جیمز استوارت سفیدپوست در عین کشتن اش، به او حق می دهد] و دومی ـ که در واقع سفیدپوستی است که از بچگی در میان سرخ پوستان بزرگ شده ـ برای بازگشت به کودکی اش مرتکب قتل می شود که بیشتر ناخواسته است تا از روی عمد، اما جمعیت خشمگین به دارش می کشند. سکانس دار زدن سرخ پوست یکی از به یادماندنی ترین سکانس های تاریخ سینما درخصوص نمایش خشم جمعی است. فیلم درباره بازگرداندن سفیدپوستانی است که یا توسط سرخ پوستان ربوده شده اند [از کودکی] یا به میل خود در میان آنان زندگی می کنند و جیمز استوارت یک مذاکره کننده است و ریچارد ویدمارک نماینده ارتش امریکا در این خصوص. جمعیتی سفیدپوست هم جمع شده اند که عزیزانشان را پس بگیرند. تقریباً همه شان هیچ نشانی از بستگانشان ندارند و می خواهند براساس شانس و اقبال آنها را پیدا کنند. تنها یک دختر هست که نشانه اش یک جعبه موسیقی است که برادر کوچک اش آهنگ اش را خیلی دوست داشت و بعد هم توسط سرخ پوست ها [به روایت دختر] دزدیده شد. موقعی که در آن سکانس، سرخ پوست را کشان کشان می برند و می خواهند دار بزنند ناگهان آن جعبه موسیقی به کار می افتد و سرخ پوست با اشتیاقی کودکانه به سمت موسیقی ای که دارد از آن پخش می شود خیز برمی دارد. این، یک نشانه است که سرخ پوست، برادر دختر است اما حتی ریچارد ویدمارک نماینده ارتش امریکا هم نمی تواند جلوی جمعیت را بگیرد و کتک خورده و ویران به جیمز استوارت نگاه می کند که از اول، بر اشتباه بودن این حرکت [برگرداندن این آدم ها به جمع سفیدپوست ها] اصرار داشته. اینجاست که در جلوی قاب، جیمز استوارت را می بینیم و کمی در عمق، ویدمارک را که پخش زمین است و در انتهای صحنه سرخ پوست را که دارد روی دار جان می کند و اطراف اش جمعیت سفیدپوست را با شعله های فروزان که در آن شب لعنتی، پایکوبی می کنند! به نظرم این غم انگیزترین صحنه ای است که می توان در فیلم های جان فورد سراغ گرفت حتی غمگین تر از لحظه های غمگسارانه «فورد» در «پائیز قبیله شایان». در این تابلوی عجیب که با سایه روشن ها و تلألوی مشعل ها، عمق گرفته است، تنهایی انسان ها و مرگ چیزی که «عواطف بشری» نامیده می شود، معنایی دوباره به دریافت های مخاطب از این اثر می دهد؛ درست مثل این که در یک غروب پائیزی، به فرورفتن خورشید در افق نگاه کنیم.
یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید