پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا
شغل من: خندیدن
وقتی از من راجع به شغلم میپرسند، دست و پایم را گم میکنم، صورتم سرخ میشود و زبانم میگیرد؛ منی که در سایر موارد، اعتماد به نفسم معروف است. به آدمهایی که در برابر چنین سوالی میتوانند بگویند: «بنا هستم» غبطه میخورم. به آرایشگرها، حسابدارها و نویسندهها هم از این لحاظ غبطه میخورم که ماهیت شغلشان مشخص است، و نیاز به توضیح ندارد. اما من مجبورم در برابر چنین سؤالی بگویم: «شغل من خندیدن است.» و از آنجایی که در جواب سؤال دوم که میپرسند: «از این راه امرار معاش میکنید؟» مجبورم پاسخ مثبت بدهم، طبعاً توضیحات دیگر هم ضروری میشود.
من جداً از راه خندیدن امرار معاش میکنم و کار و بارم هم بدک نیست؛ چون ـ اگر بخواهم به زبان بازاری بگویم ـ خندههایم خریدار دارد. در این حرفه بسیار ماهر و کار آزمودهام و کسی در ظرافتهای هنر خندیدن، به پای من نمیرسد. تا مدتها برای اینکه از توضیحات کسالتبار یا ناخوشایند طفره بروم، خودم را بازیگر معرفی میکردم، اما استعداد بازیگری و فن بیانم آنقدر نازل است که احساس میکردم حقیقت را نمیگویم. من عاشق حقیقتم و حقیقت این است که شغل من خندیدن است. نه دلقکم نه کمدین، مردم را شاد نمیکنم، بلکه نقش شادی را بازی میکنم: مثل یک امپراطور رومی یا یک نوجوان احساساتی میخندم، با خندهی قرن هفدهم به همان اندازه آشنایم که با خندهی قرن نوزدهم، و اصلاً اگر لازم باشد به سبک همهی قرون میخندم، مثل همهی قشرهای اجتماعی با سنین مختلف. خُب این حرفه را یاد گرفتهام، همانطور که کفاش تخت زدن به کفش را یاد میگیرد.
خندهی یک آمریکایی، آفریقایی، سفیدپوست، سرخپوست یا زرد پوست را به خوبی در وجودم دارم و به اندازهی دستمزدم، هر جور که کارگردان بخواهد، میخندم. خیلی به درد میخورم. خندهام را روی صفحهی گرامافون و نوارکاست ضبط میکنند. کارگردانیهای برنامههای تلویزیونی با من رفتاری محترمانه دارند. مثل آدمهای مالیخولیایی، هیستریک یا متین و موقر میخندم، مثل مأمور تراموا یا فروشندهی مواد غذایی؛ خندیدن در صبح، عصر و بعد از نیمه شب، و خندهی سپیدهدم، خلاصه هر جا و هر طور که فکرش را بکنی، من از عهدهاش بر میآیم. بدون شک همه تایید خواهند کرد که چنین حرفهای آسان نیست، بهخصوص که به خندهی مسری هم تسلط دارم و این در واقع تخصص من است.
بنابراین به مهرهای غیر قابل حذف تبدیل شدهام، حتی برای کمدینهای درجه سه و چهار، که به حق نگران مزههایی هستند که در برنامههایشان میپراکنند، و من تقریباً هر شب، به عنوان یک مشوق حرفهای و نکتهسنج در نمایشهایشان حضور مییابم و در جاهای ضعیف برنامه، خندههای مسری سر میدهم. باید دقیقاً به موقع باشد؛ خندههای هیجانانگیز و پرشورم نباید دیرتر یا زودتر از وقت خودش سر داده شود. طبق برنامه شلیک خنده را رها میکنم و کل شنوندگان را با خود همراه میسازم؛ و بدین ترتیب، برنامه نجات مییابد. اما بعد خسته و کوفته یواشکی به رختکن میخزم، پالتویم را به تن میکنم و از اینکه بالاخره کارم در آن روز به پایان رسیده است، احساس سعادت میکنم.
در خانه اغلب چندین تلگرام، انتظار مرا میکشند: «نیاز فوری به خندهی شما. پذیرش سهشنبه» و چند ساعت بعد در حالی که در دل از مهارتم ناراضیام، در قطاری گرم چمپاتمه زدهام. روشن است که چرا بعد از اتمام کار، یا در ایام مرخصی میل چندانی به خندیدن ندارم. شیردوش از اینکه میتواند گاو را فراموش کند خوشحال است و بنا نیز از اینکه سیمان را از ذهن دور کند سعادتمند. درهای خانهی نجار خرابند. قناد عاشق خیارشور است و قصاب عاشق شیرینی بادامی.
نانوا هم سوسیس را به نان ترجیح میدهد. گاوبازها عاشق بازی با کبوتر، و بوکسورها وقتی خون دماغ شدنِ فرزندشان را میبینند، رنگ از صورتشان میپرد. همه اینها برای من قابل درک است، چون خودم هم هنگامی که کارم تمام میشود، هرگز خندهای بر لب ندارم.
من آدمی بینهایت جدی هستم. و مردم، شاید به حق، من را آدمی بدبین میانگارند. در اولین سالهای ازدواجمان همسرم اغلب میگفت: «یکبار هم که شده بخند!» اما در این مدت برایش مسلم شده که من قادر به بر آوردن آرزویش نیستم. هنگامی که عضلات کشیده صورتم و روحیه خستهام را با جدیتی عمیق جبران میکنم، خوشبختم. آری، حتی از خندههای دیگران عصبی میشوم؛ چون این خندهها مرا به یاد حرفهام میاندازد.
همسرم نیز خندیدن را از یاد برده و به این ترتیب زندگیمان آرام و بی سر و صداست. گهگاه او را هنگام لبخند زدن غافلگیر میکنم و خودم هم میخندم. ما با هم آهسته حرف میزنیم. چون از سر و صدای برنامههای نمایشی بیزاریم. به نظر کسانی که خوب مرا نمیشناسند، آدم احمقی هستم. شاید هم همینطور باشد؛ چون مجبورم اغلب بیدلیل بخندم. در زندگی شخصی چهره سردی دارم، فقط گاهی به خود اجازه میدهم لبخند کمرنگی بزنم. خیلی وقتها به این فکر میکنم که آیا تاکنون واقعاً خندیدهام؟ نه. خواهر و برادرهایم که میگویند از بچگی آدم جدیای بودهام.
خلاصه، به شیوههای مختلفی میخندم، اما خندهی خودم را نمیشناسم!
هاینریش بل / سهراب برازش
منبع : کتاب نیوز
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران توماج صالحی پاکستان سریلانکا حجاب مجلس شورای اسلامی کارگران رهبر انقلاب دولت رئیسی سید ابراهیم رئیسی رئیس جمهور
کنکور هواشناسی سازمان سنجش سیل تهران زنان شهرداری تهران پلیس سلامت قتل فراجا سازمان هواشناسی
قیمت خودرو قیمت دلار قیمت طلا خودرو دلار بانک مرکزی بازار خودرو ارز قیمت سکه ایران خودرو سایپا تورم
تلویزیون ترانه علیدوستی فیلم سینمای ایران مهران مدیری سحر دولتشاهی کتاب سینما شعر تئاتر صدا و سیما رادیو
کنکور ۱۴۰۳
اسرائیل غزه فلسطین رژیم صهیونیستی آمریکا روسیه جنگ غزه اوکراین طوفان الاقصی اتحادیه اروپا حماس ترکیه
فوتبال پرسپولیس استقلال بازی بارسلونا لیگ برتر انگلیس باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس تراکتور فوتسال تیم ملی فوتسال ایران رئال مادرید
هوش مصنوعی همراه اول تیک تاک ناسا مریخ فیلترینگ فناوری اپل تبلیغات ایلان ماسک سامسونگ
سلامت روان استرس افسردگی داروخانه پیری دوش گرفتن