جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


حدیث عاشقانه


حدیث عاشقانه
ماه محرم که می شد دهه نخستین آن توی تکیه محل مثل تکایای دیگر روضه بود و مجلس عزای امام حسین (ع).
بیشتر اهل محل در این مجالس شرکت می کردند، گاهی مش رجب هم می آمد و قسمت غربی تکیه نزدیک شبستان چمپاته می نشست و به نقطه ای نامعلوم خیره می شد و تا مدت ها در افکار و اندیشه های خود فرو می رفت.
در پایان وقتی روضه تمام می شد بعد از نوشیدن چای و کشیدن دو سه نخ سیگار از جایش بلند می شد و به خانه اش می رفت و صبح روز بعد دوباره دنبال کارش را از سر می گرفت. مش رجب از آن زمان که زنش او را گذاشته و رفته بود کلی خوار و خجل و شکسته شده بود. او از همان تاریخ به بعد قید زن و زندگی را زد و دیگر هرگز در فکر تجدید فراش برنیامد.
در میان اطرافیان گاهی سر برمی داشت و توی چشمان آنان نگاه می کرد و می گفت: زمانه خیلی پیر و شکسته ام کرده است، هماندم جواب می شنید مگر ما جوان مانده ایم همه پیر می شویم اما او سرش را با حسرت تکان می داد و می گفت: البته من بیشتر از همه شما پیر شده ام نه فکر کنید برای یک لقمه نان خودم را پیر کرده ام، من از وقتی که روی پای خودم ایستاده ام تا همین حالا که پیش روی شما نشسته ام، هیچ وقت در بند یک لقمه نان نبوده ام لیکن به جایش دردهایی را کشیده ام که مثل خوره روح و جسمم را از بین برده است.
یک بار دیگر از هم محلی هایش از او پرسیده بود: من جویای آنم تا بدانم برای چی عمرت را بیهوده تلف می کنی؟
مش رجب سیگاری را از جیبش بیرون آورده و روشن کرده و دود چند پک را به آرامی بیرون داده و گفته بود: در واقع شما می خواهید بدانید چرا و برای چه با این سن و سالم تک و تنها در یک اتاقک مخروبه زندگی می کنم. درست است یا نه؟ من می خواهم بدانم چرا باید طرح چنین سوالی به ذهن شما خطور کند؟ جای سوال هم بود زنش در بحبوحه زندگی وقتی که روس ها به ایران ریخته بودند رهایش کرده بود.
بچه هایش هر یک به دنبال کار و زندگی خودشان بودند و او اکنون در سن شصت و پنج سالگی تک و تنها در یکی از اتاق های مخروبه منزل و ممدسینی ها به طور خیلی ساده و ابتدایی دل در گرو عشق دگر بسته و روزگار را می گذرانید.
اوایل از بابت همین موضوع و از زور خجالت کمتر آفتابی می شد. ولی کم کم بالا خره پا از خانه بیرون گذاشت و روزها برای مردم به کار کشاورزی و گوسفندچرانی می پرداخت و در عوض خرجش را در همان جا می خورد و از لباس دست دوم آنها می پوشید و به ازای هر روز کار بیست و پنج ریال پول نو مزد می گرفت و پول ها را در همان اتاقش پس انداز می کرد و ابدا از آنها به خرج زندگی اش نمی زد.
مجموعه زندگی مش رجب در همین چیزها خلا صه می شد که این خود نه تنها اطرافیانش را بلکه مرضا یکی از اهل محل را نیز به کنجکاوی بیشتر واداشته بود این بود که مرضا در پاسخ مش رجب گفته بود: با این زندگی که تو می کنی چرا همچه سوالی نباید به ذهن آدم خطور کند؟
مش رجب پس از درنگی کوتاه با لبخندی پرمعنی به تصدیق پرسش مرضا پاسخ داد: راستی هم چرا نباید همچه سوالی به ذهن آدم خطور کند؟ نمی دانم اما وقتی با سماجت مرضا مواجه شد جواب داد: از گذشته ام بسیار متنفرم و ابدا دوست ندارم درباره آن حرفی بزنم زیرا تداعی آن بر آزارم می افزاید و بیزارم می کند اما اصل مطلب این است که هرکسی باید در کوران یک همچه زندگی قرار گیرد. یعنی به چنین گرهی بربخورد تا جواب سوالش را از زندگی خود دریابد.
هرکس که طرح چنین سوالی از خاطرش می گذرد باید از راه دل خودش به این سوال برسد. باید این سوال در وجود خودش پیدا شود تا برایش معنا داشته باشد نه این که از زبان دیگران بشنود.
من همیشه حرف هایم را با خودم می زنم اما این بار می خواهم با تو مثل یک محرم گفت وگو کنم چرا که تو اهل فهمی و درد آدمی را می فهمی و حرف هایم را به مسخره نمی گیری. من درباره تو اشتباه نمی کنم اطمینان دارم که تو حتی در قلبت هم حرف هایم را به مسخره نمی گیری و مسخره ام نمی کنی تو با بچه های سیاه حسن و اکبر دولا بچی فرق فاحشی داری، شما فرشته ای.
مرضا در میان خنده ها گفت: راستش مش رجب من در کار تو حیرانم و جویای چیزی هستم. می خواهم حقیقت آن را دریابم باز هم بی پرده ازت می خواهم بگویی که برای چی در زندگی این همه درد و رنج را به تنهایی تحمل می کنی و منتظر مرگ نشسته ای؟
من نمی دانم چرا فکر می کنی اینها درد و رنج است، خوب زندگی من این جوری است من هم دارم زندگی می کنم و اصلا در فکر مرگ نیستم.
مرضا در پس درنگی کوتاه گفت: آخه من وقتی چشمم به تو می افتد در یک لحظه یک آدم ناامیدی به نظرم می رسد که هر آن در انتظار مرگ به سر می برد. وقتی زندگی ات را می بینم به نظرم میآید انگار پائیز همه زیبایی های دنیا را به تاراج برده و به زمستان رسانده است. راه رفتنت افتادن و به زمین خوردن یک مرد را به ذهنم میآورد. اما تو باز می گویی که با این جور زندگی کردن و این جور زیستن و بودن اصلا در فکر مرگ نیستی همین مرا به تعجب وا داشته و از زندگی ات حیران ساخته است.
مش رجب گفت: مگر تو نظرت این نیست که وقتی مرا می بینی به یاد مرگ می افتی. خوب مرگ حق است اما نه تنها برای من که بالا خره یک روزی همه را در چنگال خودش گرفتار می کند و گیر می اندازد. من وقتی مرگ را از روبرو می بینم و یقین دارم که مرگ آدمی حتمی است و دارد رو به من میآید، دیگر چه اصراری که همیشه ذهنم را مشغول آن کنم. همان یک بار وقتی که با آن دست به گریبان می شوم فکرش را هم می کنم البته آدم نباید هیچ وقت مرگ را از یاد ببرد و از آن غافل شود و هر کاری دلش خواست بکند. منتها نه آن طور که شما می اندیشی و می پنداری که من به انتهای زندگی رسیده و اصلا تجسم عین مرگ و نیستی شده ام.
مرضا که به کلی مات و مبهوت شده بود در چشم های مش رجب نگریست و پرسید: راستی تو وقتی به این چیزها برمی خوری چی به خاطرت می رسد؟
مش رجب پاسخ داد: راهی است بین دو منزل که آدم باید آن را طی کند یعنی بین تولد و مرگ آدم باید زندگی کند تا به مقصد و مقصود برسد و به باغ ملکوت راه یابد. من هم این راه را می پیمایم و زندگی می کنم منتها هرکسی به سیاق و شیوه ای متفاوت. غیر از این چیز دیگری به خاطرم نمی رسد.
من تعجب می کنم تو چگونه توانسته ای چنین درد جان کاهی را و اصلا این بی چارگی را برای خودت این جور راحت و ساده جاده کنی؟
چگونه توانسته ای گره این مشکل پیچیده را برای خودت باز کنی؟
اگر اشتباه نکنم تو باید در وسط این راه یعنی بین زادن و مردن به یک چیز مهمی رسیده باشی که چنین آسان گرفته ای و خیال مرگ، هرگز گرفتارت نساخته است. تو را به خدا مش رجب بگو به چه رسیده ای؟
مش رجب به آرامی سیگارش را آتش زد و دود پک ملا یمی را در هوا رها کرد و در چشمان مرضا خیره شد و گفت: همین است که می گویی درست فهمیده ای. من در زندگی به یک واقعیتی رسیده ام که غیر از خود عشق چیز دیگری نمی تواند باشد البته عشق برای هرکسی معنای متفاوتی دارد چرا که عشق تنها در وجود زن و یا عالم ماده و هوای نفسانی خلا صه نمی شود. عشق گاهی خدایی می شود و آدم را به مراد و مقصود نهایی می رساند.
مرضا بار دیگر سر برآورد و چشمان خود را به چهره مش رجب دوخت و گفت: می دانم. تمام وجودت گواهی می دهد که هرگز بدون عشق نمی توانی این گونه زندگی کنی. این را از وجود خودت از عمری که این چنین سپری کرده ای می توانم پی به حقیقتی که بدان دست یافته ای ببرم، خوب می فهمم، حرف هایت را با همه وجودم درک می کنم، می دانم که عشقت با عشق دیگران فرق دارد. چرا که می بینم تو در زندگی تنها و بی کسی و زن نداری. می دانم که با این سن و سالت دلبسته زنی هم نیستی. زیرا چنین خبرهایی در این محله هرگز از کسی پوشیده نمی ماند، پدر و مادر نداری، مال و منالی نداری، زمین و زراعت نداری، کسب و کاری هم که نداری، خودت هستی و همین یک اتاق مخروبه و همین لباده ای که در برت کرده ای.
تن می دهی به کار زراعت و گوسفند چرانی. آن هم در برابر مزدی اندک و خرجی در حد خورد و خوراک روزانه. تن داده ای به هرچه که پیش آید. حالا به من بگو ببینم، تو در میان این دو منزل با چه عشقی زندگی می کنی؟ با کدامین عشق راه می پیمایی؟
مش رجب در حالی که ته سیگارش را دور می انداخت به آرامی پاسخ داد: تو ابتدا باید به مصیبتی گرفتار آیی و دردمند بشوی تا به درد عشق مبتلا گردی، آن وقت جواب سوال خودت را بهتر می توانی در وجود خودت بیابی. باید از جان خود بگذری تا به جانان دست یابی. باید عاشق بشوی تا به خود عشق برسی. باید از قفس «تن» بگریزی تا به ملکوت اعلی بپیوندی! در آن صورت همه چیز برایت مفهوم دیگری پیدا می کند و مشکلات بس پیچیده زندگی آسان می شود.
مرضا نزدیک آمد، دستی بر شانه مش رجب زد و گفت: عارف شده ای مش رجب!
حدیث عاشقانه می گویی. راستی بگو ببینم، آدم چگونه می تواند عاشق شود؟
اما مش رجب که انگار حوصله اش از این سماجت مرضا به سر آمده بود، دیگر نماند. از جایش بلند شد، بی درنگ و بدون خداحافظی راهش را در پیش گرفت و به سوی خانه اش به راه افتاد.
نویسنده : غلامرضا قدس
منبع : روزنامه مردم سالاری


همچنین مشاهده کنید