چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

می خوام بیام ببینمت نگو سرت شلوغه!


می خوام بیام ببینمت نگو سرت شلوغه!
ساعتی از نیمه شب گذشته بود. پیرمرد به سمت خانه می رفت که دید جوانی در حاشیه کوچه، در حالیکه سرش را بین زانوهایش فرو کرده، با پا، خاک کوچه را زیر و رو می کند. سایه اش زودتر از خودش به پسرک رسید و جوانک را به صرافت انداخت. پرسید این وقت شب در کوچه چه می کنی؟ چشم های پسرک آنقدر شرمگین بود که تنها یک کلمه بر زبان بیاورد و با سر به خانه ای اشاره کند... «مادرم...».
پیرمرد، در آن خانه را کوبید، دیروقت بود اما در زود باز شد. زنی سرش را بیرون آورد.پیرمرد گفت: دخترم من نمی دانم چه اتفاقی افتاده، نیازی هم نیست بدانم، اما اگر امکان دارد به خاطر من او را ببخشید، «من ضامن او می شوم»... زن دانه های اشک صورتش را پاک کرد و رفت داخل، اما در را نبست... دو شب بعد، پیرمرد باز به سمت خانه می رفت که... این بار به جوانک گفت آخر مگر دفعه پیش... حرفش را خورد، این بار «او» با شرمندگی کوبه در را کوبید. زن به میانه در که رسید، گفت: فایده ای ندارد...
او هم حرفش را خورد و بی آنکه به دم در بیاید، در را باز کرد و رفت...
فردا شب که پیرمرد باز هم جوانک را پشت در خانه و در کوچه دید، تنها به او نزدیک شد و گفت تو دیگر آبرویی برای من هم نگذاشته ای که بیایم و «ضمانت»ات را بکنم. بهتر است تا صبح در کوچه باشی تا بهتر عاقبت نمک نشناسی را درک کنی. این را گفت و رفت... جوانک فقط سرش را تکیه داد به دیوار و آرام قطره های شرم شبانه اش را که سر می خورد روی گونه هایش، پاک کرد. پیرمرد رفت... اما نرفت، با خودش گفت همین اطراف پنهان می شوم اگر تا ساعتی کسی برای «ضمانت» او نیامد، شاید خودم رفتم... ساعتی گذشت، جوانک سردش شده بود و کمی به خود می پیچید، پیرمرد جرئت رفتن نداشت و از طرفی نمی خواست بی تفاوت به خانه برگردد... ناگهان در خانه باز شد، صدایی اشک آلود و سوزناک از پشت در به گوش می رسید...« امشب کسی نیومد؟ عیبی نداره... خودم که هستم، خودم «ضمانت» می کنم، پاشو بیا تو! »
● ...خلوت شلوغ ارغوانی
از صبح علی الطلوع توی خیابان های داغ و دودی پایتخت خودت را رسانده ای به آن نشانی های با خط محصور شده در نیازمندی ها... «نیازمندی» ها... نیازمندها... نیاز... یک هفته ای هست که با موتور در خیابان ها مسافرکشی می کنی و... وقتی دانشگاه قبول شدی، فکرش را هم نمی کردی یک روز به خاطر ماهیانه ۱۲۰ هزار تومان، وجودت را بخواهند و بخواهند که روزانه در نقش منشی، زیبای خفته ای شوی که دیگران را بیدار می کند... در را که محکم کوبیدی پسرک با عربده گفت: خب ۲۰ تومن هم به خاطر گل روی شما! و بعد صدای خنده سه نفری شان بلند شد... خوب می دانی که کنکور قبول نمی شوی اما مجبوری به چشم های نگران مادر و جیب خالی پدر لبخند بزنی... بین ماشین ها و هنگامه قرمزی چراغ، روزنامه می فروشی... عصرها تا نیمه شب در یک زیرزمین تاریک شابلون می زنی و نیمه شب تا هفت صبح، نگهبان پارکینگ ]...[ هستی؛ ۷ تا ۱۰ می خوابی و ۱۰.۳۰ خودت را می رسانی به آژانس تا با پیکان سیروس حمومی کار کنی و... سه روز است که آگهی داده ای برای فروش کلیه ات، پول رهن خانه را کم آورده ای و خانواده همسرت دارند، زندگی شیرین تان را تلخ تلخ می کنند، مثل قهوه ترک، بدون شیر، بدون شکر... دو روز بیشتر نبود که کار پیدا کرده بودی و مادر را فرستادی بیمارستان که... مردک بازاری و چرب و چیل خورده دهنش آب افتاده بود، از رعنای حیا و عفت تو، حتی آپارتمان هم برایت گرفته بود! مادر توی بیمارستان منتظر تو و پول عمل جراحی که قرار بود پیش پیش از «حاجی » بگیری...
داغ کرده ای... داغ کرده ایم، کسی نزدیک مان شود، منفجر می شویم، آن هم در این سیاهی شهر شلوغ فراموشی که در و دیوارش را نوکیا پر کرده و کرشمه ال سی دی های تمدن رنگی اروپا و فیلمفارسی های محصول سینمای ارزشی... پوف ف ف ف ف... سررفته ای، سردرگم و خسته و خواب آلود، آنقدر گریه کرده ای که «مرگ» برایت شیرین ترین هدیه باشد برای فرار از بار این همه غم... همین جاست که یکباره، دم غروب همه چیز رنگ می بازد؛ همه زیر یک سقف جمع می شویم و فراموش می کنیم تمام دلمردگی های روزمره را ...
خدایا دلم دوست دارد غروب
سر تپه ای با تو صحبت کند
پروبال در غم فرو رفته را
به لطف تو از غصه راحت کند
نمی گذاریم کار به اینجا بکشد، با همه آن چروک ها و تاب گره خورده ابروها، وضو می گیریم و الله اکبر... آرام می شویم... خیلی که داغ کرده باشیم، توی قنوت کمی خودمان را لوس می کنیم. وای که اگر بدانی چه مزه ای دارد این ناز کردن در نماز ... الله اکبر... الله اکبر... الله اکبر.... اما چه زود لذت این لحظه های رنگین کمانی بعد از باران واژه های رازآمیز نرمش دل را فراموش می کنیم؛ دوباره تمام غصه ها سراغمان می آیند و.... گفتم نرمش دل... نرمش جان... ورزش روح؛ نماز...
هر صبحدم دژی زیقین می شوم ولی
طوفان شک دوباره ام آوار می کند
...هزار و یک راه نرفته
هر طور فکر می کنم، می بینم که تازگی ها خیلی بی چشم و رو شده ایم- حالا هول برتان ندارد و تلفن را بی خیال شوید که زنگ بزنید و بگویید روزنامه وزین کیهان به مخاطب توهین کرد، ناسلامتی نویسنده هم در جغرافیای ضمیر«ما» جا می گیرد!- آن قدر که این همه راه رسیدن را نمی بینیم. همه اش به فکر میان بر هستیم و پل عابر برقی و منوریل و... ایمان مان رفته سرنخ بازی بچه ها! باور کنید این چهره های خسته ای که در تهران می بینیم، همه اش به خاطر همین بادبادک بازی هاست. بد جوری «خدا» از یادمان رفته، کاسب شده ایم، زده ایم توی کار بورس؛ بورس دروغ و دغل و دنبه! چقدر راه برای رسیدن باشد اما... همین ماه عزیز، من که نگفته ام: ای آن که برای هر نیکی و امان از هر شری به تو امیدواریم، ای عزیزی که هر کسی از تو طلب کند، می دهی به او، آن هم نه برابر، که زیاد در برابر کم اش؛ سخاوت در مقابل خست اش... چه نسخه پر و پیمانی است این گنجینه های حضرت عشق... قرص زیرزبانی دارد، شربت و کپسول منظم و سر وقتی دارد، سرم همیشه همراه در بستر دارد، تازه درمان سرپایی هم که دیگر هیچ... فقط برای همین سی روز عزیز مزین به نام حضرت بوتراب، ۱۹ نردبان برایمان فرستاده و روی هر یک هم آن قدر برایمان گذاشته که... نمی دانم چرا این قدر ما بی چشم و ... خیلی خب ناراحت نشوید، نمی گویم ولی انصاف بدهید کدام مادری این گونه روزانه و در هر روز به طور ثانیه وار ضمانت می کند، آن هم بدون اینکه پیرمردی خجالت و شرم فرزند را ببیند...
استغفرالله ذالجلال والاکرام من جمیع الذنوب والاثام...چه ثانیه های مردی را داریم می کشیم در نفس کش روزمرگی های همیشه که لبخند رضایت و چشم روشنی شکر را از زندگی مان برده... یادت رفته که گفته بودند، یک ماه بدون حقوق بعد اگر راضی بودیم، از ماه دوم ۰۱۲ هزار تومان می دهیم؟! حالا بیا برگ برگ نسخه های حضرت عشق را ورق بزن، همه اش صورتحساب آن لاین دارد...« هر که در ماه مهتاب آفرینش و خنده آفتاب بر سرزمین خدا، یک روز روزه بگیرد و بعد چهار رکعت عشق را با یک دور تسبیح آیت الکرسی در رکعت نخست و دو دور تسبیح سوره توحید در دومین رکعت به جا آورد، از دنیا نمی رود تا جای خود را در بهشت ببیند...» وقتی دو رکعت نماز با صد قل هوالله، حکم صد سال روزه را دارد، چرا برای ۰۵ هزار تومان باید سجده کارفرمای نافرمانت را هم به جا آوری؟! باز هم بگویم که ما چقدر بی چشم و...؟ آن قدر این گردو غبار روزگار، کورمان کرده که اصلا رنگ خدایی نمی بینیم ... البته گرد و غبار که قصه است! بعله حتما هم باید بخندیم به این حساب و کتاب باریک و سنجیده در روزگار بی حساب و کتابی مردمان فراموش کار... اصلا کر شده ایم و نمی شنویم که:
با من به روی نقشه جغرافیای خشک
آب و هوای پنجره های شمال باش!
چون جاده های کوک زده با نخ سفید
شکل خطوط سرمه ای اتصال باش!
قطعی داری داداش، آنتن نمی دی آبجی! وگرنه می شنیدیم.
● ...این شتر فرق دارد
شاید همین الان دانه های تسبیح با زمزمه لب هاتان دارند به این خطوط پوزخند می زنند که ما خیال مان تخت است و هنوز قیمت سهام جان مان را می دانیم و ارزان فروشی نکرده ایم اما... این شتر غفلت از آن شترهایی است که رحم و مروت ندارد، در خانه همه می خوابد و خدا نکند که ساعت «شرمانی اش» زنگ بخورد و در خانه مان ماندگار شود! حتی بهترین بیمه عمر هم نمی تواند ما را- و تو را- از غفلت و لغزش مصون کند، بی خود دفترچه ای که پسر عمو یا دختر عمو برایت آورده نشان مده!«حکم مستوری و مستی همه بر عاقبت است...» از بزرگترین علما می پرسیدند، دعای نیمه شب شما چیست؟ می گفتند عاقبت به خیری...«ان الذین تولوا منکم یوم التقی الجمعان انما استزلهم الشیطان ببعض ماکسبوا» داستان غنیمت زدگان احد را که فراموش نکردید؟ علت آن همه خسارت به سپاه اسلام چه بود جز اینکه «ببعض ماکسبوا» شیطان این جماعت را بر اثر برخی گناهان قبلی، منحرف کرد... اثر گناه یک جایی بروز می دهد خودش را؛ این جماعت همانی بود که بارها آنها را به انفاق فراخواندند اما... انفاق نکردند تا اینکه نفاق بر قلبشان مسلط شد «فاعقبهم نفاقا فی قلوبهم الی یوم یلقونه بما اخلفوا الله ما وعدوه»؛ دو دو تا چهارتا! وقتی بزنی زیر قولی که به خدا دادی، نفاق عین خوره بر جانت می روید! رقابت سختی است میان ایمان و هوس و وای به حال ما در قیامت...
ما سالهای زیادی بهار را. به گره زدن سبزه دلخوش بودیم. و هیچ نگفتیم. ما امروز. وارث دل حقیری هستیم. که ظرفیت تفکر ندارد. بیا تا دلمان را بزرگ کنیم. می ترسم. آجیل ها غافلمان کنند...
● ...سلام ابرهای دل آرای من!
خب راه رم دادن شتر پاراگراف قبلی چیست؟ مگر می شود آنکه در هر ضربان قلب ما حاضر و ناظر است، برای این شتر، راه نداشته باشد، کمربند ایمنی، کلاه کاسکت، دستکش نسوز، عینک آفتابی اصل غیررنگی، پمادضدآفتاب خارجی و... مراقبت، همین یک کلمه است که همه مان فراموش کردیم. تمام توصیه امیرالمومنین به امت خود در همین کلمه خلاصه می شود؛ نظم و تقوا... این میراث ها هر دو نوعی مراقبت اند و البته که این واژه، قله رفیعی است که صعود از آن کمی سخت است... باروبنه می خواهد آن هم با وجود رقیب و رفیق(!) سرسختی به نام «غفلت»!
حالا دوباره دو دو تا چهار تا کنیم، انصافاً اگر «مراقبت» در زندگی روزمره ما باشد، تخلف، گناه، بی قانونی، دعوا، نزاع، اختلاف و غم نان حتی خواهیم داشت؟ امتحان کنید و امتحان کنیم ببینیم چه می شود، عاقبت به ما می رسد یا ... آخر می دانید که عاقبت از آن متقیان است و متقیان را با مراقبت، رفاقتی دیرینه... حضرت روزهای روح نواز رجب می فرماید:«من اخذ بالتقوی غربت عنه الشدائد بعد دنوها... و احلولت له الامور بعد مرارتها و انفجرت ...» حالا عربی اش را بی خیال... وقتی جاده عمل و حرکت روزهای زندگی ات شد تقوا، مصائب زندگی حتی اگر به او رسیده باشند هم از او دور می شوند و تلخی های زندگی اش حلوای شیرین می شود و امواج طوفنده و سهمگین دردها و رنج ها با آنکه متراکم شده اند از او فاصله می گیرند و او بر امواج سوار می شود...
حالا آسمان دل ما، این روزها کران تا کران آکنده از ابرهای باران زاست، خوش به حال آنکه سدهای خشک شده جان اش را لبریز کند از این باران های بهاری فصل نیایش تا نیاز نباشد در طول سال به انبار دل دیگران سر بزند و برای خودش آب و برق اجاره ای وارد کند، این ژنراتور قلب ما، می تواند دنیایی را آب و برق دهد که همه اش محتاج یک تکان و لرزه است و صدای شکستن... آنوقت معنای «انا عند منکسره القلوب» را در سرتاسر مزرعه حاصل خیز دل حس می کنیم... خوش به حال آنها که گوشه خلوت شان این روزها، مسجد است و ملودی نماز و رنگ خدا بر سجاده افطاری سرشار از عطر دعاشان جاری...
مباش غافل از این ناله های نیمه شبی
که آه و زمزمه نیمه شب، اثر دارد
● ... ایستاده چون سرو
حالا همه اینها یک طرف داستان مقاومت هم یکطرف؛ ماجرای آنهایی که در روزهای داغ بهمن ۷۵ سینه چاک نظام و امام(ره) و انقلاب بودند و در دهه اول بریدند و دهه دوم به کنجی خزیدند و دهه سوم تازه سر برآوردند و مدعی شدند که وا اسلاما! این انقلاب آن انقلاب نبود و ... کم نبوده و کم ندیده ایم، مبنا دارد این ایستادگی و مقاومت؛ ایستادگی هم فرزند تقواست. حضرت رحمت اعظم (ص) لقبی به حضرت روزهای رخشنده رجب داده اند که یک دانشگاه درس است... «کرار غیر فرار» این مخصوص میدان جنگ و دفاع هم نیست؛ در همه میدان ها امیرالمومنین کرار غیر فرار بود؛ یعنی مهاجم، مقتدر، دارای فکر و بدون عقبگرد. مواضع محکم، ایستادگی بر مبانی مورد اعتقاد و نسبت به کجی ها و زشتی ها و بدی ها و بی عدالتی های دنیا در موضع تهاجمی قرار گرفتن.
می شناسی معنی کرار چیست
این مقامی از مقامات علی است
امتان را در جهان بی ثبات
نیست ممکن جز به کراری حیات
کاش این روزهای اعتکاف، یک نفر پیدا می شد نهج البلاغه را برایمان رمزگشایی می کرد، این دریای مواج حکمت و معرفت را ...این شاخه های نبات لبان شیرین سخن امیر بیان ... چه سوز و سودایی است میان این واژه های گداخته نهج البلاغه، که هرگاه خطبه ای را به تفال حتی پیش رو می گذاریم، داغ می شویم، داغ می کنیم، سر می رویم از هیاهوی واژه های در کمند علی بن ابیطالب که چگونه رام شده اند؛ در س حر سوزناک سرودن از سرای آفرینش... داغ می کنیم و سر می رویم از داغی واژه های خطبه همام و آب می شویم از خجلت واژه های خطبه شقشقیه... گم می شویم در بوستان حکمت علوی هرگاه از سردلتنگی سر می زنیم به اتاق آبی مرواریدهای همیشه قیمتی کلام حضرت باران رحمت رجب...چه نهیب عجیبی دارد حدیث فرصت ها و ابرها...
گرچه در سایه لطف تو پریشان هستیم
ما بر آن عهد که بودیم کماکان هستیم
گر جوی نیز نماند زعنایات شما
همچنان بر سر میهمانی این خوان هستیم
...التماس دعا حاج آقا!
این روزها و شب ها، چتر هر دلی را که بالای سرت بگشایی، زمزمه یارب دارد، حالا یا در مسجد یا در کنج خلوت خودش زیر نور چراغ مطالعه ای که کنارش تلفن همراهی دم به دقیقه اس ام اس می گیرد و ... اس ام اس هم عالمی دارد، همین چند روز پیش دوستی برایم اس ام اس فرستاد که: شاید آن روز که سهراب نوشت: تا شقایق هست، زندگی باید کرد، خبری از دل پر درد گل یاس نداشت... باید اینطور نوشت: هر گلی هم باشد، چه شقایق، چه گل پیچک و یاس، تا نیاید مهدی (عج)، زندگی دشوار است... حالا واقعاً دشوار است؟! اصلاً در دعاهای ما جایی دارد این تک سوار تنها ومنتظر؟
خواندن دعا هم قلق دارد، مثل تیراندازی باید قلق گیری کنیم؛ اگر البته می خواهیم به خال بزنیم یعنی مستجاب شود... خب اول که با معرفت دعا بخوانیم این معرفت یعنی اینکه بدانیم داریم با چه کسی حرف می زنیم و باور داشته باشیم که روی سخن ما با کیست؟ به حضرت عاشق و امام صادق صلوات الله علیه گفتند دعا می کنیم، اما اثر اجابت را نمی بینیم؛ فرمود: بی معرفت دعا می کنید. حالا این معرفت چیست؟ گفتند که باید به قدرت اجابت پروردگار باور داشته باشیم. تازه این اول ماجراست؛ خود داستان دعا کردن هم رمان بلندی است که فصل اولش ایمان است و فصل دومش اینکه... خب درخواست های بزرگ بکنید؛ موتور و آپارتمان و کارشناسی ارشد که نشد دعا... سنگین بردار این کشکول استغاثه را، نگواینها زیاد است؛ برای وزیر مملکت که نامه ننوشتی، از خدا خواستی و برای او هم اینها چیزی نیست. فصل سوم این رمان عاشقانه مخلوق و معبود همان شاه بیت عبادات ماست، حواس جمعی. ناسلامتی شما دارید با خدا حرف می زنید؛ حالا اگر لباس نو نپوشیدید و ادوکلن نزدید عیبی ندارد اما... چطور وقتی مدیرکل را می بینی سر کج می کنی و تمام پله های اداره را همراه او عرق می ریزی و با ته مانده صدایی خسته از او خواهش می کنی اما پای دعا که وسط می آید طبق عادت، دست ها را بلند می کنی و رگباری هفت هشت تا دعای تکراری می فرستی بالا و علی از تو مدد؟!! خدایا ما را بیامرز، خدایا پدر و مادر ما را بیامرز، خدایا همه ما را خوشبخت کن... بدون این که در دل حقیقتاً طالب باشی، این که دعا نیست؛ «لقلقه لسان» است. «لا یقبل الله عزوجل دعاء قلب لاه »؛ دل غافل و بی توجه و سر به هوا اگر دعا کند، خدای متعال دعایش را قبول نمی کند، آره عزیزیم...
تا این غزل شبیه غزل های من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی تو را کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دلخوشی خواب ها کم است
نمی دانم چقدر آنچه می خواستم بگویم، شد... واقعیتش اعتکاف دل، این سه روز و آن سه روز نمی شناسد، کنج دنجی می طلبد که خلوتش قیمت دارد، همین! اگر گرفتید، یا علی وگرنه که گناه قلم قیل و قال زده نویسنده است و باز هم به رسم ستایش چشم هایی که این ستون ها را تحمل کرد؛ یا علی!
بر زبان جاری نشد سوزی که در جان داشتم
ورنه با تو گفتنی های فراوان داشتم
حالا می توانیم داستان مقدمه را اینطوری تمام کنیم: پیرمرد آن شب تا صبح در کوچه ها قدم می زد... از فکر و خیال داشت دیوانه می شد که چه کسی ضامن گناهان او می شود... وقتی نماز صبح اش را سلام داد، در سجده جان سپرد به ضامن اصلی تمام آدم ها... تیتر صفحه را از زبان «ضامن» بخوانید لطفا!
از نامه سیاه نترسم که روز حشر
با فیض لطف او صد ازین نامه طی کنم
محسن حدادی
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید