پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا


سهم ماهم فقط یک یادش بخیر ساده...


سهم ماهم فقط یک یادش بخیر ساده...
هیچی، هیچ حرفی نمانده، هیچ صحبتی نیست. همه می دانستیم که مریض و داغان است. خودم آخرین بار در جشن خانه سینمای پارسال دیدم که جوانکی زیر بغلش را گرفته بود. همه می دانستیم که سرطان دارد و زیاد زنده نخواهد ماند. امروز صبح بچه ها خبردادند که تمام شد و رفت پی کارش.
قرار شد یک چیزی برایش بنویسم و فکر کردم یکی از فیلمهایش(فیلمهایم) را ببینم تا خاطراتش(خاطراتم) دوباره زنده شود و "کیمیا" به نظرم ازهمه بهترآمد(اتفاقا تلویزیون هم همین نطر را داشت و عصری داشت کیمیا را پخش می کرد)، نشستم و دیدم تا رسید به آن صحنه ای که رضا رضایی منش می آید تا کیمیا را ببیند و لحظه ای که دخترک در قاب چشمان منتظر و بهت زده پدر قرار می گیرد و آن حالت نگاه رضا به دخترش مرا برد به این خیال که مثلا امروز صبح، دم دمای اذان صبح مرگ آمده سراغ خسرو شکیبایی و همین نگاه بهت زده او را صاحب شده.
بعد دوربین می آید در آشپزخانه و ما بیتا فرهی وکیانیان و زنش را می بینیم که مضطربند، اعصاب ندارند، نگران و درهم ریخته اند، که آخرش چه می شود و من دوباره یاد اقوام و دوستان شکیبایی افتادم که احتمالا در آن لحظات آخر چنین حالتی داشته اند و بعد یکدفعه کیمیا می آید در را باز می کند و همه مات او می شوند که چه می خواهد بگوید، مثلا دکتری، پرستاری کسی را به جایش تصور کردم که می آید و می گوید، کیمیا و پرستار می گویند: آقاهه رفت...
همین طوری بوده دیگر، خیلی ها انتظارش را داشتند. معجزه که قرار نبوده رخ دهد، هرچند که نمی شود تا آخرین لحظه از معجزه ناامید شد.
از خط قرمز و هامون و سارا تا خواهران غریب و اتوبوس شب و شب صدرعاملی خسرو شکیبایی نقش آدمهای درگیر و خودآزار را بازی می کرد، خودآزار یعنی آدمی که از کنار زندگی ساده نمی گذرد، موقعیتها را سخت می گیرد و همه اش دغدغه و دل مشغولی دارد.
هی فکر می کند و حرص می خورد و داد می زند. واقعیتهای زندگی توی کتش نمی روند، دقیقا شبیه حمید هامون که فهمیده زنش با یک بساز بفروش روابط غیرافلاطونی دارد ولی هی داد می زند، نمی خواهد از کنار قضیه ساده بگذرد، از عشقش نمی خواهد دست بکشد و درعین حال از عقیده اش. و چون امکان ندارد هردوی اینها را بتواند باهم حفظ کند حرص می خورد و داد می کشد.
حالا این آدم با این وضعیت خیلی هم قرص و قوی بوده که تا اینجایش هم دوام آورده. زیر بار واقعیتهای زندگی نرفتن و همه چیز و همه کس را از منظر افلاطون دیدن عاقبتش می شود خودآزاری و خودخوری و داغان شدن، عاقبتش می شود همین که شد.
من از نزدیک خسرو شکیبایی را نمی شناختم ولی مگر بازیگری که اینطور با دل ما بازی می کرد و اینقدر دوستش داشتیم و همین چندماه پیش با "فجر" گفتن هایش در ایام جشنواره غش و ضعف می رفتیم می تواند زندگی روی پرده اش با زندگی واقعیش فرق زیادی داشته باشد؟
بازهم می روم سراغ کیمیا،(که اتفاقا از معدود مواردی بود که خودآزاری کاراکتر شکیبایی ظهور بیرونی نداشت و در دلش بود) آخرسر که رضا تصمیم می گیرد دخترش را بگذارد و برود برای شکوه نامه ای می نویسد و می گوید که وداعی در کار نیست که این، آغاز سلام است، سهم ما هم فقط یک یادش بخیر ساده...
بخشی از نازنین ترین خاطرات ما از دست رفت، از دستش گله داریم که چرا زندگی را یک کم ساده تر نگرفت تا بیشتر بماند و بیشتر لذت ببرد(لذت ببریم) ولی خوب وقتی خودش به همین یک یادش بخیرساده از تمام لذات و مواهب زندگی راضی بود چه جای اعتراض و دلخوری؟ ما هم می گوییم: یادت بخیر، همین.
امیرحسین جلالی
منبع : سایت خبری ـ تحلیلی سینمای ما


همچنین مشاهده کنید