سه شنبه, ۲۸ فروردین, ۱۴۰۳ / 16 April, 2024
مجله ویستا


داستان »به خاطر پســر


داستان »به خاطر پســر
اشکان توی آینه خیره شده بود، چند باری عقب و جلو رفت و موهایش را با انگشت‌هایش حالت داد، کمی ژل کف دست‌هایش مالید و بغل موهایش را خواباند، با برس و سشوار موهای وسط سرش را بالا برد، لبخندی زد، با تی شرت سفید و شلوار لی مدادی رنگ و لوله تفنگی و کمربند بزرگ چرمی درست شبیه خواننده‌ای شده بود که دوست داشت. کمی کرم برداشت و با دقت به تمام صورتش مالید، همانطور که این کار را می‌کرد صدای اسپیکر کامپیوترش را بلند کرد، صدا توی اتاقش چنان پیچیده بود که توی دل خودش هم می‌لرزید.
- اشکان! اشکان! چه خبرته؟ کم کن صدا رو!
صدای مادرش بود، اشکان بدون آنکه توجهی کند کمی عطر را به گردن و پشت یقه پیراهنش مالید.
- اشکان!
- چیه مامان؟ باز گیر دادی؟
با بی‌‌حوصلگی کامپیوتر را خاموش کرد و از اتاقش بیرون آمد و بی‌‌آنکه بداند مادرش توی اتاقش است یا آشپزخانه، گفت:
- چی شده باز؟ آدم تو اتاق خودش هم نمی‌تونه موزیک گوش کنه؟ تابستون شده باز دست از سر کچل ما بر نمی‌دارین؟
زن از توی اتاق بیرون آمد و با صدای گله‌مندی گفت:
- سر کچل شما؟ ماشاا... شما چیزی که زیاد داری مو و رو است!! آخه نمی‌گی جز تو کسای دیگه هم تو این خونه و آپارتمان زندگی می‌کنن؟ خانم مناجاتی صد دفعه اومده گله کرده که شما هر روز عروسی دارین تو خونه تون؟! بنده خدا مریض احواله، تو که می‌دونی... بچه‌هاش رهاش کردن رفتن پی زندگیشون، دیگه ما نباید اینجا شکنجه اش بدیم.
اشکان همانطور که نشسته بود و بند کتانی‌ زرد رنگش را سفت می‌کرد گفت:
- می‌دونی چرا بچه‌هاش ولش کردن؟ از بس هی چپ و راست بهشون گیر سه‌پیچ داده که حالا سالی یه بار هم نمی‌‌یان بهش سر بزنن، اون هم چون گیر خونش اومده پایین، می‌‌یاد به ما گیر می‌ده! قابل توجه بعضی‌ها!
جمله آخر به زن برخورد که با تندی گفت:
منظورت چی بود؟ قابل توجه بعضی‌ها یعنی چی؟! اصلا کجا داری می‌ری؟ اشکان از جایش بلند شد و هندزفری موبایلش را توی گوشش گذاشت و در حالیکه در را می‌بست گفت:
- بی‌‌خیال مامان! باز داری گیر می‌‌دی‌ها؟!
این را گفت و در را پشت سرش بست. زن نگاهش به در چوبی مات ماند و همانجا روی مبل نشست. اشکان از وقتی وارد دبیرستان شده بود کم‌کم اخلاقش عوض شده بود، با آنکه پدرش تمام سعی اش را کرده و او را در یکی از بهترین مدارس غیرانتفاعی ثبت نام کرده بود و مادرش هم مرتب با دبیرستان در تماس بود اما رفتار اشکان روز به روز بدتر می‌شد، اوایل همه دل‌مشغولی‌اش کتاب و جزوه بود و می‌خواست پزشکی بخواند و برای کلاس کنکورش برنامه ریزی می‌کرد، اما از سال دوم دیگر آن اشکان سابق نبود، در اتاقش را قفل می‌کرد، دیر به خانه می‌آمد، زیاد می‌خوابید، پرخاشگر شده بود و ... مشاور مدرسه معتقد بود که اینها نشانه بلوغ با تاخیر در اشکان است و این پرخاشگری‌ها با کنترل صحیح برطرف می‌شود اما اشکان آدم دیگری شده بود، مادرش نگران بود که نکند سیگار یا مواد مخدر مصرف می‌کند برای همین به بهانه اهدا خون او را به کلینیکی برد و از آنها خواست نمونه خون او را آزمایش کنند اما هیچ مورد خاصی پیدا نشده بود، او عصرها به پارک نزدیک خانه شان می‌رفت و اسکیت بازی می‌کرد، توی این کار آنقدر پیشرفت کرده بود و اعتماد به نفسش بالا رفته بود که بعضی اوقات توی خیابان هم با اسکیت رفت و آمد می‌کرد تا اینکه یکبار توی یکی از چاله‌هایی که شهرداری کنده بود افتاد و دستش شکست، از آن روز مادرش به او اجازه نداد که ورزش‌های پرخطر انجام دهد. حالا که تابستان شده بود او را در کلاس شنا ثبت نام کرده بود.
زن توی این فکرها بود که تلفن زنگ زد، از جایش بلند شد و گوشی را برداشت.
- سلام محبوبه! خوبی؟
- سلام! مرسی، تو چطوری؟
- من هم خوبم! صبح وقتی از خونه بیرون اومدم خواب بودی، گفتم حالت رو بپرسم، قرص‌هات رو خوردی؟
- آره! یادم نرفته بابا! البته شما صبح نرفتید، به ساعت چهار نمی‌گن صبح، می‌گن نیمه‌شب!
مرد خندید و گفت:
- راست می‌گی، مجبور بودم ساعت هشت قم باشم، تازه امشب هم با عرض معذرت نمی‌تونم بیام، چون باز فردا صبح یک جلسه‌ای با روسا داریم و نمی‌تونم بیام و برگردم، جاده هم شلوغه هم خسته‌کننده و خطرناک.
زن با کمی دست پاچگی گفت:
- نه قربونت! نیا که باز خون به جیگر می‌شیم مثل اون دفعه که بنزین تموم کردی و موندی تو جاده، بمون همونجا!
- اشکان چطوره؟
- اشکان؟! خوبه؟ چطور باشه؟ مثل همیشه، تازه همین ده دقیقه پیش از خواب بیدار شد و زد بیرون!
مرد سکوت کرد، او هم از دست اشکان به تنگ آمده بود، می‌دانست اگر چیزی بگوید باز زن او را مقصر می‌داند که کارش را به زن و بچه اش ترجیح می‌دهد، برای همین خداحافظی کرد. آقای حقی یکی از مدیران میانی یک شرکت بود، مرد بسیار متین و افتاده‌ای که کمتر کسی از همسایه‌هایشان توی مجتمع این را می‌دانست، با آنکه می‌توانست راننده اختصاصی داشته باشد اما قبول نکرده بود، هیچوقت با ماشین اداره کارهای شخصی‌اش را انجام نمی‌داد، به معنی واقعی انسانی بود که زندگی‌اش را برای خدمت به دیگران وقف کرده بود، حتی شب‌ها که به خانه می‌آمد هم از کارش غافل نبود. محبوبه بارها از او گله کرده بود که باید برای زندگی شخصی و سلامتی خودش هم ارزش قائل شود، اما او کمتر به این حرفها توجه می‌کرد.آقای حقی در روزهای آخر جنگ مجروح شده بود و ترکش‌های زیادی توی بدنش مانده بود که بعضی از آنها آزارش نمی‌داد اما یک ترکش ریز توی کمرش بود که حتی بعضی اوقات او را ویلچرنشین می‌کرد، دکترها نگران بودند که با خارج کردن آن مایع نخاعی صدمه ببیند برای همین هم با قرص و مسکن‌های قوی با این درد می‌ساخت.
- ببین حمید! خیلی از فامیل به زندگی ما حسودی شون می‌شه، حالا شاید گفتن کلمه حسودی درست نباشه، اما حسرتش رو که می‌خورن، ماشاا... توی کارت حسابی پیشرفت کردی، احترام داری، برو و بیا داری، زندگی خانوادگی خوبی هم داری، با زن و بچه‌ات هم زندگی آرومی داری، اما می‌دونی که اینا همه از بیرونه ، مردم چی می‌دونن توی خونه ما چه خبره، زندگی که فقط کت و شلوار و ماشین خوب و خونه‌مبله نیست...
- تو می‌گی چیکار کنم؟ من وظیفه دارم، واسه همین بهم مسئولیت دادن، واسه کارمه که به قول تو احترام و برو و بیا دارم، واسه کارمه که می‌تونیم خونه خوب بخریم، ماشین خوب سوار بشیم و چیزای دیگه. خانوم من اینا رو آسون به دست نیاوردم، واسشون زحمت کشیدم و عرق ریختم.
- من نمی‌گم زحمت نکشیدی، هر کی ندونه من که می‌دونم اما، ما زندگی خانوادگی موفقی نداریم، به هم که نمی‌تونیم دروغ بگیم، اصلا به نظر من موفقیت اون چیزی نیست که مردم از بیرون می‌بینن، مردم فکر می‌کنن فلان شخص خوشبخت و موفقه، اما اینا چیزای تو ویترینه، کسی تا حالا رفته از زن و بچشون بپرسه خدایی شما‌ها احساس خوشبختی می‌کنین؟ به نظر شما همسرتون، پدرتون، مادرتون آدمهای موفقی هستن؟ می‌دونی اینها لبخندهاشون تظاهره ... موفقیت و خوشبختی یعنی اینکه من که زنتم، اشکان که پسرته هم احساسش کنه.
- تو می‌گی من چیکار کنم که تا حالا نکردم؟ همه اینا رو خودم هم می‌بینم، آدمهایی رو می‌بینم که هزار برابر من احترام دارن، اما بعضی‌ها فکر می‌کنن اونا خوشبخت ترین مدیران عالم هستن اما پای حرفاشون که می‌شینی می‌بینی هر کدوم یه جوری از زندگی شخصی شون ناراضی‌اند، ما که مشکلی نداریم.
- مشکلی نداریم؟ می‌‌شه بگی مشکل یعنی چی؟ تو اصلا می‌دونی اشکان تو چه وضع و حالیه؟می دونی مدرسه می‌ره یا نه؟ می‌دونی کلاس موسیقی که فرستادیش می‌ره یا ول کرده؟ می‌دونی چی می‌پوشه؟ چی گوش می‌ده؟ اصلا می‌دونی امسال سه تا تجدید آورده؟
- چی؟؟ تجدید آورده؟ شوخی می‌کنی؟
- چه شوخی حمید؟ واسه همینه که می‌گم از زن و زندگیت داری دور می‌شی، من نمی‌گم کار نکن، خدمت نکن اما می‌گم یکی از وظایفت اینه که بدونی زن و بچه ات در چه حالی‌اند؟ نمی‌خوام مثل بعضی زنا غر بزنم که حسرت یه سفر مونده تو دلم! اما ازت انتظار دارم حواست به بچه ات باشه، اشکان ثمره زندگی ماست، تو هر چی بری بالا، اگه اشکان بد از آب در بیاد همه تو فامیل به هم نشونش می‌دن و می‌گن به به! پسر آقای مدیر رو ببینید! اشکان امسال سه تا تجدید آورده، جرات که نداره بهت بگه، به من گفت!
مرد همانطور که نشسته بود روی مبل، داشت این حرف‌ها را در ذهن مرور می‌کرد، این حرفها مال امتحانات ثلث زمستانه بود، حدود شش ماه از این ماجرا می‌گذشت، از آن پس سعی کرده بود بیشتر با اشکان بجوشد اما اشکان مدام سعی می‌کرد به بهانه‌های مختلف از او فاصله بگیرد، مرد تازه فهمیده بود که در همه این سالها چقدر از تنها پسرش دور شده و برای هم مثل دو تا غریبه بودند، تنها موضوع مشترکشان فوتبال بود که از بخت بد هرکدام به یکی از تیم‌های قرمز و آبی علاقه داشتند و اگر جمعه‌ای وقت می‌شد و پای بازی می‌نشستند آنقدر به هم تیکه می‌انداختند و روی اعصاب هم راه می‌رفتند که دعوایشان می‌شد، بیشتر اوقات از اشکان شروع می‌شد، این اواخر گستاخ‌تر از همیشه شده بود و حتی یکی دوبار جواب او را داده بود. مرد گوشی موبایلش را باز کرد و توی عکس‌ها را گشت، عکسی از بهار امسال را که از اشکان گرفته بود نگاه کرد، چشم‌های سیاه درشتش با آن ابروهای پر پشت و برجستگی لب‌هایش کاملاً شبیه او بود، اما توی چشم‌های اشکان حس غریبی می‌دید، مثل آدمی بود که او را نمی‌شناخت، این عکس را بعد از دعوا، توی یکی از پارک‌های همدان گرفته بود، اشکان آن روز سمج شده بود که ماشین را بگیرد و تنهایی برود توی شهر بچرخد.
- آخه تو گواهینامه نداری پسر!
- ندارم که ندارم! مهم اینه که آدم رانندگی بلد باشه، مگه همه اینایی که رانندگی می‌کنن گواهینامه دارن؟ قول می‌دم آروم برونم.
- متاسفم. به هیچ وجه نمی‌تونم قبول کنم. اونایی که این کاررو می‌کنن اشتباه می‌کنن، من نمی‌خوام به خاطر یه لحظه خوشی تو، یه عمر شرمنده مردم باشم.
- خوبه ازتون ماشین نخواستم حالا! طرف واسه پسرش بنز خریده اون هم وقتی ۱۵ سالش بوده، ما یه ژیان هم تو ۱۷ سالگی مون نداریم که هیچ ،بابامون ضدحال می‌زنه و نمی‌ذاره سوار ماشینش بشیم و سه سوته یه چرخ بزنیم!!
- اشکان؟! این چه طرز حرف زدنه؟ ضدحال! سه سوته!
- پس چی بگم؟ مثل شما حرف بزنم؟ با سلام! همانگونه که استحضار دارید بنده مایل می‌باشم از وسیله نقلیه شما استفاده بهینه بنمایم، با کمال تشکر! من بلد نیستم اینجوری حرف بزنم! اصلا خوشم هم از این تریپ‌ها نمی‌‌یاد، ماشین نمی‌دی نده، دیگه نمی‌خواد لفظ کلام صحبت کنی! آن روز دعوای سختی کرده بودند و سفر همدان با اوقات تلخی هرچه تمامتر، تمام شده بود، سه ماهی می‌شد که اشکان با پدرش حرف نمی‌زد، حتی وساطت مادرش هم افاقه نکرده بود.
- ببین مامان! من حوصله اش رو ندارم، کارمندش که نیستم بهم امر و نهی کنه، من همینم که هستم، اگه می‌تونین منو تحمل کنین تا درس و مشقم تموم شه، اگه نه که همین فردا از این خونه می‌‌رم!
این جور حرف زدن اشکان، مادرش را دیوانه می‌کرد، حرص می‌خورد اما به زور تحمل می‌کرد، سعی می‌کرد صدایش را بالا نبرد و آرام باشد.
- آخه پسرم! عزیزم! این که نشد طرز برخورد، اون هر چی باشه پدرته، مگه چی گفته؟ حرفش حق بود، دوستت داره، نگرانته، تو هم اینقدر تند نرو پسرم، تازه کجا رو داری بری؟ بابات دوستت داره.
- اون منو دوست داره؟ جدی می‌گی؟ من تو شبانه روز ده دقیقه هم نمی‌بینمش، بعد تو می‌گی منو دوست داره؟ اصلا تعجب می‌کنم چطور از بچگی صداش کردم بابا؟ باید به جاش می‌گفتم عمو! بعد یه عمر زدیم رفتیم سفر، کوفتمون کرد، مامان! من باهاش حال نمی‌کنم، می‌دونی، فکر می‌کنم اگه من بمیرم هم واسش مهم نیست، شاید اگه وقت کنه تو روزنامه برام یه تسلیت بنویسه وگرنه آقای مدیر که فرصت نداره بیاد تو مراسم ختم من! من واسه اون یه لکه ننگم، مطمئنم خجالت می‌کشه به دوستاش بگه اون پسره که تیپ فشن می‌زنه پسر منه، از داشتن من شرم داره و از من بدش می‌‌یاد...
اشکان به عمد کارهایی می‌کرد که پدرش را حسابی آزار می‌داد، می‌دانست که او به خوابیدن زیاد حساس است، برای همین تا دیر وقت توی رختخواب می‌ماند، می‌دانست که او دوست دارد شب‌هایی که برای شام به خانه می‌آید اشکان هم سر میز غذا باشد ولی اشکان درست همان موقع می‌رفت حمام یا می‌گفت اشتها ندارد و ..... او باور داشت که پدرش به هیچ وجه او را دوست ندارد و به چشم یک آدم مزاحم به او نگاه می‌کند.
سعی می‌کرد چشم‌هایش را باز کند، بوی تند الکل پیچید توی دماغش، خواست با دستش آن را بخاراند اما نتوانست، دور و بر تختش خالی بود، تعجب کرد، نمی‌توانست از جایش بلند شود، به زحمت چشم‌هایش را باز کرد، فضای لخت اتاق توی ذوقش زد، تازه فهمید که بیمارستان است، دلیلش را نمی‌دانست سعی کرد که به خاطر بیاورد که آخرین بار کجا بوده است، نمی‌توانست هوش و حواسش را جمع کند، چیزهای پراکنده‌ای مثل حامد دوستش، ماشین زانتیا و .... یادش آمد، توی جاده، کنترل ماشین زانتیای حامد از دستش خارج شده بود و با سرعت به تیر برق زده بود، البته تنها لحظه‌هایی که با ترس فرمان را محکم توی دستش گرفته بود و ماشین بی تعادل بود را به خاطر داشت و نمی‌دانست که رهگذارن چطور جسد او را از میان تکه پاره‌‌های ماشین بیرون کشیده و به بیمارستان رسانده بودند. شانس آورد که ایربک زانتیا باز شده بود...پرستاری وارد اتاق شد و به طرف سرمی که از میله آویزان شده بود رفت و کمی آن را باز کرد تا قطره‌ها سریع تر بریزند.سرش را چرخاند و گفت:
- به به! اشکان شوماخر!! شب شما به خیر! بالاخره بیدار شدی؟ سه روزه خوابیدی پسر! مادرت فکر می‌کنه تو هوشیاری‌ات رو کلا از دست دادی و ما داریم بهش دروغ می‌گیم، با همه پرسنل دعوا کرده تو این سه روزه!
اشکان خواست حرفی بزند که دید صورتش هم تکان نمی‌خورد، نمی‌دانست که دست‌ها، فک، دندان‌های جلو، چهار دنده پایین و پای راستش شکسته و کاملا باند پیچی شده است، طحالش پاره شده بود و قسمتی از روده‌هایش را هم برداشته بودند. پرستار از پایین تخت ورقه آهنی که رویش کاغذی را با گیره چسبانده بود برداشت و از توی جیبش خودکار مشکی را برداشت و چیزهایی را یادداشت کرد و در حالیکه داشت می‌نوشت گفت: خدا رو شکر کن که پدرت به موقع به دادت رسید، پسر تو با چه سرعتی داشتی می‌رفتی که تیکه پاره شده بودی؟ اصلا خبر داری تو تصادف کلیه‌هات داغون شده بود؟من که تو عمرم همچین موردی ندیده بودم! جوری درب و داغون شده بودی که تو اون وضعیت دیالیز هم جواب نمی‌داد، برو به جون بابات دعا کن که یکی از کلیه‌هاش رو بهت داد، با اون حالی که اون داشت این کارش شبیه خودکشی بود، حتما خیلی دوستت داره، نه؟
پرنیان غزنوی
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید