شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

پوزیتویسم منطقی


پوزیتویسم منطقی
پوزیتویست های منطقی بیش از هر چیز از تجربه گرایان بریتانیایی نظیر هیوم را نیای فکری خویش می دانند. این جریان یا نهضت فلسفی از سال ۱۹۰۲ در وین آغاز گردید و آن همزمان بود با دورانی که با نزدیک شدن به قرن بیستم فیزیکدانها نظریه هایی را پیش کشیدند که نقض نظریه های فیزیک نیوتونی بود و که همانا نقض دقت و قطعیت معرفت علمی را هم خبر می داد. در این راستا گروهی برآن شدند که علم را از معزلی که به تازگی بدان گرفتار آمده بود , نجات بخشند و یکی از این تلاشها سلسله جلساتی بود که در دانشگاه وین هر دو هفته یکبار به رهبری هانس هان , فیلیپ فرانک و اوتو نویراس از سال ۱۹۰۲ به بعد برگزار می شد. آنها به مدت ۱۵ سال یعنی تا سال ۱۹۱۷ دو هفته موضوعی را مطرح می کردند و پیرامون آن به بحث می نشستند. موضوعاتی که عمدتا درباره مبانی رهیافت تجربه گرایی و تحولات آن بود.
در سال ۱۹۱۷ این گروه از موریس اشلیک دعوت کرد تا به عنوان استاد به وین بیاید و قصدشان از این کار حضور او در مباحثشان بود. اشلیک شاگرد ماکس پلانک , و شارح و مفسر نظریه نسبیت انیشتین بود و گرایشهای فلسفی نیز داشت. در وین او به تدرس علوم استقرایی پرداخت و به لحاظ شخصیت توانا و مقتدری که داشت توانست این جلسات دو هفته ای را سروسامانی بهتر ببخشد و به آن جنبه رسمی بدهد و بدین طریق چهره های برجسته ای را از آلمان , اتریش , پراگ و ... همچون رودلف کارناپ به دانشگاه وین بکشاند.
بدین ترتیب آنها انجمن ارنست ماخ را تاسیس کرده و از سال ۱۹۲۲ کنفرانس های بین المللی را با حضور دانشمندان برجسته جهانی برپا نمودند و شهرتی جهانی یافتند. در این راستا عنوان حلقه وین را از دهه ۳۰ به بعد به آنها دادند و سرانجام در سال ۱۹۲۹ مطلبی تحت عنوان « رساله وین » را منتشر کردند که در همین رساله اصول اساسی حلقه وین را بیان نمودند. آنها در این رساله عنوان کردند که از افلاطون تا لایب نیتس و مارکس و ... همگی بیانگر این اصل بنیادین تجربه گرایی است که در نهایت ارنست ماخ آنرا بخوبی یبان کرده است و آن این عبارتست: « علم یعنی توصیف تجربه » این اصل بنیادی آرا و اندیشه های اندیشمندانی بود که در حلقه وین گرد هم آمده بودند.
بجز در آلمان ، از دهه ۳۰ تا دهه ۶۰ در جریان فلسفه علم این دانشمندان حرف اول را می زدند. آلمان بطور کل در فضای فکری دیگری سیر می کرد. در آنجا نوکانتی ها و پدیدارشناسان بر اندیشه حکومت می کردند و از دهه ۶۰ به بعد بود که بتدریج از قدرت و اهمیت پوزیتویست های منطقی کاسته شد.
● مبانی فکری ِ پوزیتویسم منطقی
تفکر پوزیتویست های منطقی یک وجه انتقادی ( سلبی ) و یک وجه اثباتی ( ایجابی ) دارد. در وجه انتقادی آنها به نقد فلسفه ی سنتی می پردازند و در وجه اثباتی به بیان اصول کار علمی تاکید دارند. این که کار علمی بر چه ملاکهایی باید استوار باشد.
حمله به فلسفه سنتی: ارنست ماخ شارح اصلی پوزیتویسم منطقی فیزیکدانی اتریشی بود که کتاب « تاریخ علم مکانیک » را به تحریر درآورد. او در این کتاب او سعی داشت نشان دهد که در علم مکانیک واژه های وارد شده که ماهیتا متافیزیکی هستند و پایگاه عینی و علمی ندارند. واژه هایی همچون نیرو که به زعم او واژه ای متافیزیکی است چرا که مابه ازاء تجربی و مصداقی ندارد. واژه ای است که برساخته ذهن انسانهاست.
او صراحتا هدفش را پاک کردن زبان علم از واژه های متافیزیکی عنوان می کرد. از نظر او هر واژه ای که نه بار تجربی که تنها بار تئوریک و نظری دارد باید از دائره المعارف علمی پاک شود.
در واقع دغدغه ی ذهنی او این بود که چرا بعضا در نظریه های علمی ما تا بدین حد دچار ابهام می شویم و یک نظریه نمی تواند بطور دقیق واقعیت را برایمان باز نماید. او این ابهام را سرچشمه گرفته از « زبان علمی » می دانست. از نظر او کاربرد واژگانی که تنها بار تئوریک و نظری دارند ( و بیشتر مفاهیم فلسفی هستند تا علمی! ) باعث « توصیف مبهم پدیده ها » می شود. از این منظر ماخ در پی تفکیک قاطع میان علم و فلسفه بود.
دیگر شارح مکتب پوزیتویسم یعنی موریس اشلیک نیز این امر ( پاک کردن زبان علمی از واژگان فلسفی ) را نقطع عطفی در تاریخ فلسفه می دانست اما معتقد بود که این رهیافت ارنست ماخ خودش هم نوعی فلسفه است.
اما در چشم اندازی افراطی تر , رودلف کارناپ به صراحت عنوان می کرد که ما نمی خواهیم به مسائلی که در فلسفه بوده جواب تازه ای بدهیم و شیوه تفکر فلسفی تازه ای در کنار دیگر اندیشه های فلسفی بوجود آوریم بلکه در پی آن هستیم که جایگزینی برای فلسفه ارائه کرده و اندیشه فلسفی را بکلی از ذهن بشر پاک کنیم.
از نظر او ابهام در نظریه ها بدین خاطر نیست که پرسشها درست مطرح نشده اند بلکه به این خاطر است که این پرسشها اصلا معنایی ندارند.
کارناپ معتقد بود که فلسفه اصولا هیچ معنایی ندارد و زمانی یک امر یا قضیه ( Proposition ) معنادار می شود که جمله ای باشد که ضرورتا درست یا نادرست باشد. مثل « الان دارد باران می بارد » این جمله ضرورتا یا درست است و یا نادرست ، که بوسیله تحقیق تجربی قابل بررسی است.
اما در مقابل واژه Proposition ، واژه Statement قرار می گیرد که نوعی اظهارنظر یا بیان خصوصی است که تنها به یک فرد تعلق دارد. مثل « خداوند بخشنده و مهربان است » این جمله ممکن است یک اظهار نظر شخصی باشد و قابل بررسی تجربی از سوی همگان نیست. بدین ترتیب Proposition ها شامل قضایایی هستند که برای همگان قابل بررسی تجربی است اما Statement ها قضایای عمدتا فلسفی می باشند که بار شخصی و سلیقه ای دارند.
رهیافت کارناپ نوعی جهت گیری و موضع گیری شدید علیه فلسفه بود و داعیه اش بسیار از بزرگانی همچون هیوم و بارکلی که تنها از ابهام در فهم واقعیت و معرفت علمی سخن گفتند , افراطی تر است.
بطور کلی می توان گفت که اصل بنیادی مطرح شده از سوی پوزیتویست های منطقی اصل اثبات پذیری (Verifiability principle ) که یعنی: « معنای هر قضیه همان روش اثبات درستی آن قضیه است ». بدین ترتیب اگر این قضیه متافیزیکی ِ « امر مطلق بی زمان است » را در نظر بگیریم از نظر پوزیتویست های منطقی این گزاره اساسا بی معناست یعنی نه درست است و نه غلط ، چون روشی برای اثبات درستی آن نیست.
اما در مقابل این گزاره را در نظر بگیرید: « هوش انسان بین ۵۰ تا ۲۲۰ در نوسان است ». حال مجموعه روشهایی شامل گرفتن تست هوش از یک نمونه ی انسانی , جمع آوری داده ها و رسیدن به یک نمره برای هر فرد ، و تطبیق بازه ی نمرات ِ بدست آمده ، با گزاره ی داده شده معنایی این گزاره را که « هوش انسان بین ۵۰ تا ۲۲۰ در نوسان است » تعیین می کند.
بدین ترتیب آنها معنا را آن چیزی در نظر می گرفتند که در تجربه قابل اثبات باشد و تنها قضایایی که روشی تجربی برای اثبات آنها وجود دارد توانایی آنرا دارد که شناخت تازه ای به انسان بدهد.
حال سوالی مطرح می شود این است که پس قضایای ریاضی و هندسی چه هستند؟ چرا که روش تجربی برای اثبات آنها وجود ندارد.
کارناپ در کتاب « فلسفه علم » خود می گوید ریاضیات « توتولوژی » یا این همان گویی است و در چنین قضایایی نیازی به روش اثبات نیست چرا که اطلاعاتی یا شناخت تازه ای درباره جهان داده نمی شود تا نیازمند اثبات باشد ، بلکه فقط قراردادهایی و تعریفهایی مطرح می شود.
از نظر او ریاضیات و منطق تفاوت بزرگی با متافیزیک دارند. رهیافت ریاضی و منطقی درباره هیچ چیزی در جهان نیستند. به عبارتی دیگر درباره هیچ entity ( چیزی که هست یا هستاری ) صحبت نمی کنند. بطور مثال مثلث فقط یک فرم یا شکل فاقد محتواست و شکل ها در عالم جزء entity ها نیستند ( حال آنکه مجردات همچون فرشته ها یا عقلی که هگل مطرح می کند نوعی هستار یا entity می باشند ).
ریاضیات نوعی بازی است که در آن ما یک سری چیزها را فرض کرده ایم و گفته ایم که اینها روابط مشخصی با یکدیگر دارند و این روابط مشخص بین فرضیاتمان چیزی درباره ماهیت اشیاء پیرامونی به ما نمی دهد و از همینجاست که تفاوت میان شکل و محتوا در معرفت ریاضی و منطقی از یک سو و معرفت تجربی از سویی دیگر مطرح می شود. برای فهم بهتر اجازه بدهید مثالی بزنم. دو مثلث فلزی و مثلث پارچه ای را در نظر بگیرید. مبرهن است که یک ریاضی دان اثبات می کند که در هر دو مجموعه زوایای داخلی شان ۱۸۰ درجه است , اما این اثبات هیچ شناختی از ماهیت آنها یعنی جنس پارچه و فلز به ما نمی دهد ( ماهیت یا محتوایی که در معرفت تجربی بدنبال آن هستیم ) و این امر تفاوت شکل و محتواست.
هر چیزی که درباره شکل و روابط شکلی گفته شود توتولوژی است یعنی فقط شرح دادن است. هر مفهومی تنها زمانی معنادار و علمی است که مابه ازاء مشاهدتی ( observational ) داشته باشد و این مابه ازاء مشاهدتی محتوا و خصوصیات آنرا تعیین می کند.
حتی پوزیتویستهای منطقی به این امر که بعد از کانت یکی از ادعاهای اصلی این بود که فلسفه باید به اپیستیمولوژی یعنی شناخت شناسی تقلیل یافته و متافیزیک باید رها شود , نیز حمله بردند. آنها کار بر روی شیوه ی شناخت آدمیان را حاصل یک اشتباه می دانند و از نظر آنها فلسفه و شناخت شناسی در صورتی می تواند معرفت یقینی بدهد که تجربی باشد. به عبارتی لازم نیست که تحلیل فلسفی بکنیم که انسانها چگونه جهان پیرامونی شان را درک می کنند بلکه مهم آن چیزی که واقعا در ذهن انسان رخ می دهد و این امر از طریق روانشناسی که از طریق تحقیق تجربی به اثبات رسیده قابل حصول است پس دیگر معرفت شناسی معنایی ندارد.
کارناپ در جهت گیری اش گزاره های اخلاقی را هم بی معنا می داند. برای مثال درباره ی این جمله که « دزدی بد است » ، کارناپ می گوید معنای این جمله آن است که یا گوینده از دزدی بدش می آید ، یا بدین معناست که دزدی نکنید. در هر دو صورت ما قضیه ( یا Proposition ) نداریم. بدین جهت گزاره های اخلاقی هم قابلیت وارسی تجربی و علمی ندارند و Nonsense هستند و نباید در میان گزاره های علمی قرار بگیرند.
در ادامه همین مباحث پوزیتویستهای منطقی افراطی همچون اوتو نویراس کار را به جایی رساندند که معتقد بودند « حلقه وین » باید یک جهان بینی علمی یا فرقه علمی درست کند که ایدئولوژی آن مبتنی بر علم بوده و فلسفه و اخلاق را بر بیاندازد.
● واژگونی پوزیتویسم منطقی
درست از دهه ۵۰ به بعد بود که برخی از پوزیتویستهای منطقی ایرادهایی را به خودشان وارد کردند. در آنزمان همپل از بنیانگذاران انجمن ارنست ماخ , نقدی را بر شان منطقی اصل اثبات پذیری مطرح کرد که بعدها خیلی دنبال شد و بحث هایی را مطرح کرد که در نهایت به مرگ پوزیتویسم منطقی انجامید. سوال او این بود: آیا اصل « اثبات پذیری » به عنوان یک قضیه معنادار است؟ روش اثبات ِ اثبات پذیری کجاست؟
رودلف کارناپ در پاسخ به او عنوان کرد که اصل اثبات پذیری یک قضیه نیست بلکه نوعی توصیه است بدین معنی که بیائیم گزاره هایی را معنادار بگیریم که روشی برای اثبات آن وجود داشته باشد تا جهت تازه ای به فعالیت هایمان بدهد.
بخوبی در پاسخ کارناپ متوجه می شویم که پوزیتویسم منطقی که داعیه اش براندازی فلسفه و اخلاق است وقتی بنیادی ترین اصل خود , یعنی اصل اثبات پذیری را تنها به یک « توصیه » تقلیل می دهد تا چه حد از قدرت پوزیتویسم منطقی می کاهد و این سخن بسیار متواضعانه است.
ایراد دیگر از سوی کارل پوپر مطرح شد. از نظر او در عالم علم اثبات وجود ندارد چرا که اگر چیزی اثبات پذیر بود این همه گزاره های علمی در تاریخ علم نقض نمی شد. بدین جهت او بجای واژه verifiability ( اثبات پذیری ) کلمه testability یعنی آزمون پذیری را قرار می دهد یعنی راهی برای آزمون نظریه مورد نظر وجود داشته باشد و این پیش فرض نوعی قرارداد برای یک نوع از فلسفه در کنار سایر فلسفه های علم است و بدین ترتیب پوزیتویسم منطقی یک نوع فلسفه ی علم در کنار دیگر فلسفه های است و این بدان معناست که ما همیشه پیش فرضهای عقلانی داریم ( مثل اصل آزمون پذیری ) و حتی پوزیتویسم منطقی هم از این قاعده مستثنی نیست و پذیرش این حرف به معنای سرد شدن داعیه های افراطی پوزیتویسم منطقی بود.
ایراد دیگر با این پرسش آغاز می شد که اثبات یا آزمون به چه وسیله ای انجام می شود؟ از نظر ارنست ماخ همه علوم یکی هستند ، آنهم بدین لحاظ که توصیفی از تجربه می باشند. در واقع آن چیزی که باعث وحدت علوم می شود « تجربه » است. اما انتقاد این است که تجربه نمی تواند مبنای مطمئنی برای کار علمی باشد چرا که تجربه یک امر کاملا ذهنی و شخصی است. بطور مثال وقتی دو نفر رنگ قرمز را می بینند , از کجا معلوم که هر دو دارند یک چیز را می بینند؟
بدین ترتیب با بیان این دو انتقاد مهم و اساسی مخالفان داعیه های آتشین پوزیتویسم منطقی را فرو نشاندند و آنرا تنها فلسفه ی علمی در کنار دیگر فلسفه ی علم ها قرار دادند.
http://social-me.blogfa.com/


همچنین مشاهده کنید