پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

آیا تراژدی کارتر و بازرگان تکرار می شود؟


آیا تراژدی کارتر و بازرگان تکرار می شود؟
تندروها بی‌گمان آرمان‌پرستان آتشین خوبی بودند که سازش را خوار می‌شمردند اما… به‌گونه‌ای ستایش‌انگیز تقریبا به همان زیبایی که زیست‌شناسان از سازگاری در نظر دارند می‌توانند خود را با محیط ویژه و بیگانه بحران انقلاب سازگار سازند و به همین دلیل موفق شوند.
● کالبدشکافی چهار انقلاب
مهدی بازرگان زنده نیست اما جیمی کارتر زنده مانده تا این روزها را به چشم خویش ببیند که پس از سه دهه جنگ دیپلماتیک ایران و آمریکا دو دولت پشت یک میز می‌نشینند، مذاکره می‌کنند، واسطه می‌فرستند و دفتر حفاظت از منافع راه می‌اندازند و اینگونه است که آه از نهاد بدشانس و بداقبال‌ترین رئیس دولت آمریکا در قرن اخیر برمی‌آید که اول با شاه نگون‌سر ایران آغاز کرد و آخر با سرنگون‌کنندگان آن شاه به پایان عمر دولت خویش رسید و این هر دو از کارتر نفرت داشتند و در کار سرنگونی کارتر بودند که از بخت بد برای ایرانیان وارث همه بدی‌های تاریخی آمریکاییان در حق ایشان بود. محمدرضا پهلوی و دست راستش اسدالله علم، رئیس جدید جمهوری آمریکا را تکرار کابوس کندی می‌دانستند و از او هراس داشتند: «یک کره‌خر بی‌تجربه مثل کندی است ببینیم چه بلایی به سر دنیا می‌آورد» (علم: ج ۶ / ص ۱۸۹) آنان کارتر را «بچه دهاتی بی‌تجربه» و «مردکه بادام فروش» و «عوام‌فریب‌تر از دکتر مصدق»‌می‌دانستند و تلاش بسیار کردند که کارتر رئیس‌جمهوری آمریکا نشود و جمهوری‌خواهان در قدرت بمانند: «شاهنشاه توسط سفیر آمریکا تقریبا پیامی برای [هنری] کسینجر فرستاده بودند که عدم توافق کنفرانس اوپک در بالی بر سر مسئله نفت با صلاح‌دید خودمان و محض خاطر آمریکا بود که آقای جرالدفورد قبل از انتخابات به دردسر نیفتد.» (همان: ۱۴۵) با وجود این جیمی‌کارتر به ریاست‌جمهوری آمریکا رسید و از جمله اولین کارهایی که کرد تحت فشار قرار دادن محمدرضا پهلوی بود: «سر شب اردشیر زاهدی [سفیر ایران در آمریکا] با من صحبت کرد که جیمی کارتر در مصاحبه تلویزیونی به ایران پریده و گفته دلایل جرالدفورد برای فروش اسلحه به ایران مسخره است ولی فورد جواب سخت داده.» (همان: ۲۸۹) اما این تهدید کارتر در مقام نامزد حزب دموکرات باقی نماند و او در جایگاه رئیس‌جمهور دموکرات سعی کرد برای شاه ایران، کندی دوم باشد و اگر کندی اصلاحات ارضی و انقلابی سفید را بر شاه تحمیل کرد او جیمی‌کراسی و سیاست حقوق بشر را پاشنه آشیل شاه ساخت: «می‌گوید به تو کمک نمی‌کنم چون حقوق بشر را فراموش کرده‌ای» و با فشار به شاه برای عزل فرزند تیمسار کودتای ۲۸ مرداد: «زاهدی انتقام حمایت سفارت ایران در واشنگتن از جمهوری‌خواهان را گرفت و جربزه ثبات و استبداد سلطنتی محمدرضاشاه را به سرزمین انقلاب و شورش‌های آزادی‌خواهانه و اسلام‌گرایانه تبدیل کرد. محمدرضا پهلوی هم البته چاره‌ای جز تن دادن به جیمی‌کراسی نداشت: ‌«خیلی تاسف خوردم که زمام کار دنیا به دست چه عوام‌فریب‌هایی می‌رسد و وای به حال ما که به آنها ناچار بستگی غیرقابل گسستن داریم چون راه دیگری نداریم. عرض کردم این کره‌خرها را باید به طویله بست. فرمودند برای گرفتن رای می‌گوید. عرض کردم اساس مملکت را به هم می‌ریزد. فرمودند چه باید کرد؟ همین است که هست.» (همان: ۲۱۵)
البته جیمی کارتر پس از ریاست‌جمهوری از آرمان‌گرایی دست شست و تسلیم برخی واقعیت‌های سیاست خارجی و فشارهای لابی‌های محافظه‌کارانه شد و با سفر به تهران با شاه آشتی کرد اما آتشی که در جان محمدرضا افروخته بود و انقلابی که در ایران بر آن آتش چون نفت می‌ریخت و آن را مشتعل‌تر می‌کرد سرانجام کار دست پهلوی داد و دودمانش را بر باد داد. دولت کارتر حتی در واپسین روزهای عمر حکومت پهلوی در استفاده از ارتش علیه انقلاب تردید داشت و نظر پنتاگون با مخالفت وزارت خارجه و سفارت آمریکا در تهران مواجه شد و نه کودتای ۲۸ مرداد تکرار شد و نه سرکوب ۱۵ خرداد. دموکرات‌ها امیدوار بودند آنچه آنها نتوانستند با سیاست حقوق بشر انجام دهند و شاه را وادار به پذیرش جیمی‌کراسی کنند، انقلاب بتواند انجام دهد و اگر بختیار نتوانست دولت مشروطه برپا کند بازرگان بتواند لیبرال دموکراسی را در قالب جمهوری اسلامی برقرار کند. پس صبر کردند و در برابر پیروزی انقلاب سکوت کردند و محمدرضاشاه را چون یهودی سرگردان رها کردند. اما کارتر بدشانس‌تر از این بود که انقلاب به کامش رود. از اینجا باید به روایت مهدی بازرگان داستان را بخوانیم: «در ۱۳ آبان‌ماه ۱۳۵۸ حمله‌ای به سفارت آمریکا انجام شد و گروگان‌گیری حدود هفتاد نفر دیپلمات آمریکایی انجام گرفت. عنوانش را اشغال لانه جاسوسی گذاشتند و دنیایی را به هم زدند.» (بازرگان: انقلاب ایران در دو حرکت: ۱۶۸) با گذشت سه دهه از واقعه تسخیر سفارت آمریکا و اصلاح‌طلب شدن آن دانشجویان و جوانان هنوز مهمترین دفاعی که از آن جنبش می‌شود این نکته است که ۱۳ آبان ۱۳۵۸ پاسخ ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بود. با این تفاوت که رئیس‌جمهور وقت آمریکا در سال ۱۳۳۲ جمهوری‌خواه بود و در سال ۱۳۵۸ دموکرات و در واقع ما انتقام جمهوری‌خواهان را از دموکرات‌ها گرفتیم و با این شباهت که در هر دو روز یک رئیس دولت میانه‌رو در ایران سقوط کردند: محمد مصدق در ۲۸ مرداد و مهدی بازرگان در ۱۳ آبان. امام خمینی رهبر فقید انقلاب اسلامی ایران تسخیر سفارت آمریکا در تهران را انقلاب دوم و انقلابی بزرگتر از انقلاب اول در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ خوانده‌اند و حقیقت هم جز این نیست که تاریخ سی ساله اخیر بیشتر زیر سایه ۱۳ آبان است تا ۲۲ بهمن. در همان زمان و هنوز محافظه‌کاران راستینی مانند آیت‌الله مهدوی کنی مبانی و عوارض تسخیر سفارت آمریکا را بر تاریخ انقلاب اسلامی غیرقابل جبران می‌دیدند و لیبرال‌های سنتی مانند مهندس بازرگان هم هوشمندانه نوشتند: «اگر انقلاب دوم ما در داخل کشور تخاصم و تفرقه را در حرکت گریز از مرکز زیاد کرد در خارج کشور موجب الفت و وحدت گردیده، در برابر آنها ما را از دنیا مجزا نموده، رفته‌رفته منفرد ساخت». (همان:‌۹۷). بازرگان منصفانه دستاوردهای ۱۳ آبان را برای ایران:
۱) خالی کردن عطش انتقام
۲) کشف جاسوسی‌های آمریکا
۳) شناسایی عمال آمریکا در ایران
۴) اثبات مظلومیت و حقانیت ایران و
۵) دریافت بخشی از دارایی‌های خارجی می‌داند اما ثمرات ۱۳ آبان برای آمریکا را فراتر می‌شمارد:
۱) رهایی از معذرت‌خواهی از گذشته [۲۸ مرداد] و محاکمه
۲) وصول نقدی اقساط طویل‌المدت وام‌ها
۳) دریافت خسارات مالی
۴) تقویت جبهه داخلی آمریکا در جهت وحدت ملی و تجدیداعتبار سیا
۵) تقویت جبهه‌های اروپایی و خاورمیانه عربی به سود سیاست سلطه‌گرانه جهانی آمریکا
۶) تضعیف وجهه بین‌المللی و موضع سیاسی دولت جمهوری اسلامی ایران و لطمه تبلیغاتی ایدئولوژیک شدید به انقلاب اسلامی ایران (همان: ۱۰۲ – ۱۰۰)
بدین ترتیب بر اساس تحلیل مهندس بازرگان اگرچه واقعه ۱۳ آبان عوارض قابل ملاحظه‌ای برای ایران و انقلاب داشته اما خالی از اثرات مثبت به سود کشور نبود بلکه این امکان وجود داشته که با مدیریت آن به دستاوردهایی تاریخی برای ایران رسید. از جمله در دهم فروردین ماه سال ۱۳۵۹ روزنامه اطلاعات نامه‌ای منسوب به جیمی‌کارتر رئیس‌جمهوری آمریکا خطاب به امام خمینی را منتشر کرد که گرچه در آغاز کاخ سفید این نامه را انکار کرد اما روز بعد جودی پاول سخنگوی کاخ سفید بدون ورود به محتوای نامه اصل نامه‌نگاری را تایید کرد. به هر حال نشر این نامه به گونه‌ای است که می‌توان احتمال داد کارتر به آن به عنوان یک راه‌حل برای آزادی گروگان‌ها و اعاده حیثیت خود و تجدید ریاست‌جمهوری‌اش فکر می‌کرد. در نامه منسوب به کارتر آمده است: «مایلم تاکید کنم که حکومت من وارث یک وضع بین‌المللی خیلی حساس است که نتیجه سیاست و اوضاع و احوال دیگری است و همه ما را به ارتکاب اشتباهاتی در گذشته وادار کرده است. مزیت بزرگ دموکراسی آمریکایی این است که همیشه توانسته اشتباهات خود را شناسایی نموده یا آن را محکوم کند… من می‌توانم به خوبی درک کنم که تصرف سفارت ما در تهران می‌توانسته عکس‌العمل موجهی برای جوانان ایران تلقی شود اما زمان سپری می‌شود و من دلایل جدی برای تردید درباره انگیزه‌های واقعی آنانی که سفارت ما را تصرف کرده‌اند در دست دارم.
ما آماده پذیرش حقایق جدیدی که مولود انقلاب ایران است می‌باشیم… از زمان عزیمت شاه سابق از آمریکا که به دلایل انسانی و درمانی پذیرفته شده بود حکومت من تصمیم گرفته که در این مسائل مداخله نکند… ما با مراجعت او به آمریکا مخالفت کردیم، ما با معالجه او در بیمارستان‌های آمریکایی و به وسیله پزشکان آمریکایی مخالفت کردیم. ما کلیه اطلاعاتی که درباره وضع مزاجی شاه سابق داشتیم را در اختیار آقای بنی صدر رئیس‌جمهوری گذاردیم… به محض اینکه مسئله فوری از طریق انتقال مسئولیت گروگان‌ها به حکومت ایران حل شود ما آماده اتخاذ رویه معقول و دوستانه‌ای برای حل و فصل مسائل عدیده دوجانبه هستیم. تمنا دارم مرا در حل بحران فیمابین بر اساس ضوابط منصفانه و شرافتمندانه جدا یاری نمایید و از این بابت نهایت حق‌شناسی را خواهم داشت… زمان و دشمنان واقعی نظام‌های سیاسی مربوط به ما به زیان ما مشغولند. با تقدیم بهترین احترامات – جیمی کارتر ۲۶ مارس ۱۹۸۰ برابر با ۶ فروردین ۱۳۵۹» وصول نامه کارتر همان روز توسط بنی‌صدر رئیس‌جمهور وقت ایران طی اطلاعیه‌ای رسمی اعلام شد اما در نهایت کارتر جوابی نگرفت. روابط ایران و آمریکا دو هفته بعد رسما قطع شد و کارتر لیبرال شکست خورده و تحقیر شده دست به تجاوز نظامی زد و در عملیات طبس هم شکست خورد و درست لحظه‌ای که رونالد ریگان جمهوری‌خواه و محافظه‌کار سوگند ریاست‌جمهوری می‌خورد و جیمی کارتر چمدان‌هایش را از کاخ سفید خارج می‌کرد، گروگان‌ها آزاد شدند. از آن پس به مدت ۱۲ سال پیاپی جمهوری‌خواهان بر کاخ سفید حاکم شدند و در ایران و آمریکا هر دو لیبرال‌هایی مانند کارتر و بازرگان از قدرت حذف شدند. حذف تاریخی کارتر و بازرگان نمادی از شکست لیبرالیسم و پیروزی رادیکالیسم در هر دو کشور بود. در ایران جناح چپ اسلامی و در آمریکا جناح راست مسیحی به قدرت رسید. رونالد ریگان سایه خود را بر سر نیاکان اندیشه نومحافظه‌کاری گستراند و گرچه جانشین او جورج بوش اول برخلاف پسرش نومحافظه‌کار نبود اما مدیران این دولت‌های ۱۲ ساله همه در دولت نومحافظه‌کار جورج بوش دوم به قدرت بازگشتند. جناح چپ اسلامی هم در ایران به جناح اصلاح‌طلب تبدیل شد و پس از یک دوره فترت هشت‌ساله و حاکمیت راست اسلامی به رهبری هاشمی رفسنجانی و ناطق نوری توانست در سال ۱۳۷۶ به قدرت بازگردد. از این لحاظ می‌توان ادوار تاریخی جناح‌بندی قدرت در ایران و آمریکا طی سی سال گذشته را به شکل زیر صورت‌بندی کرد:
الف) ۵۸ – ۱۳۵۷ حاکمیت لیبرال‌های اسلامی در ایران (بازرگان) و لیبرال‌های مسیحی در آمریکا (کارتر). بازرگان و کارتر هر دو لیبرال‌هایی مومن بودند. ظاهرا در لیبرال بودن و مومن بودن بازرگان تردیدی نیست اما درباره کارتر هم نباید تردید کرد هنگامی که در آخرین کتابش گزارش سفر به اسرائیل را می‌نویسد و اینکه به گلدامایر نخست‌وزیر رژیم صهیونیستی گفته است: «من مدت‌های مدید متون مقدس عبری را مطالعه کرده و حتی آموزش‌هایی را نیز گذرانده بودم. در تمام این متون با الگوی مشابهی مواجه می‌شدم مبنی بر اینکه بنی‌اسرائیل هنگامی که رهبرانشان از پرستش صادقانه پروردگار دست کشیده یا منحرف شده‌اند با مجازات الهی روبه‌رو شده است. از نخست‌وزیر پرسیدم که آیا او در مورد ماهیت سکولار دولت خود… احساس نگرانی نمی‌کند؟» (صلح نه، تبعیض، ترجمه مهران قاسمی: ص ۶۸)
در این دوره کمتر از یک ساله، راست مسیحی در آمریکا و چپ اسلامی در ایران همچون دو تیغه یک قیچی لیبرال‌های مسیحی و اسلامی را از قدرت برکنار کردند و روابط ایران و آمریکا به بحرانی‌‌ترین وضعیت خود رسید. بازرگان و کارتر هم به دلایل متعدد از جمله فقدان پایگاه اجتماعی لازم و اراده فردی ضروری نتوانستند مقاومت کنند و سقوط کردند.
ب) ۶۸ – ۱۳۵۹ حاکمیت چپ اسلامی در ایران (موسوی) و راست مسیحی در آمریکا (ریگان). رونالد ریگان به عنوان پدر راست نوی آمریکایی در سال ۱۹۸۱ به ریاست‌جمهوری ایالات متحده رسید در حالی که در ایران دولتی بر سر کار بود که از حمایت تسخیرکنندگان سفارت آمریکا در تهران برخوردار بود. ریگان در سال ۱۹۸۹ قدرت را به جورج بوش اول واگذار کرد که دوره ریاست‌جمهوری او با قدرت گرفتن نسبی راست اسلامی در ایران (به رهبری مشترک هاشمی رفسنجانی / ناطق نوری) همزمان بود. اما جورج بوش اول به اندازه رونالد ریگان راستگرا به شمار نمی‌رفت. راست اسلامی در دوره حاکمیت ریگان در آمریکا سعی کرده بود روابط ایران و آمریکا را احیا کند و حتی در ماجرای مک فارلین به نقطه عطف کار خود رسیده بود اما جناح تندرویی از جبهه چپ اسلامی (جریان مهدی هاشمی) با افشای پنهان‌کاری راست اسلامی از بهبود روابط جلوگیری کرد. همین تضاد در دوره حاکمیت راست اسلامی (هاشمی رفسنجانی) مانع از بهبود روابط شد به خصوص آنکه در سطوح عالی نظام سیاسی نیز هاشمی نتوانسته بود اجازه بهبود روابط را بگیرد و دوره کوتاه دوگانه بوش اول / هاشمی رفسنجانی به عنوان جناح‌های میانه‌روی راست مسیحی / اسلامی ناموفق از قدرت اجرایی خارج شدند. در واقع مقطع زمانی سوم ۷۶ – ۱۳۶۸ را به دو دوره چهارساله در ایران و آمریکا تقسیم کرد. در چهارسال اول از ۱۳۶۸ تا ۱۳۷۲ در ایران، اگرچه چپ اسلامی قدرت فائقه را در دولت از دست داده بود ولی در مجلس قدرت اصلی را در دست داشت و به همین دلیل چند وزارتخانه مهم هم در دست او بود و با نیروی اجتماعی بیرون از دولت نیز مانع از پیوند راست اسلامی و راست مسیحی می‌شد. در چهارساله بعد از ۱۳۷۲ تا ۱۳۷۶ گرچه چپ اسلامی کاملا قدرتش را از دست داد اما در آمریکا راست مسیحی از قدرت افتاد ودر سال ۱۹۹۳ بیل کلینتون از حزب دموکرات به ریاست‌جمهوری رسید و امکان توافق لیبرال‌های آمریکایی (که نسبت به کارتر سکولارتر بودند) و محافظه‌کاران ایرانی (که نسبت به بازرگان ایدئولوژیک‌تر بودند) وجود نداشت.
ج) ۷۹ – ۱۳۷۶ حاکمیت اصلاح‌طلبان در ایران (خاتمی) و لیبرال‌ها در آمریکا (کلینتون). در این دوره تحولات مهمی از جمله گفت‌وگوی سیدمحمد خاتمی با شبکه CNN و تجلیل از بنیان‌گذاران آمریکا و در مقابل ابراز تاسف مادلین آلبرایت وزیر خارجه آمریکا از کودتای ۲۸ مرداد رخ داد. اما این بار راست اسلامی که به شدت رادیکالیزه شده بود مانع از بهبود روابط ایران و آمریکا شد و گرچه دانشجویان تسخیرکننده سفارت آمریکا خود پیشتاز بهبود روابط بودند و حتی در دیداری تاریخی یک گروگان سابق آمریکایی (باری‌روزن) با دانشجوی سابق ایرانی (عباس عبدی) دیدار کرد اما مخالفت حاکمیت به خصوص راست اسلامی مانع از بهبود روابط شد تا بدانجا که در سال ۲۰۰۰ میلادی جورج بوش دوم به عنوان جمهوری‌خواهی افراطی و نومحافظه‌کار به ریاست‌جمهوری آمریکا رسید. گرچه بوش دوره‌ای را همزمان با خاتمی گذراند اما در نهایت در ایران نیز در سال ۱۳۸۴ یک محافظه‌کار رادیکال ایرانی یعنی محمود احمدی‌نژاد به ریاست‌جمهوری ایران رسید. بدین ترتیب معمای روابط متقابل و متخاصم ایران و آمریکا را اینگونه می‌توان جمع‌بندی کرد:
▪ ایران
۱) مهدی بازرگان
۲) میرحسین موسوی
۳) هاشمی رفسنجانی
۴) هاشمی رفسنجانی
۵) سیدمحمد خاتمی
۶) سیدمحمد خاتمی
۷) محمود احمدی‌نژاد
▪ آمریکا
۱) جیمی کارتر
۲) رونالد ریگان
۳) جورج بوش اول
۴) بیل کلینتون
۵) بیل کلینتون
۶) جورج بوش دوم
۷) جورج بوش دوم
همگرایی و واگرایی در هر یک از این دولت‌ها و دوره دقیقا برعکس اراده سیاسی دولت‌های حاکم بوده است.
۱) دیدار نخست‌وزیر و وزیر خارجه دولت موقت (بازرگان و یزدی با مشاور امنیت ملی دولت جیمی کارتر) از عوامل سقوط این دولت و قدرت گرفتن واگرایی در روابط دو کشور شد.
۲) مذاکرات مک فارلین میان هاشمی رفسنجانی و فرستادگان دولت ریگان به تشدید واگرایی موجود در روابط میان دو کشور و از بین رفتن هرگونه همگرایی منجر شد.
۳) بهبود روابط تجاری ایران و آمریکا در دوره هاشمی / بوش اول با فشار چپ اسلامی رو به افول نهاد و با به قدرت رسیدن بیل کلینتون و تصویب قانون داماتو علیه ایران و تحریم‌های دوجانبه به واگرایی کامل تبدیل شد.
۴) بهبود ادبیات دیپلماتیک و گفت‌وگوهای باواسطه در دولت‌های خاتمی و کلینتون بدانجا انجامید که رئیس‌جمهور ایران از قرار گرفتن در قاب عکس سران جهان در هزاره دوم به دلیل حضور بیل‌کلینتون سر باز زد و با به قدرت رسیدن جورج‌بوش در آمریکا ایران در راس هرم ضدآمریکایی در کنار عراق و کره‌شمالی قرار گرفت.
اما اکنون در عصر دو همتای سیاسی و فکری در ایران و آمریکا یعنی محمود احمدی‌نژاد و جورج‌بوش اتفاقات تازه‌ای در حال وقوع است. این همتایی تنها یکبار دیگر رخ داد و آن دوره بازرگان/ کارتر بود اما گفتیم که به علت فقدان پایگاه سیاسی و اراده فردی هر دو رئیس دولت در اصلاح روابط ایران و آمریکا ناکام ماندند. احمدی‌نژاد و جورج‌بوش چنین نیستند، حتی اگر پایگاه اجتماعی گسترده‌ای نداشته باشند دارای پایگاه سیاسی هستند یعنی ارکان حاکمیت در ایران و آمریکا از آنها حمایت می‌کند و همین ارکان هستند که به بوش و احمدی‌نژاد مجال می‌دهند. تردیدی نیست که هیچ رئیس دولتی در ایران از سال ۱۳۵۷ بدین سو تا این اندازه به آمریکا سفر نکرده، در نیویورک سخنرانی نکرده، از گفت‌وگو با آمریکا سخن نگفته یا جرات نکرده که از ضرورت تامین دفتری برای حفاظت از منافع آمریکا در ایران سخن بگوید. روشن است که همزمان روابط ایران و آمریکا در بحرانی‌ترین وضعیت خود نیز به سر می‌برد و هر لحظه سایه جنگ بر سر روابط دو کشور دیده می‌شود اما سیاست همواره چهره‌ پنهانی دارد که خود را نشان نمی‌دهد اما قطعا چهره اصلی آن است که در پشت پرده است. کافی است به سفرهای هوشنگ امیراحمدی به تهران پس از ۱۲ سال ممنوعیت توجه کنید، بدون آنکه لازم باشد به مقالات روزنامه کیهان علیه هوشنگ امیراحمدی توجهی کنید. مهم این است که او چندی است به صورت منظم به ایران می‌آید.
در واقع دو نیروی اصلی مخالف بهبود روابط ایران و آمریکا در سی‌سال گذشته عبارت بودند از جوانان جناح چپ اسلامی که سفارت آمریکا را در سال ۱۳۵۸ اشغال کردند و جوانان جناح راست اسلامی که در دهه ۷۰ علیه جناح اول برساخته شدند تا حتی در شعار مبارزه با آمریکا گوی سبقت را از حریف بربایند. سیدمحمد خاتمی نسل اول این جوانان را راضی به بهبود روابط با آمریکا کرد و محمود احمدی‌نژاد نسل دوم را. اکنون نه جبهه مشارکت مخالف گفت‌وگو با آمریکاست و نه انصار حزب‌الله. نتیجه آنکه هم در بغداد و هم در ژنو دولتمردان دولت‌های احمدی‌نژاد و جورج‌بوش دور یک میز می‌نشینند. اما تا اینجای کار احتمالا هر دو دولت به عنوان یک حربه تاکتیکی به این مذاکرات نگاه می‌کنند. احمدی‌نژاد قصد آن را دارد که برای ایران زمان بخرد و بوش تلاش دارد که برای آمریکا در اقدام علیه ایران مشروعیت بخرد تا مانند اقداماتش علیه عراق نامشروع و غیرقانونی نباشد. اما در فاصله پاییز ۱۳۸۷ تا بهار ۱۳۸۸ دو دولت ایران و آمریکا باید استراتژی خود را در برابر هم روشن کنند. با انتخاب رییس جدید جمهوری آمریکا در آبان ماه امسال خوشبختانه این اول ملت آمریکاست که استراتژی دولت خود را تعیین می‌کند. آنان که کارتر را به علت بی‌کفایتی عزل کردند، ریگان را به دلایلی از جمله قاطعیت علیه ایران به قدرت رساندند، از جورج‌بوش اول به سبب کار ناتمامش در عراق سلب اعتماد کردند و بیل ‌کلینتون را به قدرت رساندند، آنان که ترجیح دادند جورج بوش را در میانه کارزار عراق از قدرت عزل نکنند، اکنون با انتخاب میان ژنرال مک‌کین و اوباما استراتژی آینده دولت آمریکا در برابر جهان از جمله ایران را تعیین خواهند کرد.
در مقابل، ایرانیان نیز با ابقا یا جانشینی محمود احمدی‌نژاد نشان خواهند داد که در پرونده هسته‌ای ایران از چه دیدگاهی دفاع می‌کنند. در هیچ کدام از دوره‌های انتخابات ریاست جمهوری در ایران سیاست خارجی جمهوری اسلامی به این اندازه اهمیت نداشته است. نه فقط برای خواص که برای عوام نیز اکنون سیاست دولت در برابر مسئله هسته‌ای، مسئله صهیونیسم، مسئله عراق و… مهم شده است. محمود احمدی‌نژاد سیاست خارجی را بر سر سفره‌های مردم آورده است و مردم آن را در صف‌های بنزین، جدول‌های خاموشی برق، نرخ تورم، بازار دارو و… احساس می‌کنند. اکنون روشن است که تا چه اندازه نوع مناسبات ما با جهان و قدرت‌های جهان (مانند اروپا و آمریکا و روسیه) در احوال داخلی آنها نقش دارد. ۱۳ آبان چرا انقلاب دوم نامیده شده و مهمتر از انقلاب اول بوده است؟ چرا کارتر و بازرگان نتوانستند در دولت بمانند و قدرت را واگذار کردند؟ چرا حتی اگر در روسای دولت‌ها اراده همگرایی وجود داشته باشد، خطر واگرایی وجود دارد؟
ایران و آمریکا در آینده به روسای جمهوری نیاز دارند که بتوانند عصر جدیدی را در روابط میان خود آغاز کنند. اگر باراک اوباما رییس‌جمهور آمریکا شود و محمود احمدی‌نژاد در مقام خود بماند چنین اتفاقی رخ نخواهد داد. اگر سیدمحمد خاتمی هم رییس‌جمهور ایران شود و مک‌کین رییس‌جمهور آمریکا باشد این اتفاق رخ نخواهد داد. اما اگر در هر دو جمهوری روسایی برگزیده شوند که ضرورت‌های زمان را درک کنند شاید آن‌گاه روزگار جدیدی در روابط خارجی دو کشور آغاز خواهد شد.
بازرگان و کارتر فرزندان زمان خود نبودند. زمان آنان عصر انقلاب اسلامی و انقلاب کمونیستی، جنگ گرم و جنگ سرد بود، عصر جهان دو قطبی، عدم تعهد، مبارزه ضد امپریالیستی و رهبران انقلابی. بدیهی است در چنین عصری روسایی مانند بازرگان و کارتر که اهل صبر و مماشات بودند به کار نمی‌آیند. آمریکایی‌ها رهبرانی چون ریگان می‌خواستند که اتحاد شوروی را امپراتوری شیطان بخواند و مانند قهرمانان فیلم‌های وسترن با کمونیسم بجنگد نه چون مزرعه‌داران به فکر صلح و نامه‌نگاری با روشنفکران روس باشد. ایرانی‌ها نیز رهبرانی چون امام‌خمینی می‌خواستند که نه با حکومت شاه که با نهاد سلطنت مخالف باشد، اهل مماشات نباشد و قاطعیت را بر هر چیزی ترجیح دهد و انتقام ملت ایران از دولت آمریکا بگیرد.
بدین‌ترتیب هم کارتر و هم بازرگان رهبرانی نامناسب برای ملت‌های خود در آن زمان بودند که با تقدیر تاریخی ملت خویش می‌جنگیدند و انسان هرگز بر تقدیر پیروز نمی‌شود. لیبرالیسم در هر جامعه انقلابی محکوم به شکست است همان‌طور که کرفسکی در روسیه، بازرگان در ایران و کارتر در آمریکای عصر جنگ سرد. امروز اما جنگ سرد پایان یافته و رادیکالیسم فرو خفته است و شگفتا که فرو ریختن رادیکالیسم به دست خود رادیکال‌ها انجام شده است.
محمود احمدی‌نژاد برای ایران نعل وارونه تاریخ است. او تابوهایی را شکسته که هیچ اصلاح‌طلب و میانه‌رویی نمی‌توانست آن را در ایران بشکند. در عصر او نام خالد اسلامبولی از خیابان‌های تهران برداشته شد، آمریکا به مذاکره دعوت شد، تهران آماده دفتر حفاظت منافع آمریکا و سفارت مصر شد. مهمترین کار محمود احمدی‌نژاد دعوت گروه‌هایی چون انصار حزب‌الله به سکوت است، کاری که از عهده هیچ اصلاح‌طلبی برنمی‌آمد. اکنون ایران تنها نیازمند یک سیاستمدار حرفه‌ای، دیپلماتی ورزیده و میانه‌رویی تمام‌عیار است که تاکتیک‌های احمدی‌نژاد را به استراتژی تبدیل کند و آمریکا به صلح‌دوستی راسخ و لیبرالی کامل نیاز دارد که بتواند خاطره کارتر را زنده کند. کارتر امروز مهمترین مدافع حقوق فلسطینیان در ایالات متحده آمریکاست. کارتر تنها سیاستمدار آمریکایی است که با حماس دیدار و گفت‌وگومی‌کند. کارتر تنها کسی بود که می‌توانست روابطی شرافتمندانه با ایران برقرار کند. اگر سی سال پیش عصر بازرگان و کارتر نبود، امروز اما عصر بازرگان‌ها و کارترهاست. آمریکایی‌ها کارتر زمان خود (باراک اوباما) را یافته‌اند و حتی کارتر حامی اوباماست. ما ایرانی‌ها چه‌طور؟
کرین برینتون
منبع : تریبون


همچنین مشاهده کنید