جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

تلفن زنگ نخورد


تلفن زنگ نخورد
▪ فوتبال اروپا در یک خانواده ایده آل متولد شده است. هیچ کس نمی تواند از جای پای پدر و مادرش فرار کند اما فوتبال اروپا نیازی به فرار از جای پای پدر و مادرش ندارد چون در بهترین منطقه و بهترین حالت ممکن متولد شده و ادامه دادن همان جای پاها، جلویش می برد. فوتبال آسیا و امریکا اما نیاز به شورش علیه والدین شان دارند؛ «این چه جایی است که ما به دنیا آمدیم؟ اینها چه اراجیفی است که یادمان دادند؟» پیوستگی جغرافیایی کشورهای اروپایی است که شکوه لیگ قهرمانان را به اوج می رساند و ناپیوستگی بدخیم شرق و غرب آسیاست که هرگز فوتبال این قاره را به قله نمی رساند. بکن باوئر آینده فوتبال امریکا را روشن نمی بیند؛ «شرایط جغرافیایی امریکا طوری است که با ده تا دیوید بکام هم فوتبال شان به اوج نمی رسد. آنها نمی توانند لیگ متمرکز قوی برگزار کنند و نمی توانند بر وسعت و پراکندگی امریکا پیروز شوند. برای همین به نظر من فوتبال امریکا هرگز نمی تواند در جذب ستاره و خود فوتبال، با اروپا رقابت کند.»
▪ «بغض کرده بودم. روی تخت اتاقم نشسته بودم و زل زده بودم به تلفن. منتظر بودم زنگ بخورد. منتظر بودم صدای فرگوسن را از آن ور خط بشنوم. منتظر بودم زنگ بزند و بگوید دیوید برگرد.» این موقعیت دیوید بکام در هتل مادرید ۴۸ ساعت پیش از عقد قرارداد با رئال بود. فرگوسن به او زنگ نزد. از عشقش جدا شد؛ از یونایتد. ضربه اول جدایی، به شدت دردناک است اما آثار بعدی اش؛ پیشرفت ساز. ضربه یی که بکام خورد او را به این نتیجه رساند که جاه طلبی را در یک مجموعه بیرونی دنبال نکند. حالا مثل نویسنده یی شده که به جای نوشتن رمان، ترجیح می دهد ادبیات یک کشور یا منطقه یی خاص را اصلاح کند. این در ظاهر اوج رخوت و نخواستن است و در عمق ماجرا، خواستن و جاه طلبی مطلق است که فریاد می زند. اگر آن شب بغض آلود، فرگوسن تلفن اتاق بکام در مادرید را به صدا درمی آورد؛ به این خودمحوری آزادانه و جاه طلبی یگانه می رسید؟
▪ بازیگری که با چهره اش مطرح می شود؛ معمولاً پس از چند سال شروع می کند به خراب کردن چهره و پذیرش نقش های «صورت زخمی». به سمت بی نظمی حرکت می کند تا ثابت کند شهرت و موفقیتش، تنها به دلیل چهره جذابش نیست. وقتی دوربین نفر به نفر، بازیکنان دو تیم را پیش از شروع بازی سرنوشت ساز به تصویر می کشید؛ با اخم غلیظ بکام مواجه می شدیم. اسکولز آرام و یخی ایستاده و به تماشاگران زل زده، روی کین هم چهره اش رفلکس خاصی ندارد اما اخم غلیظ را در چهره مرد ظریف زیبایی می بینیم که متهم است به بازیگر بودن و بازیکن نبودن. بکام می خواست ثابت کند جنگجوست و بود. آنقدر جنگجو که زیدان می گوید؛ «همه درباره ضربه های ایستگاهی بکام حرف می زنند اما من هیچ فوتبالیستی ندیدم که مثل دیوید از باخت بیزار باشد.»
▪ فوتبال امریکا مثل بدن این عشق پرورش اندام هاست که می روند دو هفته تمرین می کنند و چند میلیون پول قرص و آمپول و هورمون می دهند و ناگهان، یک شب با هیبت قهرمانان جهانی این رشته روبه رویت می ایستند. چند روز اما کافی است تا اثر قرص ها و آمپول ها و اسکناس ها برود و بدن به حالت اول برگردد و بادش بخوابد. فوتبال امریکا با جذب پله و بکام، ناگهان باد می کند و همه به آن زل می زنند اما اگر در اوج زل زدن، یاد حرف بکن باوئر بیفتی چند بار پلک می زنی و راهت را می کشی و می روی؛ «شرایط جغرافیایی امریکا طوری است که با ده تا دیوید بکام هم فوتبال شان به اوج نمی رسد.»
▪ حرف یوهان کرایف را درباره فوتبال قبول دارید؟ «فوتبال یک بازی فکری است که باید با مغز انجام شود.» اگر این تئوری را قبول داشته باشید، مجبورید ادامه افزایش فاصله فوتبال اروپا با آسیا و امریکا را بپذیرید چه اینکه آثار فکری، از اصطکاک مغزها و تبادل آرا و تقابل تضادها جان می گیرند و پیش می روند. در اروپا بدن ستاره فرانسوی در طول هر فصل بارها به بدن بازیکن ایتالیایی می خورد. ستاره آلمانی بارها با ستاره اسپانیایی روبه رو می شود مربی انگلیسی بارها با متفکر فرانسوی می جنگد و لیگ کشورهای اروپای غربی معجونی است از ذهن ها و ساق های متفاوت و متضاد. در آسیا اما ستاره ایرانی و ژاپنی سال تا سال، چشم شان به هم نمی خورد مگر در یک بازی معمولی لیگ قهرمانان آسیا و در کشور امریکا هم یک دیوید بکام باید یک تنه تولید جذابیت بصری و جزئیات تاکتیکی کند.
شاید تنها راه فوتبال امریکا برای نزدیک شدن به اروپا، مرکزیت دادن به یکی از لیگ های منطقه یی اش و حضور ستاره ها تنها در همان لیگ باشد. یعنی یکی از لیگ ها پایتخت فوتبال امریکا شود و میزبان ستاره های میلیون دلاری مثل بکام. بعد به تدریج این پایتخت، خودش را به ایالات و مناطق دیگر هم تحمیل کند. این الگو در واقع به مفهوم ایجاد پیوستگی و مرکزیت در قبل ناپیوستگی و بی نظمی است.
▪ شما دوست دارید بازیگر محبوب تان را تا آخر عمر حرفه یی، در فیلم های بزرگ ببینید. شما دوست داشتید دیوید بکام را تا سی و چند سالگی در رئال یا منچستر یا بارسا ببینید؛ اما ستاره از یک جا به بعد به این نتیجه می رسد که کسب مرکزیت و قرار گرفتن در بهترین جای قاب تصویر، با بودن در یک تیم بزرگ و زندگی کنار ستاره های دیگر حاصل نمی شود. یک فیلم هنری مهجور یا یک جزیره خلوت، نور بیشتری به چهره ستاره جاه طلب مرکزطلب می تاباند. پس بکام به امریکا می رود. همه دنبال «مرکزنشینی» هستیم. پس بکام به امریکا می رود. اگر آن شب تلفن هتل زنگ می خورد و فرگوسن آن ور خط بود چه می شد؟ بکام به امریکا می رفت؟
فرزاد حبیب اللهی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید