شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


بوی تن‌اش


بوی تن‌اش
داشت می‌رفت چتر برداره که گفت: "ام‌روز بارون نمی‌آد. هواشناسی اعلام کرده."
یه عمره کارش شده این. بشینه پای تلویزیون و ببینه بارون می‌آد یا نه. کی قراره برف بیاد و کی قراره آف‌تاب باشه. حتا لحظه‌های عشق‌بازی‌ش رو با هواشناسی تنظیم می‌کنه ...
موهای خرمایی‌ش رو از جلو چشاش کنار زد و گفت: "ام‌روز دیر می‌آم."
"قرار داری؟"
"برای مراسم تدفین می‌رم."
"کی مرده؟"
"نمی‌دونم. فقط زنگ زدن و گفتن مرده."
بیا بشین کنار تخت و دستام رو بگیر تو دستات. بیرون داره برف می‌آد.
"نه، هوا خوبه."
"پس چرا دستات سرده؟"
"همیشه همین‌طورم."
"نه، یادم می‌آد اولین بار که دستات رو گرفتم داغ بود. داغِ داغ!"
چشات رو دوختی تو چشام و گفتی: "حیف شد که چتر نیاوردی و داره بارون می‌آد! حالا خیس می‌شیم."
قرار بود برای خونه نون بخری. از اتاق می‌آی بیرون. دیگه حتا دست‌گیره‌ها هم ندیده می‌گیرن‌اِت. نرده‌ها و خیابان هم. یادت می‌آد هر وقت تو اتاق‌اِت می‌خواستی ببوسی‌ش یه‌هو پدر از راه می‌رسید و در حالی که تسبیح‌اِش رو دونه دونه می‌شمرد می‌گفت ... اه لعنت به همه‌ی این حرف‌ها که حتا خاطرات‌ات رو گند می‌زنن ... نمی‌تونی به لب‌هاش فکر کنی و یاد جنبیدن لب‌های مادر وقت نفرین خودت نیفتی ... "پدر و مادر شدن سخته. بعد می‌فهمی ما چی می‌کشیم." اصلا می‌شد این‌ها نباشه. می‌شد این کوچه نباشه. یا اصلا می‌شد این خیابون نباشه تا تو نباشی. تا بارون نباشه. می‌شد از اول این خیابون این همه چاله نمی‌داشت.
تا نمی‌افتادی توش و دست‌ات رو نمی‌گرفت. می‌شد ترس از خیابون نداشته باشی. می‌شد سایه‌ی نقره‌یی به پشت چشات نزنی. می‌شد خیابون فردوسی مغازه‌ی آرایش نداشت. می‌شد مغازه‌ی آرایشی، رژ لب‌های اِوِن نداشت. می‌شد تو تاریکی نفس‌های گرم‌اش رو حس می‌کردی بدون این که به «گرگور سامسا» فکر کنی ... این که می‌آد تو اتاق‌ات به در تکیه می‌ده و به‌ات نگاه می‌کنه که داری تند تند چیزایی رو تایپ می‌کنی و به این فکر می‌کنی این نگاه سنگین رو کی از روت بر می‌داره. می‌دونی منتظره تا روت رو برگردونی و با حرکت دست ازش بخوای روی پاهات بشینه و برای یک عشق‌بازی آماده بشه. عادی شده. همه چی بوسه‌های شبانه. بوسه‌های یواشکی پشت کاج‌های خونه‌شون. وقتی نگاه می‌کنی که سینه‌ش رو می‌ذاره تو دهن پسرت به این فکر می‌کنی چه صحنه‌یی چندش‌آورتر از اینه که یه روزی با سینه‌هاش بازی می‌کردی.
و تو می‌نویسی: انسان. حالا که لج کردی با همه چی. با خیابون فردوسی. با کوچه‌های پر چاله چوله. با چتری که همیشه جا می‌ذاری. داری فکر می‌کنی به تن لخت‌اش زیر بارون. می‌تونی تصورش کنی. لحظه‌یی که با صداش برات «لورکا» می‌خوند و تو فقط حرکت لباش رو حس می‌کردی و فکر می‌کردی چه خوبه که از تو دوره و نمی‌تونه تو لحظه‌هایی قرار بگیره که برات عادی شدن. می‌خوای برات همیشه این طور باشن. برای همین وقتی می‌گه دوسِ‌ات دارم می‌گی ممنون‌ام. به لحظه‌یی فکر می‌کنی که روی سبزه‌ها دراز کشید و تموم تن‌اش خیس بارون بود و سینه‌های فاصله‌دارش با تند تند نفس کشیدن‌اش بالا می‌رفت و مانتوش به سینه‌ش چسبیده بود و اون رو از هر زمانی زیباتر می‌کرد.
می‌شینه هر غروب با مادرش و زنای همسایه در مورد آخرین کریستال‌های بازار حرف می‌زنه و به این فکر می‌کنی پس کی بود که با صدای خش‌دار برات «مایاکوفسکی» می‌خوند البته بعضی موقع اشتباه.
قراره برای خونه نون بخری و لباس‌هات رو بشوری و این‌ها تنها واقعیت‌های دنیان.
"مادر! این جاده‌ها به کجا می‌رسن؟"
"به یه جای دور پسرم."
"این جای دور کجاست؟"
خواهش می‌کنم بغل‌ام کن. خواهش می‌کنم دستای سردم رو بگیر. بیرون برف می‌آد.
نه هوا خوبه. خوبِ خوب! روزی که از خونه زدی بیرون بارون می‌اومد. تموم لباسات خیس شده بود.
"می‌دونن اومدی این‌جا؟"
"نه، نمی‌خوام هم بدونن."
"خوب این طور که نمی‌شه."
"برای یه اشتباه چه‌قدر باید تاوان بدم؟"
"بعضی اشتباها تاوان‌شون یه عمره. می‌دونی ..."
این که بدونی زیر یه چتر خشک بودن همه‌ی زنده‌گی نیست. این که می‌تونه درک کنه لحظه‌هایی که می‌شینی و به چشماش خیره می‌شی نباید بپرسه چه‌ته؟
این که حالا تسبیحی می‌گیری دست‌ات و دونه دونه اون‌ها رو می‌شمری یعنی پدر شدی ...
به‌ات گفتم که هوا خوبه چتر نیاز نیست. "تو که باز داری فکر می‌کنی، نون‌وایی می‌بنده ها!" و به این فکر می‌کنی که روزی که دستاش رو تو دستات جا گذاشت نه برف می‌اومد و نه بارون. اصلا این خیابون لعنتی هیچ وقت زیر بارون دراز نکشیده، تا بارون باریده بوی خاک بلند شده تا به‌ات بگه این‌ها خاطره‌یی بیش‌تر نیست و صدای زن‌ات رو می‌شنوی که می‌گه: "تو چه پدر بی‌غیرتی هستی که برات مهم نیست چی به سر پسرت می‌آد!" و تو به صندلی‌هایی فکر می‌کنی که خاطره‌هاشون به بوی تن آدم‌ها آغشته است بدون این که خودشون بخوان.
گفت: "نمی‌خوام ببینم‌ات، هیچ وقت." من هم دیگه ندیدم‌اش. فقط یه بار در حالی که بارون روی تن‌اش ریخته بود و موهاش رو آشفته کرده بود و داشت لب‌خندی تحویل‌ام می‌داد دیدم‌اش و به تاب دادن پسرم ادامه دادم و الان که نشستم و دارم به بخار چای فکر می‌کنم می‌دونم این خیابون هرگز نمی‌تونه به بارون فکر کنه و این من‌ام که باید برای زن و بچه‌یی که نمی‌دونم کجای خاطرات‌ام به من وصل شدن نون بخرم.
دستاش رو گذاشت توی دستام. بوی تن‌اش و بوی تن‌ام. نذاشت تن‌اش باشم و حالا این حس یه عمره که داره از نوک انگشتام بالا می‌آد و هری می‌ریزه توی سینه‌م. چرا روزی که باید چتر می‌بردم، بدون چتر رفتم.
معصومه مظفری
منبع : دو هفته نامه فروغ


همچنین مشاهده کنید