سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا


شاعران خانه اجدادی


شاعران خانه اجدادی
ساعت که چهار بار دنگ و دونگ می‌کند سرم از لای کتاب می‌پرد بالا و ناگهان بیدار می‌شوم. هوا تاریک است. بلند می‌شوم و نگاهی به ساعت بزرگی که بالای سرم است می‌اندازم. مجبورم برای رفع حاجت از خانه بیرون بروم.
دستشوییِ خانه مادربزرگ انتهای حیاط قرار دارد. از در چوبی هال یک پله پایین می‌روم. بعد چند متری ایوان را طی می‌کنم که به دو پله دیگر می‌رسم. کورمال کورمال با پایم دنبال دمپایی می‌گردم. همین طور که جستجو می‌کنم به این فکر می‌کنم که با این ناقوسی که پدربزرگ جای ساعت روی دیوار برای مادربزرگ به ارث گذاشته، بنده‌خدا چگونه می‌تواند بخوابد. هر یک ساعت که می‌گذرد، منِ جوان را بیدار می‌کند، چه برسد به این پیرزن. هر چه عدد ساعت هم بیشتر می‌شود با ضربات بیشتری اصرار به بیدار کردن آدم می‌کند. نمی‌دانم چیزی که شبیه هم زیر پاهایم پیدا کرده‌ام شبیه هم است یا نه؟! فقط می‌دانم که یکی دمپایی پای چپ است و آن یکی پای راست. مهم نیست فقط تا گند قضیه درنیامده باید به دستشویی برسم.
هیچ چیز حیاط دیده نمی‌شود. حواسم که کمی جمع می‌شود می‌بینم که کتاب دستم است. می‌گذارمش روی ایوان و در تاریکی حیاط فرو می‌روم. اگرچه مدتهاست که شب‌ها می‌آیم و کنار مادربزرگ می‌مانم اما باز کمی می‌ترسم.
حتی نمی‌توانم انتهای حیاط را ببینم. هزار بار به مادربزرگ گفته‌ام که «‌ وقتی می‌خوابی چراغ دستشویی را روشن بذار.» همین کارها را می‌کند که هیچ کدام از نوه‌هایش جز من حاضر نمی‌شوند، شب بیایند کنارش بمانند.
پیرزن هم بی‌حق نیست. می‌گوید.
ـ شما که پول برق رو نمی‌دید، باید صرفه‌جویی کنم دیگه مادر.
اصلا وسط این خواب و بیداری و مشکل حاد مزاجی یادم می‌رود که باغچه بزرگ و انباری و دستشویی کجاست. سمت ایوان برمی‌گردم و کنار دیوار ساختمان می‌ایستم. بعد با خودم حساب، کتاب می‌کنم که درست سمت راستم باغ قرار دارد که عرضش تا دو، سه متر بعد از ساختمان در حیاط کشیده شده. چند قدم سمت چپ برمی‌دارم. فکر کنم سه متر شده‌باشد. دقیقا به نمای ساختمان پشت کرده‌ام و کمرم تمام برجستگی‌های دیوار ساختمان هفتادساله را حس می‌کند. حدس می‌زنم که اگر بیست، سی متر مستقیم بروم باید برسم به کنج انباری‌ِ حلبی که خدابیامرز پدربزرگ درست کرده‌ و ته حیاط علم کرده‌است.
از آنجا به بعد با دستشویی فاصله‌ای ندارم. کافیست یکی، دو قدم هم سمت راست بردارم تا در دستشویی را لمس کنم. تمام امیدم به پیداکردن در دستشویی است. آرام و با دقت راه می‌افتم.
وقتی رسیدم دستشویی چراغ را روشن می‌کنم و موقع بیرون آمدن هم خاموشش نمی‌کنم. کلی از حیاط را همین یک چراغ می‌تواند روشن کند. صبح هم به مادربزرگ می‌گویم که یادم رفت. یا اینکه نه یک ساعت دیگر که هوا روشن شد، خودم می‌آیم و لامپ دستشویی را خاموش می‌کنم.
عجب حیاط بزرگی دارند. خوش به حال مادر. روزهای جمعه که همه خانواده‌هایمان اینجا جمع می‌شویم، همه نوه‌ها می‌ریزند حیاط. قیامتی به پا می‌شود اما سرانه مساحت بازی هر کسی بیشتر از یکی، دو متر می‌شود. چهارده نوه و دو نتیجه و هشت فرزندِ مادربزرگ با همسرانشان و همسران سه تا از نوه‌هایش مثل آب خوردن در این حیاط جولان می‌دهند بدون اینکه جا کم بیاید. اگرچه دایی‌بزرگ همیشه می‌نشیند زیر پای مادربزرگ که خانه را بکوبد و برایش برج هواکند، اما زیر بار نمی‌رود که نمی‌رود. اوایل حسابی از دست دایی بزرگ کفری می‌شدم که عجب نامردی است و فقط فکر خانه‌دار شدن خودش است اما بعد از اینکه محسن و ابراهیم دانشجو شدند و رفتند تهران و فقط من شدم بپّای شبهای خانه و مادربزرگ، دیدم به من چه که خانه اجدادی زنده باشد یا نه. اصلا سرشان به گردنشان بسته. بکوبند جایش یک برج هوا کنند که شرّ این سیاهی و آن دنگ و دونگ هر ساعتِ ساعت آونگی کنده‌شود و بروم سر خانه و زندگی خودم.
اصلا شاید وقتی دایی‌بزرگ اینجا را کوبید و آن برج استثنایی‌اش را که هیچ کدام در خواب هم ندیده‌ایم هوا کرد من هم خانه دار بشوم و دست نامزدم را بگیرم و بیاورم همین جا ساکن شوم. اما نه. امکان ندارد. اگر دایی‌بزرگ ساربان این قافله گشنگان است مستراح عمومی برجش هم به من نمی‌رسد چه برسد به یک واحد هشتاد متری لوکس با امکانات منحصر به‌فرد. اما اگر یک واحد نقلی هم به من برسد، شهلا چقدر خوشحال می‌شود. اما می‌دانم گیر می‌دهد که نمی‌خواهم وسط قوم تاتار زندگی کنم. آن‌وقت چه خاکی بر سر زندگی‌ام بریزم.
فکر کنم خیلی بیشتر از بیست، سی متر قدم زده‌ام. البته اینطور که من آرام قدم می‌زنم، یک ساعت دیگر هم باید قدم بزنم. دستهایم را کشیده‌ام سمت جلو که اگر به انباری نزدیک شدم، متوجه بشوم تا سقف کوتاه و حلبی‌اش گردنم را قطع نکنم. تنها دفعه‌ای که یکی از دخترهای فامیل حاضر شد شب بیاید کنار مادربزرگ و زیر خرّوپف‌های کرکننده پیرزن بخوابد تا تنها نباشد، همین یکی، دو ماه پیش بود. مرجان دخترِ خاله نسرین با اصرار آمد و صبح جای اینکه پُستش را تحویل بدهد و برود خانه و با خاطره همان یک شب کلی حال کند، از بیمارستان مرخص شد.
نتوانسته بود با خرّوپف‌های مادربزرگ و دنگ و دونگ ساعت کنار بیاید، طفلک آمده‌بود حیاط قدم بزند که سرش زرت خورده‌بود به سقف تیز حلبیِ انباری و با جیغ و داد پیرزن را زابه‌راه کرده‌بود. با سر باندپیچی هم برگشته‌بود خانه ور دل خاله. اصلا مرجان همیشه خل و چل بود. هیچ کارش شبیه آدمیزاد نیست و نبود. کدام آدم عاقلی نصف شب می‌آید وسط این ظلمات قدم می‌زند. البته شاعر است و از او بعید نیست. ما هم نمی‌دانستیم شاعر است. بعد از ماجرا فهمیدیم. بعد از ولو شدن مرجان وسط حیاط خانه اجدادی خاله نسرین کم نیاورد و گفت.
ـ مثل اینکه یه شعر داشته بهش الهام می‌شده، طفلی بی‌تاب شده اومده بیرون که بتونه زیر فشار الهام شاعرانه‌اش دووم بیاره که این سقف تیز لعنتی می‌خوره به سر دسته گلم. الهی بمیرم واست، عزیزم.
همه اهل فامیل هم مثل چی سرشان را در تایید حرف خاله تکان می‌دادند. خیلی دلم می‌خواست به خاله بگویم «جای این خالی‌بندی‌ها بگرد یه شوهر درست و درمون واسه ترشی هفتِ بیجارت پیدا کن. ما رو که پِر دادی.»
بنده خدا مادر چقدر گل و شیرینی خرید رفت پیش خواهرش بلکه دختر گیجشان را برای من خواستگاری کند؟! باز هم حکمت خدا را شکر که دست شهلا را گذاشت دست من.
یعنی قرار نیست به این انباری برسم؟
حالا مثل کسی که گرفتار کویر شده‌باشم، در این تاریکی بی‌هدف دور خودم می‌چرخم. ده‌هزار بار به دایی‌بزرگ گفتم:‌ « دایی جان جای برجت بیا یه مستراب داخل این خونه بزن که آدم مجبور نباشه هزار بار در روز شورتش رو عوض کنه.» دایی هم که هیچ وقت نه‌گفتن در کارش نیست. هربار هم می‌گویم، بلند می‌شود و تمام اتاق‌ها را نگاه می‌کند و بعد از کلی وارسی منطقه، از جیب کتِ گچی‌اش دفترچه حضور، غیاب مدرسه و خودکارش را در می‌آورد و حساب، هندسه می‌کند و یک عدد نجومی از ته دلش ول می‌دهد وسط خانه پیرزن که برق سه فاز از سر آدم می‌پراند. مادربزرگ بنده‌خدا هم هیچ بهانه‌ای ندارد جز اینکه بگوید.
ـ دستشویی وسط خونه؟ حرفش رو نزن که باهات تلخ می‌کنم. هزار جور نجاست داره. ما اینجا نماز می‌خونیما.
می‌دانم که همه این چیزها بهانه است. حق هم دارد با حقوق بازنشستگی پدربزرگ و آرزوی مکه و خاندان مغولی که هر جمعه باید ترکتازی کنند سمتش، خیلی بیشتر از اینها باید صرفه‌جویی‌کند.
باز هم شانس آوردم که تابستان و شب گرمی است. وگرنه ده دقیقه پیش باید جای جستجوی دستشویی حیاط خانه اجدادی دنبال حمام می‌گشتم. اما واقعا قرار نیست این دستشویی پیدا شود؟ اشتباه کردم مسیرم را تغییر دادم. نباید راهم را کج می‌کردم. باید مستقیم می‌رفتم و اگر به انباری نمی‌رسیدم، برمی‌گشتم و دوباره همه چیز را امتحان می‌کردم. اما با این وضع مزاجی که نمی‌توانم درست فکرکنم. نمی‌توانم خودم را کنترل کنم. خیلی استرس دارم. از وقتی که محسن و ابراهیم دانشگاه قبول شده‌اند، مادر و شهلا گیر داده‌اند که حتما باید باز هم کنکور شرکت کنم. هرچه بهشان می‌گویم:« بابا من هشت سال پیش دیپلم گرفتم، الان دیگه نه حالش رو دارم، نه استعدادش رو.» حرف‌شان عوض نمی‌شود. مرغ‌شان یک پا بیشتر ندارد. یا کنکور یا، چه می‌دانم هزار تا تهدید. همین چیزهاست که استرسم را زیاد می‌کند. از وقتی هم که خودم شرایط را پذیرفته‌ام و کتاب گرفته‌ام دستم که اوضاع بدتر هم شده.
اضطراب دارم که نکند قبول نشوم و در مجمع عمومی‌های جمعه‌ها بشوم انگشت‌نمای این و آن مخصوصا خاله نسرین و مرجان گیج و گولی که دپلمش با نذر امام رضا درست شد. اصلا زیر امام رضا جواب نداد. با امام‌زاده کارش راه نیفتاد. بعد هم وقتی پدربزرگ مرحوم شد، سهم‌الارث خاله نسرین رفت پای دانشگاه پولکیِ واحد دارغوزآباد سفلیِ دردانه‌شان. الان هم که مدرک مترجمی زبانش را گذاشته درِکوزه و آبش را هم نمی‌خورد. دیوانه نشسته شاعری می‌کند.
از پیداکردن دستشویی حسابی ناامید شده‌ام. آسمان هم که نم پس نمی‌دهد. نه شفقی، فلقی و نه گرگ و میشی. از شانس خوب و اقبال بلندم هم شب بدر است. ماه هم رفته مرخصی استعلاجی. تاریکی مطلق. حتی یک ستاره هم در آسمان دیده نمی‌شود. به سر کچل دایی‌بزرگ قسم که هوا ابری‌ است و تا هفت صبح همین‌طور باید دور خودم بچرخم. امکان ندارد دیگر بتوانم خودم را نگه‌دارم. ای کاش سمت باغچه می‌رفتم و یک گوشه‌ای خودم را راحت می‌کردم. اگر مشکلم کوچک بود که درنگ نمی‌کردم، همین جا می‌ریختم وسط حیاط. کنکور هم برایم شده قوز بالا قوز. دیگر رانهایم را به هم می‌مالم و راه می‌روم. شبیه مانکن‌ها. انگار وسط سالن نمایش لباس مُد روز هستم و با عشوه رکابی و پیژامه راه‌راه آبی نفتی‌ام را به رخ بازدیدکنندگان می‌کشم. چشم‌هایم را می‌بندم. باد گرمی به بدنم می‌خورد و موهای تنم را سیخ می‌کند. حادثه در شرف وقوع است. حس می‌کنم که چیزی دارد از یک جایم خارج می‌شود. بی‌خیال می‌شوم.
با خودم می‌گویم: « نمی‌تونم خودم رو خراب کنم که. همین جا خاک تو سری می‌کنم، بعد یه فکری واسش می‌کنم.» پیژامه‌ام را آرام و با زحمت پایین می‌کشم. می‌نشینم و خودم را خلاص می‌کنم. تمام هم نمی‌شود. کارم که تمام می‌شود، پیژامه را بالا نمی‌کشم. خدای من! عزیز چرا از خواب بیدار شد؟ چراغ اتاقش روشن می‌شود. چه گندی به آبرویم زدم. اصلا بی‌خیال آبروی خودم. اگر اتفاق امشب جایی درز کند، جمعه‌ها را باید بی‌خیال شوم. بلند می‌شوم. بدون اینکه پیژامه را بالا بکشم، می‌دوم سمت باغچه‌ای که در این تاریکی نمی‌بینم. هنوز چند قدم برنمی‌دارم که سرم به چیزی می‌خورد و تعادلم را از دست می‌دهم و محکم می‌خورم به زمین. وقتی از هوش می‌روم به هیچ چیز جز پیژامه و لباس زیرم که پایین داده‌ام فکر نمی‌کنم. هیچ چیز نمی‌فهمم. بیهوشِ بیهوش.
نمی‌دانم ساعت چند است که نور خورشید تابیده به صورتم. زردی نورش را زیر چشم‌هایم می‌بینم. با شرمندگی و هزار اضطراب چشمهایم را باز می‌کنم. لباس‌هایم بالا کشیده‌شده‌است. سرم درد می‌کند. خورشید مستقیم به چشم‌هایم می‌تابد. دستی به پشت سرم می‌کشم. سرم را یکی باند پیچی کرده. یاد دسته‌گلم می‌افتم. نگاهی به اطرافم می‌اندازم. خبری از خرابکاری‌ام نیست. می‌خواهم بلند ‌شوم، که سرم به طناب رخت‌های مادربزرگ می‌خورد. نزدیک است دوباره به زمین بخورم که یکی داد می‌زند.
ـ صبح بخیرآقای مهندس! ساعتِ خواب.
خودم را کنترل می‌کنم. نگاهش‌می‌کنم. مرد مسنی است که لچک سفیدی دور سرش بسته‌است. لباس‌هایش خاکی است. یکی زیر سرم پارچه‌ای گذاشته که مثلا بالشم باشد. پارچه لوله‌شده را برمی‌دارم که باز می‌شود و پیژامه و یک شُرت مامان‌دوز روی زمین می‌افتد. تند برمی‌دارمشان. سمت دستشویی می‌روم. امکان ندارد که بتوانم در کنکور قبول شوم. فقط یکی، دو متر از دیوار نمای ساخنمان فاصله گرفته‌بودم. می‌روم دستشویی و خودم را تمیز می‌کنم. سبدی هم در دستشویی است که تا به حال ندیده‌بودم. لباس‌های کثیفم را در سبد می‌اندازم. فکر می‌کنم که لباس‌های تمیزی که پوشیده‌ام ارثیه پدربزرگ است. توی آینه خودم را نگاه می‌کنم، گردنم کمی از سایش طناب رخت‌ها قرمز شده‌است. درست شبیه گردن کسی که از خودکشی با طناب دار جان سالم به در برده‌باشد.
با کلی خجالت و شرمندگی وارد خانه می‌شوم. قیامتی به پاست. فرش‌های هال را جمع کرده‌اند. ساعت گوشه‌ای افتاده‌است و پیرمردی با پتک به دیوار هال می‌کوبد. عزیز با دایی‌بزرگ از آشپزخانه بیرون می‌آیند.
دایی‌بزرگ لبخندی می‌زند. آماده‌ام که مثل بچه مهدکودکی‌هایی که خرابکاری کرده‌اند، دستم بیندازد. می‌زند به پشتم و می‌گوید.
ـ صبّحکم ا... بالخیر جناب شاعر. نمی‌دونستم خونواده اینهمه شاعر داره. بگو پس واسه چی دنبال دخترخالت بودی. ای کلک.
عزیز لبخندی می‌زند که به اندازه تمام خوشبختی‌های زندگی‌ام به دلم می‌نشیند. می‌گوید.
ـ صبحونه آماده کنم واست یا صبر می‌کنی یه ساعت دیگه با هم نهار بخوریم؟
نهار را آنقدر آرام می‌گویم که مادربزرگ فقط از حرکت لبهایم متوجه می‌شود، چه گفته‌ام. دایی‌بزرگ دستم را می‌گیرد و سمت کارگر می‌برد و جای دستشویی جدید را نشانم می‌دهد. سرش را که نزدیک گوشم می‌آورد، خودم را آماده می‌کنم که خبر افتضاح دیشب را از زبان خبرگزاری رسمی خاندان بشنوم. می‌گوید.
ـ ناقلا! من اگه می‌دونستم تو اینقدر رو ننه ما نفوذ داری از اول می‌اومدم با تو در مورد برج صحبت می‌کردم. خودمونیم حالا دایی‌جون، چی جوری مادربزرگت رو راضی کردی که صبح علی‌الطلوع زنگ زد مدرسه ما رو کشوند اینجا؟
لبخندی می‌زنم. مادربزرگ با سینی چای از آشپزخانه بیرون می‌آید. سینی را از دستش می‌گیرم تا چادر گل‌دار سفیدش را جمع و جور کند. به دیواری که پتک می‌خورد نگاه می‌کند. دایی دستم را تکان می‌دهد و می‌گوید.
ـ چه جوری راضیش کردی؟ هان؟
کمی به عزیز نگاه می‌کنم که حسرت ته چهره‌اش فوران می‌کند و بعد به دستشویی که قرار است از این به بعد خودمان را اینجا راحت کنیم و بعد به دایی‌بزرگ می‌گویم.
ـ چه جوری راضیش کردم؟با مصیبت. با هزار بدبختی.
محمود قلی پور
منبع : ماهنامه آدم برفی‌ها


همچنین مشاهده کنید