پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


پل


پل
در زنگ زده استراحتگاه به یکباره باز شد و کارگران یکدست نارنجی پوش شهرداری که گرد بخاری نفتی وسط اتاق حلقه زده بودند، همزمان به سوی در برگشتند. با چشمان رک زده به جلو هیچ کدام جرات حرف زدن نداشتند؛ سرکارگر یک پارچه آتش شده بود. فریاد زد: ((مش قربون، مش قربون کدوم گوری هستی؟!)) پیرمرد کوتاه قد سرطاسی که لباس نارنجی چرک مرده اش از سرشانه وصله سبز سیر خورده بود، سربه زیر جلو آمد. سرکارگر درشت هیکل، یک قدم بزرگ به جلو برداشت؛ محکم پس یقه پیرمرد را گرفت و به طرف در خروجی کشاند. یکی از کارگران به حمایت نیم خیز شد که با نگاه غضبناک سرکارگر سرجایش نشست.
در آهنی محکم پشت سرشان بسته شد. سرکارگر غرولندکنان و در حالیکه همچنان پس گردن پیرمرد را گرفته بود، هیکل سبک او را کشان کشان به سوی اتاق آنطرف حیاط شهرداری می برد. هوای سوزناک این وقت از سال صورتش را میسوزاند. اما پیرمرد همچنان آرام و بی مقاومت خود را به دست سرکارگر جوانش سپرده بود...
ـ ((این چه کاری بود که تو کردی، پیرمرد ؟!))
پیرمرد که بر روی کمد پشت سر سرکارگر به یک قوطی وازلین خیره شده بود، با صدای سرکارگر به خود آمد. سربه زیر انداخت و به زخمهای عمیق دستان بزرگش خیره شد. سرما و کار زیاد به مرور زمان پوست دستانش را کلفت و زخمی کرده بود.
ـ ((با توام! چرا لال مونی گرفتی!؟))
درهمین لحظه تلفن زنگ زد. سرکارگر به شماره نقش بسته بر صفحه تلفن نگاهی انداخت. ناگهان به یکباره رنگ عوض کرد: ((وای خدای من از بالاست؛ به گمونم آقای شهرداره!...)) چشم غره ای به پیرمرد رفت و صدایش را صاف کرد: ((الو... بله... خودم هستم... س سلام جناب شهردار. عرض اردات و احترام و خاک... بله خاک بر سر من! بله قربان... همینجاست این پدر سوخته!... بله... بله صبح از واحد حراست تماس گرفتند... با خودم صحبت کردن؛گویا...بله...گویا نماینده ی محترم مجلس امروز خیلی... بله، شما خودتون رو ناراحت نکنید؛ بله، حق با شماست، بی عرضگی از بنده است! چشم قربان... الساعه...چشم، چشم قربان... چشم...))
گوشی تلفن را نگذاشته بی مهابا به پیرمرد حمله کرد: ((با توام، آخه پیرمرد خرفت، بعد یه عمر خرحمالی تو این شهرداری لعنتی این چه کاری بود تو کردی؟! ها...؟ چرا رفتی زیر پل تازه ساز رو کله سحر با آب فشار قوی شستی؟ با توام مش قربون، چرا خفه شدی؟!))
پیرمرد خواست چیزی بگوید که باز متوجه دستش شد. از یکی از زخمهای عمیقِ دستش خون میامد. با دو انگشت زخم را فشار داد؛ خونابه ی زردی خارج شد. برگشت و متوجه جعبه دستمال کاغذی روی میز شد که ناگهان سرکارگر آنرا برداشت و محکم به طرف صورتش پرتاب کرد: ((با توام لعنتی!)) جعبه به صورت درهم پیرمرد برخورد کرد و پیش پایش افتاد. پیرمرد چشمان ریزش را ریزتر کرد؛ بی اراده دست بلند کرد و جلوی صورتش را پوشاند. جوانک دندانهایش را از شدت غیظ به هم می سایید: (( زبون آدمیزاد حالیت میشه یا باید به زور حالیت کنم!
امروز روز افتتاح پل بود. پلی که چند میلیارد خرجش شده بود. احمق می فهمی چند میلیارد یعنی چقدر؟! تو که همش چندرغاز حقوق میگیری، معلومه نمی فهمی این همه پول یعنی چقدر!...روزی که دقیقا نماینده ی محترم مجلس می خوان پل رو افتتاح کنن یه احمق نادونی مثل تو صبح آفتاب نزده، سرخود میره اونجا و اونم زیر نبشی اصلی پل رو با آب فشار قوی نیم ساعت میشوره...اونم نیم ساعت! خوب معلومه کوهم باشه ترک برمیداره! کارشناس نظر داده باید از اول اون قسمت رو بتن ریزی بشه، باید پل رو دوباره مرمت کنن وگرنه وزن زیاد رو تحمل... ای خدا، ببین من دارم برای کی شرح میدم! تو که عقلت به اینجور چیزا قد نمیده. فقط بدون نماینده ی مجلس امروز بابت این سهل انگاری خیلی عصبانی شدن؛ سپرده به شهردار تا مسببای اصلی رو شناسایی و در اسرع وقت مجازاتشون کنن. متوجه شدی؟ مجازات!...)) پیرمرد با شنیدن ابن کلمه لبهای خشک و ترک برداشته اش را آرام با دو دندان سیاه جلوییش گزید. اشک در چشمان ریزش حلقه زد و سربه زیر انداخت. سرکارگر غرید: ((ننه من غریبم بازی درنیار واسه من پیرمرد! بگو ببینم چرا و به اجازه کی رفتی سر پل؟!... دیالا جون بکن پیرمرد اسقاطی... حرف نمیزنی؟ حالا که اخراجت کردم و پرونده اتو زدم زیر بغلت و فرستادمت حراست میفهمی!)) پیرمرد یک آن سربلند کرد. عرق ریزی روی پیشانی چروک افتاده اش نشسته بود. و چشمانش ناباورانه به سرکارگر خیره شده بود. هق هقی کرد و آنگاه با صدای گرفته ای که انگار از اعماق وجودش بلند میشد، نالید: ((آق..آقا تو رو به خدا... آقا من.... آقا من گناهی نکردم؛آقا...))
ـ ((گناه نکردی؟! گناه مگه چیه؟ نباید که حتما سر کسی رو ببری! اگه زبونم لال امروز پل زیر پایِ جناب نماینده و همراهنشون خراب میشد میدونی چه فاجعه ای رخ میداد؟...می فهمی پیرمرد!؟)) قطره اشکی از چشمان ریزو قی کرده ی پیرمرد جاری شد و میان ریش سفید بلند و تنکش خشک شد: ((آقا...آقا من چند سر عائله تو خونه دارم...خودم مریضم،زن مریضه... یه اتاق اجاره ای...آقا منو اخراج...))
ـ ((به من چه تو چندتا توله داری؟! جواب منو بده، خودتم به موش مردگی نزن! چرا؟....))
ـ ((آقا... آقا...)) دوباره تلفن زنگ زد. سرکارگر پیش دوید و شماره را نگاه کرد. ابرو در هم کشید: ((این مزاحم دیگه کیه؟!...بله... الو... سلام... بله خودم هستم! چی؟ جناب نماینده؟! ب ب بامن؟! ب بعله، وصل بفرمایید!...ق قربان عرض احترام و اردات و دست بوسی و... احوالات شریف...خانواده ی محترم...بله؟ چشم عذر میخوام؛ بله این مرتیکه گردن شکسته رو پیدا کردم. چشم الساعه به خدمتش میرسم...بله حق با شماست! کسی که حق و حقوق سرش نشه و... و پاشو از گلیمش درازتر کنه... بله قربان، این جماعت کودن چه می فهمن بیت المال یعنی چه؟!...بله چشم...الساعه...الو؟...الو؟....قربان!؟)) ناباورانه گوشی را گذاشت: ((جناب نماینده بود پیرمرد، می فهمی؟ بنده همین الان داشتم با جناب نماینده محترم مجلس صحبت میکردم. خدایا!...اما مثل اینکه شانس نداشتیم قطع شد...)) گونه های سرکارگر معلوم نبود از شوق و یا از عصبانیت گل افتاده بود: ((ببین مشتی! بنده نه از شخص شهردار بلکه مستقیما و جلو چشمای کور خودت، از شخص شخیص نماینده دستور دارم. من مجبورم عذرتو بخوام و برای تشکیل پرونده بفرستمت بالا...فهمیدی؟!)) ناگهان پیرمرد لرزان جلو آمد و به پیش پای سرکارگر زانو زد: ((آقا...تو رو به خدا...تورو به اون کسی که می پرستید، آقا نزارید بیشتر از این بدبخت و خوار بشم.
آقا تا آخر عمر نوکریتونو میکنم... نزارید...نزارید منو بیرونم کنن... آقا من زن مریض دارم، پول و دوا دکترشو ندارم...با چند تا بچه همیشه گرسنه که چشمشون به دستای منه؛ نزارید بچه هام یتیم بشن... نزارید از گرسنگی تلف بشن...نزارید آقا...)) سرکارگر غرید: ((اِه مرتیکه، گمشو اونور... به من چه؟! می خواستی حواستو جمع کنی همچین گندی نزنی!...مرض داشتی بوق سحر رفتی پل تازه ساز بشوری؟! اصلا کی بهت دستور داده بود؟)) پیرمرد خس خس کنان نالید: ((خود سرِ خودم آقا!)) سرکارگر فریاد زد: ((تو غلط کردی با هفت جدت!))
ـ ((آقا اینجور نفرمایید... آقا من سیدم!..))
ـ ((سیدی که هستی! منو سنن؟!... می پرسم چرا رفتی پلُ بی اجازه شستی!؟...ها؟)) پیرمرد نالید: ((آقا...آقا باور کنید قصدم خیر بود!))
ـ ((قصدت خیر بود؟!...چرا مهمل می بافی پیرمرد خرفت! کدوم قصد خیر؟))
ـ ((آقا زیباسازی! مگه همین شما... شما همیشه دستور نمی دادید ما جماعت توسری خور رفتگر، تحت هر شرایطی زیباسازی رو فراموش نکنیم؟))
ـ ((خوب؛ این چه دخلی به پل تازه ساز داره؟!))
ـ ((آقا من پایین شهر میشینم. هر شب بعد از کار از زیر این پل رد میشم...))
ـ ((خوب؛ جون بکن!))
ـ ((آقا دیشب متوجه شدم زیر پل چندتا عکسه!..))
ـ ((عکس؟...عکس چی؟!)) در همین حین تلفن باز هم زنگ زد. سرکارگر صفحه تلفن را نگاه کرد. همان شماره قبلی؛ دوباره رنگش پرید: ((یه دقیقه خفه شو، بازم جناب نماینده ان!)) اما پیرمرد بی مهابا پیراهن سرکارگر را چنگ زد: ((عکس، عکسا ی... عکسای همین آقای نماینده بود)) سرکارگر برگشت. تلفن همچنان زنگ میخورد. سرکارگر پرسید: ((تو چی گفتی؟... پوسترای تبلیغاتی؟!))
صدای گریه ی اش آنچنان بلند بود که صدای زنگ تلفن را در خود خفه کرده بود؛ پیرمرد مثل بچه ها گریه میکرد : ((آقا باور بفرمایید، آقا... من قصدم خیر بود، صبح زود، بعد از شیفت دیشب آقا... آقا رفتم سراغ پل؛ گفتم تا قبل از افتتاح پل بزار... بزار این عکسای زیر پلو که اصلا معلوم نیست چطور زدن زیر پل رو هم تمیز کنم! دستم بشکنه، دستم نرسید. یکدفعه... یکدفعه آقا شیطون رفت زیر جلدم و آقا... آقا از ماشین آبیاری پای پل استفاده کردم!...آقا غلط کردم...آقا به خداوندی خدا نمی خواستم اینجوری بشه...آقا به جان بچه هام قسم قصد بدی نداشتم، آقا...آقا...آق...)) یک آن پیرمرد صدایش برید. لرزه ی خفیفی کرد و پیش پای سرکارگر مچاله شد. سرکارگر جوان جای چنگهای پیرمرد را روی پیراهنش نگاه کرد؛ آنجا که از خونابه ی زخمها و اشکهای پیرمرد لک افتاده بود. آنگاه خم شد زیر میز؛ آرام دست برد و دوشاخه تلفن را از پریز جدا کرد.
تلفن خفه شد.
سروش رهگذر
منبع : ماهنامه آدم برفی‌ها


همچنین مشاهده کنید