شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


سکه های یادگار پدر


سکه های یادگار پدر
● لولین:
این آخرین فیلم دو برادر خوشفکر ( اجازه بدهید بگوییم نابغه) کوئن سرشار از جزئیات است. داستان فیلم نمونه بسیار تکراری و کار شده فیلمهای پرشماری در ژانر تریلر و گنگستری و.. است. پس چرا تماشای این فیلم تا این اندازه دلنشین است؟یکی از پاسخهای ممکن چنین است: هرچند خط روایت چیز جدیدی ندارد ولی در این جا ما شاهد دیدن جزئیاتی هستیم که در فیلمهایی از این دست به سادگی رها می شدند و به ناچار از کنارشان گذشته ایم... ما جزیی ترین شگردها و ترفندهایی که آدم بدها انجام می دهند تا به مقصود برسند را در ریتمی موقر و کند می بینیم.
اینکه چطور می توانی کیف پر از پول را توی راه کولر مخفی کنی. یا با جزییات بسیار دقیق و قابل ستایش ببینیم چطور یک نفر از پس گلوله ای که خورده برمیاید و از عفونت و دردش نمی میرد. چیزی که در خیلی از فیلمها با نمایش تکراری و ساده انگارانه در آوردن گلوله با چاقو ( که حتما روی آتش ضد عفونی شده!) و بعد به امان خدا رها کردن طرف دیده ایم یا ببینیم چطور یک آدمکش بد کله به فکر تمیز ماندن و خونی نشدنش است و پس از یک قتل بی رحمانه دیگر ، پوتینهایش را بررسی می کند که مبادا آلوده به خون بی ارزش قربانی اش شده باشد!
یا حتی با ریتم و تدوینی نفس گیر ببینیم چطور یک سگ شکاری یک نفر را تا حد مرگ تعقیب میکند و چقدر زیبا توی رودخانه شنا میکند و.....متاسفانه این جزئیات در این فیلم همان قدر شگفت آورند که مثلا دست کم گرفتن تماشاگر و بی منطقی بعضی از سکانسها یا اتفاقها در آن. مثل جایی که باید منطق تحمیلی آتش زدن ماشین برای پرت کردن حواس داروخانه چی ها را بپذیری یا باور کنی که بطری آبجو که لولین از جوانهای خیابانگرد می گیرد ترفند تیز هوشانه ای برای گذشتن از ایست بازرسی است!!
فیلم تا جایی که به درگیری لولین و شیگر در هتل نرسیده ایم بی نقص، نفسگیر و پر از تعلیق و اضطراب می گذرد.شروع غافلگیر کننده فیلم ، با نریشنی است که در آغاز نمی دانیم چه ربطی به آنچه می بینیم دارد. گاوچران آرام و توداری به جای شکار () پول هنگفتی پیدا می کند و بعد ناگهان اخلاق گرایی اش کار دستش می دهد و به سرش می زند به صحنه متعفن و خونین جرم برگردد و کشمکش های روایت را شکل می دهد.
برخی دلیل تراشی های فیلمنامه برای جلو بردن داستان باور پذیر است و بیننده را نیز در معرض داوری قرار می دهد. نمونه اش همین برخاستن ناگهانی لولین و توی هچل افتادنش است. او می داند به دردسر خواهد افتاد. حتی انگار تا ته خط را خوانده. کافی است گفتگوی او و زنش را اندکی پس از نمای زیبای پر کردن دبه آب -که لولین را از پشت می بینم- مرور کنیم: (لولین: اگه من برنگشتم به مادرم بگو دوستش دارم . کارلا :مادرت مرده لولین !
لولین : باشه پس خودم بهش خواهم گفت! ( تماشاگر با خودش کلنجار می رود که اگر در جایگاه لولین بود چه تصمیمی می گرفت؟ چرا او باید دست به کاری بزند که سر انجامش آشکار است. این گونه چینش فیلمنامه و به کار بستن کلیشه هایی که می شناسیم جز آن حس داوری که گفته شد کارکرد دیگری هم دارد که تعلیق آفرینی است. وقتی همه می دانیم و بارها دیده ایم این جور وقتها چه بلایی در کمین است مدام حرص می خوریم و انتظار می کشیم تا آنچه قرار است بشود را ببینیم و بیشتر کنجکاو چگونگی اجرای آیینی بارها دیده شده هستیم. این داوری دست کم دو جای دیگر گریبان لولین را می گیرد. یکی جایی است که شیگر یکی از بدترین معامله های دنیا را به او پیشنهاد می کند.( پولها را بده تا زنت زنده بماند . تو در هر صورت کشته خواهی شد! ) و آدم می ماند که وقتی چنین پیشنهاد بالاسرانه و تلخی در کار باشد چه واکنشی نزدیکترین واکنش به طبیعت آدمیزاد خواهد بود. همان کاری که لولین میکند؟ما بودیم چه میکردیم؟ فیلم سرشار از این مخمصه هاست. مخمصه های بیرحم. با طنزی سیاه و بی برو برگرد.مخمصه های اخلاقی نابعید! و آخرین دوراهی لولین در هتل آخری است. کنار استخری از بلاهت و اغوا و لولین باز انتخاب درستی ندارد. ما بودیم.....؟ او حتی در حدی نیست که مرگ باشکوهی داشته باشد یا به دست شیگر کشته شود و ظاهرا طعمه انتقامجویانی می شود که در پی شیگر هستند . لولین! اصول باز ساده!
▪ شیگر:
پس از اولین رویارویی شیگر و لولین قبح قضیه می ریزد (!)و بار سنگین فیلم فروکش میکند. آن حس دلشوره انگیز و تعلیق زای نزدیک شدنهای شیگر دیگر ارج و قربش را ازدست می دهد. یک جورهایی فیلم معمولی تر می شود و شبیه تر به نمونه های پیشین. بی ویژگی تر می شود. ما شقاوتهای شیگر را دیده ایم.. بی رحم ولی پایبند به اصولی خودساخته و خودخواسته. مثل جایی که همین جوری ویرش میگیرد تمام زندگی پیرمرد پمپ بنزینی را به بازی شانس شیر یا خط سکه ۲۵ سنتی برگزار کند! و آن قدر در اصول خود بی بند و بار نیست که وقتی پیرمرد شرط تحمیلی را برد زیر حرفش بزند و به جایش او را به آموزه عجیب خودش مفتخر میکند: (این سکه شانسته. نذارش توی جیبت .
با سکه های دیگه قاطی میشه. اون وقت میشه یه سکه معمولی) همین ها به ما پیش زمینه می دهد که بدانیم لولین با چه مخمصه ای روبروست و تقریبا امیدی به رستگاری و رهایی اش نداریم و احتمال می دهیم در همان رویارویی اول کار تمام شود. این ساده ترین فرمول سینمایی ممکن برای ایجاد تعلیق است. تازه فرض کنیم اینطور نخواهد شد یعنی لولین جان سالم از این رویارویی به در خواهد برد. حالا انتظار می کشیم ببینیم چه چیزی می تواند جلوی این آدمکش بدقلق(شیگر) را بگیرد یا ناکامش کند.کارکرد دوگانه تعلیق به خوبی در دل همه این ماجراها هست و کارگردان چنین فیلمی باچنین گزینش و چینش درستی باید به راستی سپاسگزار فیلمنامه نویسش باشد(!!! ) .نمونه دیگر این کارکرد دوگانه ورود کارسون ولز( با بازی محشر وودی هارلسون) به فیلم است که به آن هم می پردازیم...
شاید یکی از ضعفهای فیلم این است که برای پیشبرد داستان بیشترین تکیه اش بر نادانیهای لولین است. او وقتی فکرش را به کار می اندازد که دیگر خیلی دیر شده. حماقتهای لولین یکی پس از دیگری تمامی ندارد (حماقتش جایی تمام میشود که دیگر مرده ). از طرفی هر چه میگذرد چهره منفی جذاب و رسوخ ناپذیر شیگر هم کم کم پوشالی تر و بی وقار تر می شود! به بیان دیگر هرچه به پایان فیلم نزدیک می شویم ( البته به جز خود سکانس پایانی) از شکوه و ناب بودن آغازین فیلم کاسته می شود.
شیگر -با بازی خاویر باردم -یکی از جذاب ترین شخصیتهای منفی این سالهااست. شخصیت دیگری که توی این سالها بدجور توی ذهن مانده (El Chivo) پیرمرد سگ باز و دوره گرد عشق سگی شاهکار الخاندرو ایناریتو گونزالس است پیرمردی هرچند به ظاهر منفی ولی چند لایه و عمیق و دوست داشتنی. شیگر هم جذاب است ( و جالب است که او هم مکزیکی است) ولی برخلاف El Chivo دوست داشتنی نیست.نفرت انگیز است. چند لایه هم نیست.
وجوه سنگدلانه اش همه شخصیتش را پوشانده..شیگر یک اصول گرای بی رحم است. اصول خودش را دارد. مثل خیلی از کاراکترهای بی انعطاف و بیرحم تاریخ سینما. راستش او چیز زیادی به این تیپ اضافه نمی کند. نکته جدید یا ظریفی که خاص او باشد. جز اسلحه اش که به اندازه کافی خاص و منحصر به فرد است (هرچند شبیه این اسلحه در ابعادی البته کوچکتر در ویدیوی بنی میشائیل هانکه در دست پسری نوجوان قرار گرفته و از قضا آنجا هم مرگ آفرین بوده) تنها جایی که شیگر رگه ای کمرنگ از ارتباط انسانی آن هم تنها در حوزه کلام با کسی برقرار میکند جایی است که بعد از تصادف می خواهد پیراهن یک نوجوان را بخرد و آویز دست شکسته اش کند . در اینجا هم در واقع او دارد معامله میکند و مردانگی و پول نخواستن نوجوان به هیچ وجه او را تحت تاثیر قرار نمی دهد.
● لولین:
همین پیراهن خریدن یکی از دستمایه های فیلم است که به شکل قرینه در مورد شخصیت لولین ( و البته پیش از مورد شیگر) هم رخ داده بود. او هم تنها کار مفیدی که با این یک مشت(!) پول لعنتی اش می تواند انجام دهد خریدن لباس تن یک نفر دیگر است. یک نفر دیگر که جوان است و تازه و هرچند پرسه گرد و مدعی خیابانهای خالی است ولی برای معامله حرص می زند و حتی نوشیدنی نیمه کاره اش را هم می خواهد به لولین بفروشد. شاید به خاطر همین چیزهاست که دوره پیرمردها گذشته. پیرمردهای بدکار کاربلد که هرچه هستند در اجرای کار بدشان اصول را رعایت میکنند و ذره ای کوتاه نمی آیند.(کارلا به کلانتر می گوید که همسرش لولین در مقابل هیچ کس کوتاه نمی آید و بیکار نمی نشیند و کارش را خوب بلد است). همین اصول است که لولین را وادار میکند در حالی که نشانی از خود به جای نگذاشته و می تواند پولها را بی دغدغه نوش جان کند نیمه شب از بستر برخیزد در آن نمای زیبا دبه ای پر از آب کند تا بی وجدانی اش در برابر آن مرد تشنه و زخمی را جبران کند و با همین اخلاق گرایی خود را به مهلکه ای بیندازد که پایانی جز مرگ نمی تواند داشته باشد و ما این را خوب می دانیم...
● شیگر:
بیش از تمام کشتن های شیگر، کشتن زن لولین، کارلا، کشتنی از جنس همین اصول بازی است .او (شیگر) به شرطی که به همسر کارلا-لولین- تحمیل کرده بود پایبند مانده و راهی جز کشتن کارلا ندارد! و ما با تمام وجود این معذوریت او را درک میکنیم! در واقع این یک جور ادای دین شیگر به وجدان خودش است!!! فیلم این باور پذیری را به خوبی برای ما به وجود آورده. او اصول را پیاده میکند.و مهم نیست گاهی به مذاق ما خوش بیاید و گاهی نفرت انگیز جلوه کند. مثل همان مردانگی و بزرگواری ای(!!!) که در حق پیرمرد صاحب پمپ بنزین میکند و او را نمی کشد . البته مرگ کارلا هم در تعلیقی طنزآمیز می ماند هرچند با نمایش وارسی کف پوتینهای شیگر ، دم در خانه کارلا امید به زنده ماندن او چیزی در حد صفر است و این برداشت ، از قرینه سازی درست و دقیق این نما با سکانس کشتن کارسون ولز ( با بازی محشر وودی هارلسون) ناشی می شود. گفتم کارسون ولز. پاک یادم رفته بود.
● کارسون ولز
در این میانه که شیگر در پی لولین است و کار بالا گرفته.در این شمارش معکوس برای مردن لولین، کارسون ولز به ما معرفی می شود. یک مدعی حراف که خیلی پررو و فرز به نظر می رسد. همین حرافی سرش را به باد خواهد داد!.( معمولا کوئن ها توی هر فیلمشان به طور متوسط یک شخصیت حراف درجه یک و به یاد ماندنی خلق کرده اند) با آن کلاه و پوشش و نوع حرف زدنش او فقط اصول معامله کردن را بلد است و شیگر را هم خوب می شناسد.. مردی که او را استخدام میکند از او می پرسد : شیگر تا چه اندازه خطرناکه؟ و او پاسخ می دهد: در مقایسه با چی؟ در مقایسه با طاعون خیارکی؟
حس طنز و خودشیفتگی او و دست کم گرفتن حریفی سر سخت و بدکله همچون شیگر برای زمان هرچند کوتاهی این گمان را در ما ایجاد میکند که کسی وارد داستان شده که می تواند از پس شیگر بربیاید و مشتاقیم ببینیم چگونه. ولی خود کارسون می داند چه کسی پیش روی اوست . به اولین برخوردش با لولین نگاه کنید: (کارسون ولز: نترس من اون مردی نیستم که دنبالته لولین: می دونم . من اونو دیدمش. کارسون ولز: تو اونو دیدی؟ و هنوز نمردی؟ ) نوع بازی این کاراکتر و همه ادا و رفتارش ، کاریکاتوری و اغراق شده است و آفریننده امیدی همان اندازه مسخره که بالاخره لولین راه خروج از مخمصه را به کمک کارسون ولز پیدا خواهد کرد. مخمصه ای که با پیشنهاد بیشرمانه شیگر به لولین به به اوج خود رسیده. کارسون حراف و سودجو و بی قید درست در نقطه مقابل اصول مندی کسانی مثل شیگر و لولین است. امید ما شکل نمی گیرد و مرگ کارسون هم همچون شخصیت او به شکلی بلاهت آمیز و سرشار از طنزی تکان دهنده رخ می دهد. شیگر یک مقدار هوای پرفشار حرام او میکند و بعد با خونسردی با تلفن حرف می زند و ضمنا مراقب است که خون جاری شده روی زمین پوتینش را آلوده نکند. در این میان ،سکانس معرفی اولیه کارسون و امید آفرینی کاذبش و زمان نسبتا زیادی که می گذرد تا با یک جور غافلگیری وارد داستان اصلی شود و سپس حذف ابلهانه و ساده او نمونه ای درست از کارکرد طنز سیاه کوئن ها در این فیلم عبوس و تلخ است. یک جور سرکار گذاشتن شیرین تماشاگر. بیچاره کارسون! بی اصول پرحرف!
● اد تام کلانتر:
فیلم اصرار دارد به پایانی حکیمانه و سنگین برسد. اصلا همه اجزای فیلم فریاد می زنند که قرار است یک جور تازه تمام شود ! میان این همه کاراکتر عجیب و غریب، میان اصول مندی های شیگر و لولین و حجم ناباور ، تلخ و هراس آور مرگ ، تنها مرد تک افتاده و ترسوی این داستان کلانتر است. در واقع با ناباوری شگفت انگیزی در پایان، کفه فیلم به سوی دو دلی های او سر خم میکند. کسی که قرار نیست جایی میان همه این قهرمان بازی ها داشته باشد. از بیست و پنج سالگی کلانتر بوده همچون پدر وپدربزرگش. در جوانی، او و پدر ، همزمان کلانتر دو جای مختلف بوده اند. پدرش به کارش فخر می ورزیده ولی او هرگز به درستی ندانسته که چه میکند.او به هیچ جا وصل نیست. در جوانی فکر میکرده بالاخره روزی خدا در یک لحظه مقدر و درست به زندگیش وارد خواهد شد . او خدا را سرزنش نمی کند. اعتراف میکند که خود را شایسته نظر خداوند نمی داند. اد تام جسور نیست.خودش می داند به درد کارش نمی خورد. کاری از دستش بر نمی آید.فرصتها را از دست می دهد. در نریشن او در اوایل فیلم می شنویم که نمی داند چرا این کار را میکند؟ شغلش را یک جور قمار کردن زندگی می داند و حاضر نیست به این بازی با همه قواعدش تن دهد. ( نمی تونین بگین کار من جنگیدنه! من نمی دونم این یعنی چی . راستش اصلا نمی خوام که بدونم ! یه مرد باید روحشو توی این قمار بذاره تا بگه: آره من جزیی ازدنیای این بازی خواهم بود!)
جایی اد تام به معاونش( وندل) دستور می دهد جلوتر راه بیفتد و بعد در جواب او که می پرسد پس شما چی؟ میگوید:من پشت تو قایم میشم . وقتی هم قرار است چند تا اسب را با ماشینشان به جایی ببرند و تحویل دهند از ( وندل) می خواهد رانندگی کند چون می ترسد اتفاقی برای اسبها بیفتد و مسوولیت قضیه گریبانش را بگیرد!
همه دغدغه های کلانتر و شاید تفسیر همه دودلی ها و ناکاری هایش در سکانس پایانی و در دو رویایی که به اصرار همسرش برای او تعریف میکند ، یکجا جمع شده . سکانسی که یکباره در چرخشی دلپذیر همه گوهره و معنای فیلم را تعالی می بخشد. ( توی هر دو تا رویام پدرمو دیدم.عجیبه. ... من پیر تر از بیست سال پیش اون بودم... اون از حالای من جوونتر بود... رویای اولم... پدرمو توی یه شهر دیدم و اون به من یه خرده پول داد . فکر کنم گمشون کردم... توی رویای دومم انگار هردومون برگشته بودیم به یه زمان خیلی دور...من سوار یه اسبی بودم و توی سیاهی شب از دل کوهها می گذشتم... سرد بود. برف روی زمین نشسته بود. پدرم پشت سرم سوار بر اسب می اومد .
هیچ چیز نمی گفت فقط می اومد . پتویی دور خودش پیچیده بود و پتو سرش رو پوشونده بود... به عقب نگاه کردم در دست پدرم یه شاخ بود که از توش آتش زده بود بیرون... نورشو می دیدم... مثل رنگ نور ماه.. توی خواب می دونستم که پدر می خواد یه جایی میون اون همه تاریکی و سرما آتشی برپا کنه... می دونستم هر وقت من به اونجا برسم پدر با من خواهد بود... و از خواب پریدم....) فیلم همین جا تمام می شود در سیاهی و سکوت که ناگهان تصویر را می پوشاند بدون کمترین تاکید یا حتی موسیقی که آنرا همراهی کند. بی تردید این درست ترین شیوه اجرای چنین سکانسی می توانست باشد. از میراث پدر چیزی در دست کلانتر نیست.. او ریشه هایش را همچون همان پول خردهایی که در خواب از پدر گرفت و گم کرد از دست داده. سراسر زندگی را بی اصول و آرمان گذرانده و حالا دستانش خالی تر از همیشه است. دستانی که کاری از دستشان بر نیامد. نمی شود به ( حضور) تامی لی جونز اشاره نکرد.پس از فیلم تحسین برانگیزش سه خاکسپاری ملکیادس استرادا این حضور دوباره او در همان حاشیه مرزی و بکر همچنان تماشایی و گیراست. بودن او چیزی فراتر از نقش آفرینی است. استیصال و پادرهوایی در صدای خسته و نگاه مبهوتش موج می زند. اصلا نمی داند کجای کار ایستاده و در این کشاکش باید به کجا آویزان شود. او میان این همه آدم های بد تنها کسی است که جایگاهش را حتی به درستی نمی داند. اوحتی توی خوابها هم پیر و فرسوده تر از پدرش است. برای پیر رخوت زده ،حیران و دوران گذشته ای چون او جای آرامش کجاست؟ جایی مقدر است؟؟
آخرین فیلم برادران کوئن برای نگارنده تجربه ای عجیب بود. چه هنگام دیدن و چه وقت نوشتن درباره اش. این تجربه عجیب به ماهیت و ساختار فیلم بر می گردد. در تمام زمان فیلم با فیلمی خوش ساخت و سرشار از ظرایف و فیلمنامه ای دقیق و حساب شده روبرو بوده ایم. فیلمی که آن قدر جزئیات دارد که نمی شود با یکی دوبار دیدن همه روابط و نکته های به شدت دقیق چیده شده اش را کشف کرد. ولی همه اینها آن تجربه عجیب را نمی سازد. این تجربه برای من یکسر مربوط است به همان سکانس پایانی که بدجور توی ذهن می ماند و تمام فیلم را به گوشه ای می راند و تو را دعوت به دوباره دیدن و دیگرگونه دیدن می کند. به چیزی خیلی فراتر از یک فیلم تبهکارانه خوش ساخت و دقیق . هنگام نگارش این نوشته بر این فیلم این اتفاق یکبار دیگر رخ داد و بخش مربوط به کلانتر حال و هوای همه چیز را کنار زد.... یک جور احساس پا در هوا بودن است. یک جور آویزان بودن از انتهای جهان... از توصیفش ناتوانم.
رضا کاظمی
منبع : ماهنامه آدم برفی‌ها


همچنین مشاهده کنید