شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


سنجاقک


سنجاقک
... سانتیاگو ناصر روده‌های بیرون‌ریخته از شکمش را توی دست‌هایش گرفته بود و در نور پاک بعد از ظهر نگاه‌شان می‌کرد که... دیدم سرباز فراری میان ردیف تخت‌های دو طبقه‌ی آسایشگاه ایستاده است، با کیسه‌‌‌ی خاکی نظامی و ساک پاره‌ی برزنتی که کنارش روی زمین افتاده بودند. کتاب «گزارش یک مرگ» بازمانده در دستم ماند. پوتین‌هایش بند نداشت که نشان می‌داد او را مستقیم از بازداشتگاه آورده‌اند. لب‌هایش طوری به دو طرف صورت کشیده شده بود که نمی‌فهمیدم لبخند ‌زده یا دارد گریه‌اش را فرو می‌خورد، اما مطمئنا خودش بود.
با آن شانه‌های قوزی و گردن دراز و چشم‌هایی که به نظر می‌آمد همه چیز را پیش از آن که ببینند، فراموش می‌کنند... می‌گفتند یک بار گوش سرهنگ احمدی را گاز گرفته و نصف آن را کنده است. بیست و هفت بار از خدمت فرار کرده بود، اما هر بار در ده خودشان، توی خانه‌ی مادرش پیدایش کرده‌ بودند... می‌گفتند هیچ وقت نمی‌تواند توی دستشویی کارش را بکند. بارها پشت جایگاه رژه، توی آشپزخانه، لای قفسه‌های بایگانی پرونده‌های قضایی و خیلی جاهای دیگر درحال شاشیدن دستگیرش کرده بودند و هر بار چهار ماه اضافه خدمت خورده بود. با محاسبه‌ی حتی نصف این مجازات‌ها اگر تا آخر عمرش هم نظامی می‌ماند، خدمتش تمام نمی‌شد. اما معروف بود که هیچ‌کس، در هیچ کجا بیشتر از یک هفته نتوانسته نگهش دارد. شاید برای همین اسمش را گذاشته بودند: «جن».
تخت زیر تخت‌خواب من تنها جای خالی در آسایشگاه بود، اما تشک نداشت. او کیسه‌اش را روی زمین دنبال خود کشید، صاف آمد طرف تخت من و روی طبقه‌ی پایین آن نشست. بوی دود و زنجفیل می‌داد. با کتاب بازمانده‌ی مارکز توی دستم فهمیدم چیزی در آسایشگاه تغییر کرده است، انگار در اتاق ۲۶ هتلی خوابیده باشی و بعد از خواب بپری و ببینی توی اتاق ۲۷ هستی. همان موقع بود که برای اولین باز آن سنجاقک را دیدم. با بال‌های برّاقش دور سرم چرخید و بعد آمد، روی لبه‌ی تخت آهنی، نزدیک شست پایم نشست. بال‌های نازک منشوری و چشم‌هایی شبیه نوک کبریت داشت.
جن تا بعد از ظهر روی تخته‌های لخت چوبی که به مرور زمان ساییده و چرب شده بودند، خوابید. سنجاقک گاهی توی اتاق پرواز می‌کرد و هر از گاه می‌دیدمش که گوشه‌ی دیوار یا روی کیسه‌هایی که بالای کمد آهنی انباشته بودند، نشسته است و بال‌هایش را تکان می‌دهد. آن شب افسر نگهبان بعد از چرخی که توی آسایشگاه زد، اسم ‌من و جن را کنار هم نوشت.
فکر کردم بد شانسی از این بزرگ‌تر می‌تواند وجود داشته باشد که در تمام این آسایشگاه فقط تخت زیر من برای جن خالی مانده باشد؟! حالا باید تا صبح با او توی خیابان ساحلی بالا و پایین می‌رفتم... نگهبانی از ویلاهایی که همیشه سایه‌ای پشت پرده‌های شان می‌لرزید، انبارهای برنج و اتاق‌های اجاره‌ای خالی و تاریک. اما معنی واقعی‌اش آن بود که مراقب باشم جن برای بیست و هشتمین بار از خدمت فرار نکند. می‌گفتند وقتی سرهنگ احمدی نصفه‌ی کنده شده‌ی گوشش را کف دست‌اش می‌گیرد، قسم می‌خورد اگر جن جای بدتر از آن‌اش را هم گاز بگیرد، فریب این حقه‌بازی‌ها را نمی‌خورد و معافی به دلیل جنون را تأیید نمی‌کند.
وقتی اسلحه‌های‌مان را تحویل می‌دادند، دوباره سنجاقک را دیدم که توی تاریکی زاغه‌ مهمات، لبه‌ی شعله‌پوش کلاشینکفی نشسته است. بعد حس کردم چیز بدبویی پشت سرم ایستاده است. برگشتم. فرمانده‌ی پاسگاه بود. فرمانده بوی سیر دهانش را دم گوشم آورد و گفت:
ـ اگه فرار کنه برای تو اضافه خدمت رد می‌کنم.
حدسم درست بود. چیزی داشت اتفاق می‌افتاد. چیزی که از مصیبت تا یک خوش‌شانسی بزرگ می‌توانست متغیر باشد. از بالای خیابان دراز ساحلی راه افتادیم و من سعی کردم پشت سرش راه بروم تا حرکاتش را زیر نظر داشته باشم. خشاب پُر گذاشته بودم و آماده بودم اگر خواست دست از پا خطا کند تیر هوایی شلیک کنم و آسمان را به رگبار ببندم. حاضر بودم خواب تمام افسران خوابگاه نیروی دریایی را بیاشوبم، اما یک روز هم اضافه خدمت نخورم.
هنوز چند قدم نرفته بودیم که دیدم جن خم شده و دارد توی شن‌های تاریک، دنبال چیزی می‌گردد. اسلحه را از شانه‌ام در آوردم. جلو‌تر رفتم. او چیزی پیدا کرده بود و داشت نگاهش می‌کرد. آن سرباز دراز کج و معوج گل سرخی توی شن‌های ساحل پیدا کرده بود. اطرافم را نگاه کردم. در آن تاریکی فقط گاه سپیدی موج‌ها دیده می‌شد که از تاریکی دریا بیرون می‌آمدند و بعد ناپدید می‌شدند. احتمالا عشاقی پیش از آمدن ما روی شن‌های ساحل خلوتی داشته‌اند و آن گل سرخ از شور و شوقی در تاریکی بر جا مانده است. قبلا هم بعضی شب‌ها که در ساحل پست می‌دادم، سایه‌هایی را می‌دیدم که در هم فرو رفته‌اند و در تاریکی تکان می‌خورند. اما همیشه به رغم دستور اکید سرهنگ احمدی خود را به ندیدن می‌‌زدم و از کنارشان می‌گذشتم.
جن دوباره راه افتاد و من دنبالش رفتم. نزدیک ویلایی که نوری آبی جلوی سردرش تابیده بود، دیدم چیزی روی کلاهش برق می‌زند. یک سنجاقک بود. بال‌هایش را باز کرده بود و تکان نمی‌خورد. می‌خواستم چیزی بگویم، یا بزنم روی شانه‌اش اما پشیمان شدم. او با سنجاقک روی کلاهش می‌‌رفت و من هم دنبالش. جلوتر باز هم خم شد و توی شن‌ها دنبال چیزی گشت. یک گل سرخ دیگر پیدا کرده بود. از تعجب آب دهانم را هم نمی‌توانستم فرو دهم. دیگر مطمئن شده بودم که امشب توی این تاریکی خبرهایی است. جن رفت طرف ساحل و روی مرز سفید گوش‌ماهی‌ها که آخرین حد پیشروی موج‌ها بود، نشست. روی سفیدی مات گوش‌ماهی‌ها دیدم نزدیکش یک گل سرخ دیگر افتاده. دستش را دراز کرد و آن را برداشت. در آن تاریکی درست نمی‌دیدم اما به نظر آمد سنجاقک هنوز روی کلاهش نشسته است.
به پاسگاه که برمی‌گشتیم سپیده داشت می‌دمید. چشم‌هایم می‌سوخت. تقریبا مطمئن شده بودم که جن امشب فرار نخواهد کرد، اما باز هم مراقب بودم دست از پا خطا نکند. صبح روز بعد نوبت من بود که برای نگهبانی بانک اعزام شوم. اما مسلم است که تا وقتی پاس‌بخش بالای سرم نیاید و چند بار پایه‌های لق تخت را تکان ندهد، چشمانم را باز نمی‌کردم. آن روز صبح هیچ کس به سراغم نیامد و تخت هم تکان نخورد. من هم چشمانم را باز نکردم و تا حوالی ظهر خوابیدم.
چیزی به وقت نهار نمانده بود که بیدار شدم. همه‌ی سربازها اعزام شده بودند و توی خوابگاه بزرگ چهل‌تخته، فقط دو سه نفر روی تخت‌های‌شان خوابیده بودند. جن هم زیر تخت من روی همان تخته‌های چوبی خوابیده بود. از لبه‌ی تخت آویزان شدم و پایین پریدم. بیرون، آفتاب روی موزاییک‌های کهنه و ساییده‌‌ی حیاط می‌درخشید. سربازی روی سکوی بتنی پرچمگاه نشسته بود و چکمه‌هایش را واکس می‌زد. شیلنگ کولر را از لای پوشال‌ها بیرون کشیدم و از سرش آب خوردم. هنوز دهانم را خشک نکرده بودم که دیدم فرمانده پاسگاه توی درگاه اتاقش ایستاده و با انگشت اشاره می‌کند پیشش بروم.
توی اتاق فرمانده هوا خنک و سبک‌تر بود. جناب‌سروان کلاهش را از روی بی‌سیم برداشت و دور انگشتش چرخاند. دماغ خنجروارش آشکارا از خوشحالی برق می‌زد. ‌لباس‌های آشفته‌ام را ورانداز کرد و گفت:
ـ برات یه روز تشویقی رد کردم.
ـ دست‌تون درد نکنه جناب سروان.
ـ به خاطر کار دیشبت.
ـ قابل نداشت قربان.
ـ از امروز هر بار که با جن نگهبانی بدی و نذاری فرار کنه برات یه روز تشویقی می‌نویسم... چه قدر از خدمتت باقی مونده؟
ـ هشت ماه قربان.
قند توی دلم آب شد. هر یک روز اضافه خدمت جن، یک روز از خدمت من کم می‌کرد. معامله‌ای بهتر از این امکان نداشت.
ـ اما اگه فرار کنه یه ماه اضافه برات خدمت رد می‌کنم.
ـ مثه عقاب مواظب‌ام قربان.
چنین بود که تیم نگهبانی من و جن به وجود آمد. همان بعد از ظهر فرستادندمان که توی بازار میوه فروش‌ها گشت بزنیم. حالا مراقبت از جن برای من از هر وظیفه‌ی دیگری در جهان خطیرتر بود. گنجی که نمی‌باید از دستش می‌دادم. از یک متری‌ او دورتر نمی‌شدم و سایه به سایه‌اش می‌رفتم. به نظر هم نمی‌آمد جن قصد فرار داشته باشد.
مثل بچه‌ای که با مادرش به بازار آمده همه‌جا را با کنجکاوی نگاه می‌کرد و به آدم‌هایی که متعجب قیافه‌ی نامیزانش را ورانداز می‌کردند، لبخند می‌زد. حتا یک سیب را از جلوی مغازه‌ای برداشت و گاز زد و مغازه‌دار جز این که بهت‌زده نگاهش کند کاری نتوانست بکند. همان موقع بود که دوباره دیدم سنجاقکی دور کلاهش پرواز می‌کند. بال‌های طلایی‌اش در سایه‌روشن بازار برق می‌زند. با سیب‌ نیم‌خورده‌ی جن از آن سر بازار میوه‌فروش‌ها بیرون آمدیم که دیدم دختر بچه‌ای با بادکنکی قرمز در دست‌ صاف به سوی او می‌آید. دخترک دستش را از دست مادرش بیرون کشید، به طرف او آمد و با تعجب سرباز دراز را نگاه کرد. جن دستش را دراز کرد و نخ بادکنک دختر را گرفت. فکر کردم الان جیغ بچه بلند می‌شود، اما دخترک خندید و به طرف مادرش دوید.
حالا باید با سربازی بادکنک به دست توی شهر گشت می‌زدم. از مسیر بازار که برمی‌گشتیم مردم با تعجب بیشتری به ما که حالا بادکنکی را هم دنبال خود می‌کشیدیم نگاه می‌کردند. بلاهت جن مرا هم تحت‌الشعاع قرار داده بود. مردم به هر دوی ما می‌خندیدند. من حاضر بودم لخت شوم، توی عسل و پر غلت بزنم و در تمام خیابان‌های شهر پشتک‌وارو بزنم، اما در عوض روزهای باقی‌مانده‌ی خدمتم نصف شود.
به پاسگاه که برگشتیم جن جلوی دیوار آجری کهنه‌ای ایستاد. حرکتش به نظرم مشکوک آمد. تفنگم را از شانه در آوردم و به او خیره شدم. جن دستش را توی سوراخ دیوار کرد و با یک گل سرخ بیرون آمد. از تعجب نزدیک بود تفنگ از دستم بیفتد. یک گل سرخ واقعی توی سوراخ دیوار بود که فقط کمی پلاسیده شده بود.
آن شب پیش از آن که مثل همیشه با زلزله‌ی تکان‌های پاس‌بخش برای رفتن سر پست بیدار شوم، جنبش نامحسوسی روی انگشتان پایم حس کردم و چشمانم را باز کردم. چیزی روی نوک شست پایم برق می‌زد. بال‌های ظریفی که آرام تکان می‌خوردند و چشم‌های گوگردی برجسته‌ای که خیره نگاهم می‌کردند. احتیاجی نبود چراغ را روشن کنند تا سنجاقک را ببینم. محل پست آن شب خیابان سینما بود. خیابان شیبی که تنها سینمای شهر در آن قرار داشت و دو سوی پله‌هایش دو شیر سیمانی فرسوده نشسته بودند. رنگ زرد پوست شیرها به مرور تبله کرده بود و فرو می‌ریخت. اول که رسیدیم جن کنار پنجه‌ی یکی از شیر‌ها، عروسکی پلاستیکی پیدا کرد. بعد کنار سطل آشغال قرقره‌ای پیدا کرد، همان‌جا نشست و تا وقتی پست‌مان تمام شد با آن بازی کرد.
همه‌چیز به خوبی پیش می‌‌رفت و من هیچ تلاشی برای فرار در او نمی‌دیدم تا آن روز که جن جلوی بساط خنزر پنزری ایستاد و دیگر از کنار آن تکان نخورد. بساط جلوی اتاقکی مخروبه و دود زده پهن شده بود، با خورده ریزهایی چون چند قرقره، دو جفت جوراب و چند اسباب بازی پلاستیکی کهنه. دختر بچه‌ای سفیدتر از نان برنجی این چیزها را می‌فروخت.
آن قدر کوچک بود که می‌توانستی پشت یک کامیون اسباب‌بازی سوارش کنی و با نخ پلاستیکی دنبال خودت بکشی. خواستم راه بیفتم که دیدم جن هنوز جلوی بساط ایستاده است. آن وقت متوجه شدم چیزی غیر عادی در فضای دخمه وجود دارد. چیزی که به آن نان برنجی کوچک برمی‌گشت. او یک دختر بچه نبود. زنی بود که حداقل می‌توانست پنجاه سال داشته باشد، با صورتی فسیل‌وار که زمان در آن متوقف شده بود. هرگز نمی‌شد سن‌ واقعی‌اش را حدس زد. از هر طرف که نگاهش می‌کردی می‌توانست سن دیگری داشته باشد، از چهار سال تا هشتاد سال. نان برنجی به جن که خیره‌اش‌ مانده بود نگاه کرد و صدایی مثل طولی از خود درآورد. انگار داشت با جن حرف می‌زد. جن بهت‌‌زده مانده بود و بعد شروع کرد به خندیدن.
از آن روز به بعد جن حاضر نبود جایی جز جلوی بساط زن پنجاه‌سانتی پست دهد و طبیعتا من هم از چند متری‌اش دورتر نمی‌شدم. موضوع را به فرمانده ‌پاسگاه گزارش دادم. جناب سروان در حالی که مثل همیشه کلاهش را دور انگشت می‌چرخاند، خندید و گفت:
ـ بی‌خیال، اگه دیگه دنبال فرار نیست، بذار همون‌جا بمونه. به پاس‌بخش می‌گم همیشه پست تو رو توی همون خیابون بنویسه.
سرهنگ احمدی که همه‌ی سربازان ناحیه نیمه‌گوش دندان‌خورده‌اش را دیده بودند حساسیت زیادی روی فرار جن داشت و جناب سروان می‌خواست ثابت کند او تنها فرمانده در تمام منطقه است که توانسته جن را کنترل کند. هر چند در واقع من بودم که این افتخار را برای او می‌آفریدم. حالا کارم فقط این شده بود که لب جوی نزدیک دخمه‌ی دود زده بنشینم و خیره شدن آن دو را به یکدیگر نگاه کنم. پست نگهبانی اگر نصف روز هم طول می‌کشید آن دو بی‌حرکت رو‌به‌روی هم می‌نشستند و فقط یکدیگر را نگاه می‌کردند. زن صداهایی از خود درمی‌آورد و جن گاه فقط می‌خندید، خنده‌ای که به سختی می‌شد آن را از گریه تشخیص داد. جن حتی آرام‌تر از قبل شده بود و تنها سرکشی باقی‌مانده‌اش شاشیدن روی در و دیوار شهر و پاسگاه بود. قدیمی‌ترها می‌‌گفتند، زمانی که او در قرار‌گاه مرکزی خدمت می‌کرده است، سرهنگ احمدی چند بار دستور داده سربازان به زور جن را توی مستراح ببرند و مثل آدم شاشیدن را یادش بدهند. اما جن هر بار آن قدر جیغ کشیده، دست و پا زده، گاز گرفته و خودش و دیگران را زخمی کرده است که ناچار شده‌اند ولش کنند. مستراح تنها جایی بود که جن واقعا از آن وحشت داشت و حاضر نبود داخلش قدم بگذارد. حالا من بارها می‌دیدش که ته دخمه‌ی زن نیم‌متری دارد به دیوار می‌شاشد و بعد از مدتی همه‌ی دیوار‌های دود زده و سیاه، راه‌راه شدند. آن دخمه دیگر خانه‌ی دومش شده بود.
اما مدتی بعد جناب سروان در حالی که از عصبانیت سرخ شده بود دستور داد:
ـ امشب دوباره باید برین کنار خیابون ساحلی پُست بدین.
ظاهرا کسی پیش جناب سرهنگ ماجرای آن زن پنجاه‌سانتی و پست ثابت ما را لو داده بود. سرهنگ هم دستور داده بود که نباید میان سربازان تبعیض قائل شد. مثل آن روزی که جن درِ اتاقش را کثیف کرده بود و سرهنگ فریاد می‌زند: «این مردک دراز باید مثه آدم خدمت کنه!»
به خیابان ساحلی که رسیدیم متوجه شدم دریا تاریک‌تر از همیشه است. اثری از مهتاب نبود. ستاره‌ها در آسمان موج می‌زدند. کمی که روی ماسه‌های نرم و مرطوب پیش‌ رفتیم، جن مسیر‌ش را به سمتی که دریا بود کج کرد. کم‌کم صدای خورد شدن صدف‌ها را زیر چکمه‌های‌مان می‌شنیدم. صدف‌ها روی برآمدگی نرمی که در طول ساحل امتداد داشت، خط سفیدی ساخته بودند. موج‌ها وقتی از میان تاریک دریا پیش می‌آمدند تا زیر توده‌ی صدف‌های سر می‌خوردند و سفیدی کف‌شان لای آن‌ها گم می‌شد. جن جلوی صدف‌ها ایستاد و موج‌هایی که پیش‌تر از بقیه می‌آمدند چکمه‌هایش را خیس می‌کردند. مدتی که نمی‌دانم چه‌قدر طول کشید نزدیکش ایستادم. بالاخره خسته شدند و پشت سرش روی صدف‌های سرد نشستم. به تاریک دریا خیره شده بودم که حس کردم چشمانم دارند سنگین می‌شوند. چند بار سرم را روی زانوهایم و گذاشتم و برداشتم و چشم‌هایم را مالیدم. پلک‌هایم چسبناک و سوزان بودند.
ناگهان با صدایی از جا پریدم. تفنگم روی صدف‌ها افتاده بود. از جا جستم. لحظه‌ی طول کشید تا بفهمم چه اتفاقی افتاده است. من خوابم برده و تفنگ از دستم افتاده بود. اطرافم را نگاه کردم. نبود. هیچ‌کس نبود. صدایش زدم. جوابی نیامد. شروع کردم به دویدن. به نظرم آمد دارم اشتباه می‌روم. هیچ چیز مقابلم نبود. برگشتم و از مسیر مقابل دویدم. اما فقط در خلأ و تاریکی پیش می‌‌رفتم. ایستادم. ضامن تفنگ‌ را آزاد کردم. گلنگدن را عقب کشیدم. به طرف آسمان شکلیک کردم. برق آتش لحظه‌ی دورم را روشن کرد و صدای آن، شب را تکان داد. و بعد شلیک دوم، سوم...
جناب سروان دستور داد توی بازداشتگاه بیندازندم. وقتی بند پوتین‌هایم را باز می‌کردم و به نگهبان تحویل می‌دادم، جناب سروان جلوی در اتاقک آمد، دماغ سرخش را از لای میله‌ها تو آورد و گفت:
ـ برات دو ماه اضافه خدمت رد کردم.
دلم می‌خواست با لگد بزنم روی دماغش. تازه من همه‌ی واقعیت را به آن‌ها نگفته بودم. گفته بودم جن نیمه‌شب یک دفعه راه افتاده است طرف دریا و من نتوانسته‌ام جلویش را بگیرم. بعد آن قدر پیش رفته که توی موج‌ها و تاریکی گم شده است.
سه روز بعد من را آزاد کردند. با پوتین‌های بی‌بند داشتم به طرف دستشویی می‌رفتم که شنیدم سربازها در‌باره‌ی جن حرف می‌زنند. جسد جن را پیدا کرده بودند، اما نه غرق‌شده بلکه یخ زده. سراغ سربازها رفتم و پرسیدم دقیقا چه پیش آمده! آن‌ها گفتند همان صبح زود به خانه‌ی مادر جن می‌روند. فرمانده پاسگاه دستور می‌دهد پیش از آن که چیزی به گوش جناب سرهنگ برسد باید جن را به پاسگاه برگردانند. اما برخلاف همیشه اثری از او پیدا نمی‌کنند و سرهنگ تمام پرسنل پاسگاه را از دم توبیخ می‌کند. تا دیشب که آن خبر می‌رسد. فرمانده پاسگاه خود شخصا برای شناسایی جن می‌رود. راننده‌ی خماری دویست کیلومتر دور‌تر از شهر توی کامیون یخچال دارش که مخصوص حمل گوشت بوده او را پیدا می‌کند، همراه یک دختر عجیب و غریب پنجاه‌سانتی. هر دو میان ران‌های بزرگ و یخ زده‌ی آویزان از سقف پنهان شده و برفک زده بودند. راننده هنوز از تعجب منگ بود و توی بازداشتگاه بُغ کرده و با کسی حرف نمی‌زد. هیچ کس نمی‌دانست آن دو توی یخچال کامیون چه کار می‌کرده‌اند، می‌خواستند فرار کنند یا آن جا پنهان شده بودند. روز بعد کامیون را به دستور سرهنگ برای انجام مراحل قانونی به شهر آوردند و توی حیاط قرارگاه پارک کردند. رفتم آن‌جا شاید از ماجرا سر درآورم. درهای بزرگ پشت کامیون باز بود. جلوتر رفتم تا توی یخچال کامیون، جایی را که جن و آن دختر یخ‌زده بودند ببینم. آن تو، بزرگ خالی و گود بود. تعداد زیادی چنگک از سقفش آویزان بود و تهش درست دیده نمی‌شد. چیزی نظرم را جلب کرد. روی اهرم بلند و آلومینیومیِ در ِیخچال سنجاقکی نشسته بود. بال‌های شفاف‌ و منشوری‌اش در آفتاب برق می‌زد و با چشم‌های نوک‌کبریتی‌اش خیره نگاه‌ام می‌کرد.
علیرضا محمودی ایرانمهر
منبع : نشریه فیروزه


همچنین مشاهده کنید