پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


تنور


تنور
سید عسکر از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، از همان روز اول که وحید دانشگاه قبول شد و رفت شهر، هر چه تو خانه و انبار و صندوقخانه داشتم، گذاشتم کنار، شب چهارشنبه ها آوردم انداختم تو تنورتان. بلکه خط و خبری برام بفرستد.
آخر قول داده بود. اما هر چه رفتم پیش آمیز اکبر که نامه ها را می آورند بقالی اش می دهند یا به تلفنش زنگ می زنند، دیدم نه زنگ زده نه چیزی فرستاده.
مرضی گفت که دیدتش با یک دختر، تو شهر، تو چمن ها داشته ساندویچ گاز می زده و کاغذ بهم می دادند. اما من دستم را زدم تخت سینه اش و بلند بلند خندیدم: خب، دیوانه هم کلاسی اند. لابد داشتند جزوه کتاب بهم می دادند.
ولی خودم از پیش مرضی که برگشتم، دوباره تمام اثاث و پستو های خانه را گشتم بلکم چیز قابل داری پیدا کنم، لایق شما که الهی بارگاهتان همه اش پر و خالی شود.
آن وقت ها، ماما صغری هر وقت به قول خودش رو به خدا می نشست، موهای حنا زده اش را می کرد توچارقدش و سجاده اش را صاف می کرد، می گفت: این امامزاده سید عسگر، الهی قربانش بروم ،خوب معجز می دهد گندم جان. به شرط آنکه اگر چیز قابل داری پیشت هست، بدهی آرد بگیری، شب چهار شنبه بروی نان تو تنورش بپزی مجانی بدهی دست مردم. آخر این تنور سالهای سالست که روشن است و هیچ جور نباید خاموش شود و هیچ وقت هم خاموش نمی شود و بعد دماغش را محکم با پر چادرش پاک می کرد و زبان می گرفت.
من هم، به ضریحت قسم، همین کار را کردم. اول از خودمان مایه گذاشتم. رفتم تو باغ گندم چیدم. کلی چزه و خار رفت تو دستم. خودم آسیاب کردم و ریختم تو الک، بیختمش. با دست های خودم ،به جدت قسم، خمیر کردم و چانه گرفتم. اما شما که خودتان می دانید. گندم قابل عرضی نداشتیم اصلا چقدرش را بابام و مادرم می گذاشتند من بچینم. برای نذری شما هم که باشد. ترسیدم به مراد دلم ...
به خدا سید عسکر، به خاکتان قسم، دست و کمرم داغان شده، کف دست هام را که آمدم تو مالیدم به ضریحتان دیدیتش چه جور دلمه بسته. بس که از لای گزنه های باغ مردم گندم چیدم و ریختم تو آسیاب بی صاحب مانده مان و هی چرخاندمش و آرد درست کردم. عینهو لبو قرمز شده. مثل آن وقت ها که با وحید می رفتیم کوچانه. کنار چشمه که می نشستیم، با هم مسابقه می گذاشتیم، هر کسی دستش را بیشتر تو آب نگه دارد،برنده. و آب آنجا هم که عین سنگ کف اینجا ،که الهی قربان قدم زائرات روش بروم، آنقدر سرد بود و آن قدر دست هامان را توش نگه می داشتیم که سرخ سرخ می شد عین عقیقی که توی ضریحتان گذاشته اند.
اما شما که خودتان آگاهید، افاقه نکرد. عوضش خانواده ی وحید شروع کردند به رنگ زدن خانه، تعمیر تیر چوب های سقف... لابد مهمان غریبه داشتند دیگر.
خب من هم رفتم پی چاره. یک روز گل زعفران این یکی را پاک کردم. یک روز برا آن یکی ماسینه و کشک پختم و از همه شان به جای مزد آرد گرفتم و تنهایی آوردم اینجا براتان نان پختم. آخر دیگر نای گندم آرد کردن نداشتم.
بابام ومادرم به محض اینکه فهمیدند، کردندم توی آغل: نانت کم است یا آبت؟ می روی خانه ی مردم کلفتی آبروی ما را بریزی؟
مادرم هر روز که گوشه ی خانه سیاهه پماد می آورد بمالد پشتم که از بس رو تنور دولا شده بودم راست نمی شد، حرف وحید را می زد تنگش. موهایم را که سه دسته می کرد می بافتشان، نقل مادر وحید را می کشید وسط که یک پایش شهر است و یک پایش کنار دار قالی که برا عروسش تحفه بخرد و قالی رج بزند.
کنار تنور که می نشستم، وردنه رو چانه خمیر ها می کشیدم و رو نان بنده پهنشان می کردم. عرق پیشانی ام که می ریخت رو دامنم، یاد وحید می افتادم که می رفت رو داربست، می گفت: دامنت را بگیر زیر انگور ها و برام علقی و شاهانه می ریخت توش.
الان یک هفته بود که لای پهن ها می خوابیدم، و مدام تو کاه غلت می زدم و بوی پشم را بالا می کشیدم.
مادرم گوشه ی در را که یواشکی بابام باز گذاشت، به خیالش از این گند و کثافت خلاص بشوم گفت که مادر وحید برا حنابندان شب پنج شنبه وعده مان گرفته.
وقتی آمدم بیرون، دویدم وسایلم را جمع کردم. شبانه از خانه زدم بیرون.
تو بقچه ی پته دوزیم همه چیز گذاشته ام. همه ی آن چیزی که برام مانده بود. چند چانه خمیر یک ظرف آب و یک گردن بند. همان فیروزه ای سه گوش که ریشه های طلایی ازش آویزان است. همان که وحید سر سنگ قبر آقا بهم داده بود. همان روز که با هم شمع روشن کردیم و وحید اشک های طلایی اش را چسباند رو سنگ قبر آقا. تو تنور که دولا شدم این نان آخری را بچسبانم دیدمش.
سید عسگر، قربان اشک چشم زائرات بروم، من وضو گرفته ام. وصیتم را هم نوشته ام. اول رفته ام تو، خودم را سفت چسبانده ام به ضریحتان، یک دل سیر زیارت کرده ام. حالا دارم بهتان نزدیک می شوم. به ضریح را نمی گویم به خود شما. بوی موی سوخته ام دارد بلند می شود. با بوی نان قاطی شده. خودم براتان پخته ام.مثل همه ی شب چهار شنبه های این یکسال. دیگران که خیلی سال است تو این تنور نان نمی پزند. پایم را می گذارم لبه ی تنور، جای سنگ داغ کفش می ماند، سرم را می کنم آن تو، حالا ریشه های گردن بند فیروزه هم دارد می سوزد، همان طلایی ها که بهش آویزان است. همان که رنگ شمع هاست. رنگ اشک ها شان.
مهدیه آل طه
منبع : لوح


همچنین مشاهده کنید