چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


انجمن مانکن ها


انجمن مانکن ها
«لوئیس» با خاموش شدن چراغهای فروشگاه، نفس راحتی کشید و روی صندلی فروشنده خودش را رها کرد. مردی با هیکل درشت و چهارشانه که به خاطر چهره سیاه و موهای مجعداش، مانکن ها او را لویی سوخته صدا می کردند. کراواتش را باز کرد و رو به « اولیور» مانکن موبور و سفید قسمت لباسهای اسپرت گفت: «اوه، اولی جان بسه دیگه، نمایش تموم شد عزیزم، بیا یه کمی استراحت کن.» اولیور سگک بزرگ کمربندش را شل کرد و گفت: «ممنونم خیلی خسته نیستم، امروز چند بار لباسهامو عوض کردند منم فرصت کردم یه چرتی روی زمین بزنم. راستی شنیدی امروز یه مانکن جدید آوردند؟»
- آره، شنیدم ولی..
هنوز حرف لوئیس تموم نشده بود که بلندگوی فروشگاه به کار افتاد: «مانکن های عزیز من ایزابل رئیس انجمن هستم.تا دقایقی دیگرجلسه ای در طبقه همکف جهت آشنایی با عضو جدید برگزار خواهد شد، از نماینده های اعضا دعوت می شود در این جلسه حضور یابند. متشکرم.»
لوئیس پاهایش را روی میز گذاشت و گفت: «بفرما هنوز نیومده، براش مجلس معارفه گرفتند. من که حوصله اشو ندارم. می خوام برم بخوابم. اولیور گفت: «بس کن لویی، ما که دلخوشی ای نداریم. اگه توی این شبهای سرد زمستون هم دور هم جمع نشیم و دو کلمه حرف نزنیم، کم کم حرف زدن هم از یادمون می ره.»
دقایقی بعد طبقه همکف فروشگاه شاهد گردهمایی مانکن های نماینده بود. غیر از لوئیس و اولیور، «آنا» دختری با موها و چشمهای عسلی و هیکلی کشیده و باریک هم از قسمت لباس عروس آمده بود. آنا شالی دور گردنش پیچیده بود، تا لباسش برای شرکت در جلسه مناسب تر باشد. «جانی» پسر کوچولوی چشم بادامی با موهای لخت و مشکی هم از طرف پوشاک بچه گانه آمده بود. تی شرت آبی با شلوار جین لباس تازه امروزش بود که برای عید پوشیده بود. همینطور «مونیکا» دختر کوچولویی که همیشه می خندید با موهای قهوه ای و پوست سفید. تاپ صورتی با دامن چین دار سفید تنش بود و خسته از کار روزانه روی زمین چمباته زده بود. ولی برحسب عادت همیشگی اش می خندید و دندانهای شیری اش پیدا بود. و دست آخر«ایزابل» که از قدیمی ترین مانکن های فروشگاه بود. با اینکه سنی ازش گذشته بود اما قد و هیکلی شبیه به آنا داشت با چهره گندمگون و موهای خرمایی. ایزابل در قسمت لباسهای مجلسی کار می کرد و در ضمن مسئول انجمن مانکن ها هم بود. نمایندگان مانکن ها برای خوشامد گویی و آشنایی با مانکن جدید دور ویترین حلقه زده بودند. ویترین استوانه ی شیشه ای بود که وسط فروشگاه قرار داشت. و هر مانکن و لباس جدید اول در این ویترین گذاشته می شد. مانکن جدید دختر زیبایی بود با صورت سفید و موهای قرمز، اندام لاغر و استخوانی اش زیر دکلته فیروزه ای با دنباله بلند، که قسمتی از آن را تا زده بودند، خسته و تکیده به نظر می رسید. زنجیر نازکی از زیر گردنش گذشته بود و او را به دیواره ویترین وصل کرده بود. چشمهایش بسته بود و سرش روی گردنش افتاده بود.
- چرا زنجیر به گردنش بستند؟
لوئیس قبل از اینکه ایزابل دهنش را باز کند پرسید. ایزابل شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «نمی دونم ولی از صبح فروشنده ها هر کاری کردند نتوانستند راست نگهش دارند. مجبور شدند این زنجیر رو ببندند.» آنا ویترین را دور زد و گفت: «فکر می کنم جنسش مرغوب نیست.» اولیور گفت: «حالا اسمش چیه؟» ایزابل جواب داد: «نمی دونم.» مونیکا صورتش را به ویترین چسباند و گفت: «آهای خانم چرا چشمهاتو باز نمی کنی؟»
لرزش لبهای دختر توجه همه را به خود جلب کرد. قطره اشکی از گوشه چشمهای بسته روی گونه برآمده اش غلطید. جانی فریاد زد: «نگاه کنید این چیه از چشمهاش می ریزه؟» همه خیره نگاه کردند، هیچکس جوابش را نداد. اولیور زیر لب گفت: «آنا راست می گفت مثه اینکه جنسش مرغوب نیست.» دختر چشمهایش را باز کرد. از دیدن مانکن ها دور ویترین وحشت کرد، با صدای لرزانی گفت: «شماها کی هستید؟» ایزابل جلو رفت. پولکهای روی لباس مشکی اش بازتاب رنگارنگی از لامپهای روی سقف داشت. با خوشحالی گفت: «سلام، خوشبختم، من خانم ایزابل به عنوان مسئول انجمن مانکن های این فروشگاه بزرگ و زیبا مقدمتان را خوش آمد می گویم.» و با اشاره تک تک اعضا را معرفی کرد. همه در حالیکه چشم از مانکن جدید برنمی داشتند با لبخند و حرکت سر معرفی ایزابل را تایید کردند.
دختر با تعجب پرسید:« شما ها حرف می زنید ؟»
مونیکا با همان دهان باز جلو آمد و با خم کردن یک پا و تکان دادن دامنش ادعای احترام کرد و گفت: «خب معلومه، ما اعضای انجمن مانکن ها هستیم، هر شب بعد از تعطیل شدن فروشگاه دور هم جمع می شیم و گل می گیم و گل می شنویم. حالا بگید اسم شما چیه؟» دختر آهی کشید و گفت: «باورم نمی شه. یعنی دارم خواب می بینم؟» جانی گفت: «نه، شما الان تازه از خواب بیدار شدید.» دختر سرش را تکون داد و گفت: «آخه چطور ممکنه؟» خانم ایزابل بادی به غب غب انداخت و گفت: «می بینی که ممکنه. تازه باید مانکن باشی تا صدای مانکن ها رو بشنوی.» دختر فریاد زد: «چی ؟باید مانکن باشم. یعنی من الان مانکنم؟» آنا روی صندلی کنار اولیور نشست و گفت: «خب معلومه، البته نگران نباش. کم کم عادت می کنی.» مونیکا که صورتش را به شیشه ویترین چسبانده بود، گفت: «نگفتی اسمت چیه؟» دختر که هنوز ناباورانه به آنا خیره شده بود زیر لب گفت: «سارا»
لوئیس از جا بلند شد و گفت: «چه اسم زیبایی» بعدخمیازه ای کشید و ادامه داد: «به هر حال به جمع ما خوش آمدی. خب دوستان من می رم بخوابم راستش خیلی خسته ام، ازاین به بعد باید زود بخوابیم تا بتونیم اضافه کاری های دم عیدو تحمل کنیم.» همه حرفهای لوئیس را تایید کردند و قصد ترک کردن جلسه را داشتند. سارا با ناراحتی فریاد زد: «صبرکنید، خواهش می کنم. منو تنها نذارید.» اولیور گفت: «مهم نیست دوست عزیز ناراحت نباش.» آنا دامن لباس عروسش را جمع کرد و گفت: «بهت قول می دم فردا بتونی بدون این زنجیر روی پاهات بند بشی.»
سارا تکونی به دست و پاهاش داد. چشمهایش را بست و فریاد زد: «نه نه، خواهش می کنم به من کمک کنید. من باید یه چیزی به شما بگم.»
ایزابل گفت: « باشه، باشه عزیزم، بگو، چی می خوای بگی؟» سارا سرشو عقب برد چند نفس عمیق کشید ، لوئیس چند قدمی که رفته بود برگشت ، همه نگاهشون به دهان سارا بود.
« خواهش می کنم به من کمک کنید.من مانکن نیستم، یه آدم واقعی ام. »همه به هم نگاه کردند. ایزابل زیرلب گفت :« خدای من، بازم مشکل همیشگی . من نمی دونم چرا مانکن هایی که روز اول کارشونه دچار همچین توهماتی می شن؟» سارا سعی کرد خودش را از شر زنجیر های گردن و پاهایش خلاص کند.تکانی به خود داد و گفت: « باور کنید،خواهش می کنم. اینجادارم خفه می شم .نفسم بند اومده .کمکم کنید از اینجا بیرون بیام. همه چیز و براتون تعریف می کنم. »آنا گفت: « باید طاقت بیاری حق با ایزابلِ .فردا به همه این حرفهای می خندی. بهتره دیگه فکرشو نکنی.» جانی گفت: « همه آرزوشونه توی این ویترین ویژه باشند، اونوقت تو می خوای بیای بیرون. مثلا همین مونیکا با این دهن بازش که هیچ وقت هم نمی تونه ببندتِش ،آرزوشه که توی این ویترین باشه.» مونیکا فریاد زد: « می دونی چیه جانی ،خوبیش اینه که من بالاخره روزهای اول توی این ویترین بودم ولی تو چی که هیچ وقت توی ویترین ویژه نرفتی ...» سارا دیگر انرژی برای حرف زدن نداشت، سرش کج شد و روی گردن افتاد. نمی توانست چشمهایش را باز نگه دارد، دستهایش دو طرف بدنش آویزان شده بود واز دور به شکل مانکنی بود که دار زده باشند. آنا فریاد زد: «بسه دیگه، نگاه کنید.انگار واقعا حالش بده.» ایزابل گفت : «خدای من چرا اینطوری شد؟» لوئیس گفت: «راستی راستی، جنسش اصلا خوب نیست، هنوز نیومده داره خراب می شه.» اولیور گفت : « بیاریمش بیرون شاید حالش بهتر بشه .» آنا که خیره به سارا نگاه می کرد گفت :«هر کاری می کنید زودتر، نکنه بیفته بشکنه؟» اولیور رو کرد به ایزابل و گفت : «ایزی تو چی می گی ؟» ایزابل پشت چشمی نازک کرد و گفت : «من که فکر می کنم اینا همه برای جلب توجه ،ِ از طرفی بیرون اومدنش غیر قانونیه .» آنا گفت: «بس کن ایزی ،از ویترین بیاریمش بیرون ،حالش که بهتر شد برمی گرده همون جا.» مونیکا پرید وسط و گفت : « خب رای می گیریم .هر کس موافقه دستشو ببره بالا.» خودش، اولیور و آنا فورا دستهایشان را بالا بردند.لوئیس با اکراه اینکار را کرد و جانی تا دید لوئیس دستش را بالا برده گفت : « منم موافقم. » فقط خانم ایزابل بود که شانه هایش را بالا انداخت و گفت : « من نمی دونم ،مسئولیتش با خودتون .»جانی دوید پشت میز فروشنده و کشوها را یکی یکی باز کرد و شروع کرد به گشتن. مونیکا گفت:« ایزابل تو حتما می دونی فروشنده سالن کلید ویترینو کجا گذاشته ؟»ایزابل لبهایش را به هم فشرد و گفت : «کشوی دوم میز وسط».
صندلی صندوق دار تنها صندلی نرم و راحتی بود که سارا توانست روی آن بنشیند.زنجیر خط کبودی زیرگردنش انداخته بود.پاهایش را دراز کرده بود.نفسهای عمیق می کشید و با چشمهای نیمه باز چهره های اطرافش را نگاه می کرد. هر کس برای خود جایی پیدا کرده و نشسته بود. غیر از خانم ایزابل که به ویترین استوانه ای تکیه داده بود.لوئیس که روی پله اول منتهی به طبقه دوم نشسته بود گفت:« خب به نظر می رسه حالت داره بهتر می شه نه؟» سارا چشمهایش را باز کرد و با صدای آرامی گفت: « بله ممنونم .از همتون ممنونم.» آنا گفت: « وقتی احساس کردی حالت خوبه برگرد توی ویترین تا مشکلی برامون پیش نیاد.» درد شدیدی در شقیقه های سارا پیچید. سرش را بین دستهایش گرفت ، خطوط چهره اش منقبض شد . زیر لب گفت : « باور کنید من یه آدم واقعی ام .» ایزابل که انگار منتظر چنین حرفی باشد گفت: «نگفتم؟ مشکل همیشگی » بعد چند قدمی جلو آمد و گفت :« دختر جون خیلی ناراحت نباش همه اینایی که می بینی الان اینجان، روز اول همین فکرو می کردند.» سارا با تعجب گفت :« جدی می گید؟ یعنی شما هم مثل من آدم واقعی بودید؟ نمی فهمم !» ایزابل دهنشو باز کرد تا جواب بده که مونیکا پرید وسط حرفشو گفت :« نه ما فقط فکر می کردیم که آدمهای واقعی هستیم .تا اینکه مانکن های مجازات شده رو اوردند اینجا.از همون موقع فهمیدیم این یه توهمه همین.»
سارا پرسید : « مانکنهای مجازات شده ؟» مونیکا لب ورچید و گفت:« آره » و بعد اشاره کرد به انتهای سالن ،جایی که محل فروش شلوار و بلوز بود. مانکنهای انتهای سالن بالاتنه های بی سر و پایین تنه هایی بودند که فقط برای نمایش شلوار و بلوز بکار می رفتند.سارا به مانکنهای اطرافش که هر کدام یک گوشه ای کز کرده بودند ، نگاه کرد و گفت: «آخه مجازات برای چی ؟» جانی جلو آمد و مثل کسی که می خواهد رازی را فاش کند دِر گوش سارا گفت : « البته مطمئن نیستیم اما اینطور که می گن، بخاطر اینکه می خواستند فرار کنند مجازات شدند.» سارا گفت : « فرار کنن ؟از کجا ؟ » جانی ادامه داد:« از همین فروشگاههای لباس دیگه.» ایزابل گفت : « همش بخاطر اینکه این توهم پوچ و باور کردند.» آنا جلوی آینه ایستاد وتاج عروس را روی سرش مرتب کرد ،خمیازه ای کشید و گفت : «خب دوستان .دیگه باید بریم استراحت کنیم .» بعد برگشت و رو به سارا گفت : « تو هم بهتره بری توی ویترین، مطمئن باش فردا بادیدن مشتریهای جور واجور حالت بهتر می شه.» لوئیس از روی پله بلند شد و گفت:« آره ،باید بتونی این توهمو توی خودت سرکوب کنی. » بقیه هم حرفهای لوئیس را تایید کردند و یکی یکی سالن طبقه همکف را ترک کردند.
سارا هنوز نمی توانست حوادثی که براش اتفاق افتاده بود را تحلیل کند.با خودش گفت : « شاید واقعا من دچار توهم شدم .اما چطور ممکنه ؟»
لحظاتی گذشت سارا با دقت اطرافش را نگاه کرد. فروشگاه بزرگ سه طبقه که همه جور البسه و کفش در آن پیدا می شد .میزهای سرتاسری برای فروشنده ها جلوی قفسه ها .برچسب های قیمت روی لباسهای رنگارنگ.لامپهای نئونی روی سقف چسبیده بود و چند تا از ردیفهای آن روشن بود.مانکنهای مجازات شده هم جای جای فروشگاه دیده می شدندوفقط اعضا انجمن مانکن های سالم این فروشگاه بودند. اینها فضای زندگی جدید سارا بود .
برای یک لحظه حس عجیبی وجودش را فرا گرفت. باورش نمی شد که باید زندگی اش را در این فروشگاه سر کند. به سمت در ورودی فروشگاه رفت. سرش گیج می رفت دستش را به دیوار گرفت. در شیشه ای و حفاظ فلزی او را به دنیای مانکن ها متعلق می کرد. می دانست به تنهایی نمی تواند این مرز را بشکند . با خودش فکر کرد باید از مانکن ها کمک بگیرد باید آنها را قانع کند تا انسان بودن او را بپذیرند. روی صندلی نشست تا بتواند روی حوادثی که برایش رخ داده تمرکز کند. دقایقی بعد با صدای بلند، که حتی اولیور و لوئیس در طبقه بالا هم صدای او را بشنوند گفت :«دوستان من چیزی هست باید اعتراف کنم. راستش من فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دچار توهم نشدم من یه انسان واقعی ام.» و قبل از اینکه تمام انرژی اش از دست برود ادامه داد: «چیزهایی که از گذشته ام بیاد دارم فقط همین ها هستند، دنبال کار می گشتم. توی روزنامه اگهی استخدام یه شرکت تبلیغاتی رو دیدم. خیلی زود تونستم توی اون شرکت استخدام بشم. کارم این بود که صبح به صبح یه دست لباس مدل جدید بپوشم و به جاهای پر رفت و آمد و شلوغ شهر برم.»
کم کم سرهای کنجکاو از جای جای فروشگاه سرک کشیدند. آنا با خودش گفت : «یعنی مانکن زنده بوده؟» صدای سارا همچنان در فضای فروشگاه می پیچید. «کارمو دوس داشتم. تنوع خوبی داشت. از اینکه مردم بهم نگاه بکنن، احساس خوبی داشتم. این کار بهم اعتماد به نفس می داد، چیزی که هیچ وقت نتونستم توی زندگی ام داشته باشم.. اون موقع بود که فکر می کردم یه مانکن واقعی ام. از طرفی برای این که هیکل خوبی برای نمایش داشته باشم رژیم غذایی خاصی داشتم. نمی خواستم وزنم از چهل کیلو بیشتر بشه. برای همین بود که از چاق شدن واهمه داشتم.»
بغض گلویش امان نداد. سرش را بین دستهایش گرفت و هق هق کنان گفت: «مادرم... مادرم نگرانم بود مدام اصرار داشت منو دکتر ببره. اما من همیشه وانمود می کردم که حالم خوبه. آخه .. آخه پدرو مادرم نمی دونستند من چیکار می کنم. فکر می کردند که من توی اون شرکت منشی ام. کم کم این رژیمها از اراده ام خارج شد و دچار کم اشتهایی عصبی شدم. از خوردن غذا می ترسیدم.»
سرش را بلند کرد. چشمهایش پر از اشک بود، آب دهانش را فرو برد و ادامه داد: « تا اینکه وقتی دیروز رفتم به محل کارم توی اتاق پرو، سرم گیج رفت و دیگه چیزی نفهمیدم. چشم که باز کردم دیدم توی یه ویترین این فروشگاهم.» اشک روی گونه هایش می غطید و روی دامنش می چکید. «من دارم می میرم نمی دونم برای چی منو اینجا آوردند. کمکم کنید باید از اینجا برم بیرون.» مونیکا اولین مانکنی بود که برگشت پیش سارا، روبرویش ایستاد و خیره خیره نگاهش کرد. ایزابل از سالن پشتی فریاد کشید: «فرار! این واقعا مسخرس، مثه اینکه حرفهای جانی رو نشنیدی هان؟ می خوای مجازات بشی؟ خدای من، آره تو اینو می خوای؟» اولیور و لوئیس از پله ها پایین آمدند. آنا و جانی هم کنار مونیکا دور سارا حلقه زده بودند. خانم ایزابل با شتاب از سالن لباسهای مجلسی خودش را رساند. آنا جلو رفت و سعی کرد سارا را دلداری دهد. «نه، دوست من اشتباه نکن. سعی نکن فکر کنی که کسی بودی. چون تو هیچ کس نیستی تو فقط یه مانکنی همین. همه ما مانکن هایی هستیم که کارخانه ها مارو می سازند.» سارا بغضش را فرو خورد، بعد آه سردی کشید و گفت:«من تصمیم خودمو گرفتم این حرفا برام اهمیتی نداره.» مونیکا سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: «یعنی تو می خوای مجازات بشی؟ » سارا دستش را روی سر مونیکا گذاشت و رو به بقیه گفت: «من یه روزی مانکن بودم. اما نمی خوام سرنوشتم این باشه می فهمید؟ حتی اگر هم مجازاتی در کار باشه اهمیتی نداره خوبیش اینه که بعدش نمی فهمی چی داره اطرافت می گذره. شما می گید توهم، اصلا نمی دونم هر چیز دیگه، شاید شما دوست داشته باشید همه چیز و فراموش کنید، شاید آنا راست می گه و شما ساخته کارخانه های مانکن سازی باشید، شاید شما هیچ کس نیستید اما من مطمئنم که یه انسانم. و الانه که ارزش زندگی مو می دونم. من از اینجا می رم به هر قیمتی که شده حتی اگر شما هم به من کمک نکنید.»
این را گفت و حلقه مانکن ها کنار زد و به طرف در ورودی رفت. هیچ کس چیزی نگفت. لحظاتی بعد لوئیس سکوت را شکست و گفت: «من از حرفهای تو سر در نمی آرم ظاهرا تصمیم خودتو گرفتی، شاید حق با تو باشه.» ایزابل با عصبانیت گفت: «بس کن لویی سوخته، تو چت شده؟» لوئیس گفت: «ایزی ما نمی تونیم جلوی اراده اونو بگیریم.» اولیور گفت: «لویی راس می گه ایزی، این زندگی خودشه بذار خودش تصمیم بگیره.» ایزابل سارا را نگاه کرد و گفت: «خودش تصمیم بگیره و مسئولیتش با انجمن باشه؟» آنا سرشو تکون داد و گفت: «اما ایزی اون که هنوز عضو رسمی ما نشده؟» اولیور رو به سارا کرد و گفت :«چیزی به صبح نمونده .باید عجله کنی، اما قبل از اون باید دزدگیر فروشگاه رو از کار بیندازیم.» چهره سارا در هم رفت. اولیور با هیجان گفت : « نگران نباش اونو بسپارش به من، می دونم کجاست و چه جوری باید از دستش خلاص شد.» ایزابل فریاد زد : « لعنتی اولی تو می خوای چیکار کنی ؟» اولیور جوابش را نداد و به سمت پله ها رفت. ایزابل دنبالش رفت و در حالیکه انگشت اشاره اش را تکان می داد، گفت: « اولیور بهت بگم کار احمقانه ای نکن .» اولیور گفت:« برو بخواب خانم ایزابل، فردا خیلی کار داری؟ » ایزابل لبهایش را به هم فشرد و با مشت روی نرده های چوبی کوبید. همه نگاهها به طبقه دوم فروشگاه بود، جایی که چند لحظه بعد اولیور از آنجا فریاد زد: « لویی وقتی صدای بوق کوتاهی رو شنیدی می تونی با چوب لباس ها شیشه رو بشکنی. » لویی مردد بود که صدای بوق کوتاهی که اولیور گفته بود در فضای فروشگاه پیچید.اولیور پشت نرده های طبقه دوم ظاهر شد و رو به چهرهای مات و مبهوت گفت: « شماها چتون شده ؟ مگه ما اعضاء انجمن مانکن ها حامی همه مانکنها نیستیم ؟ حالا هم یکی از ماها می خواد بره بیرون .ما باید نشون بدیم چقدر برای نظرش ارزش قائلیم.» ایزابل گفت : « تو متوجه عواقب این کار نیستی اولی.» سارا سرش را پایین انداخت و گفت : « ایزابل من نمی خوام مانکن باشم. یعنی دیگه نمی خوام.» بعد در چشمهای ایزابل خیره شد و گفت : « لوئیس من تصمیممو گرفتم . » لحظاتی بعد صدای شکستن شیشه و بعد قفل آهنی سکوت فروشگاه را شکست .
همه به جز ایزابل در آستانه در ورودی فروشگاه بودند. زمستان رو به پایان بود. روی شاخه درختان خیابان جوانه های کوچک سبزی از دل شاخه ها سر درآورده بودند، هوا گرگ و میش بود و شهر همچنان در خواب. نسیم صبحگاهی اواخر زمستان همچنان سرد بود.سارا گام اولش را که به بیرون گذاشت لرزید، خوشحال شد این علامت خوبی بود ،یعنی او هنوز زنده است. آنا بالا پوشی روی شانه های سارا انداخت .و در گوشش گفت:« از ایزابل دلخور نشو . حق داره، ما شاهد چندین فرار اینجوری بودیم که همشون به شکست خورده .البته امیدوارم تو شانس بیاری و گیر نیفتی.» سارا مانکن زیبایی که لباس عروس پوشیده بود و معلوم نبود چه کسی او را آنا نامیده در آغوش کشید و گفت :« چرا شما ها با من نمی آیید؟» به جای آنا لویی جوابش را داد: « نه دوست عزیز ما فقط مانکنیم .مانکن هایی که قدرت تصمیم گیری ندارند. ما ترسو تر از اونی هستیم که بتونیم زندگی دیگه ای رو تصور کنیم .» با این حرف لویی همه ناراحت شدند. اولیور آهی کشید و گفت: « تازه اون بیرون کسی منتظر ما نیست .» جانی دست سارا را گرفت و گفت:« امید وارم موفق باشی من برات دعا می کنم.» مونیکا گفت : «بازم پیش ما می آیی ؟» سارا لبخند زد، به خانم ایزابل که روی صندلی کنار ویترین نشسته بود ، نگاه کرد. نمی دانست چه جوابی باید بدهد . آهی کشید و گفت :« نمی دونم شاید .اما از همتون ممنونم. می دونم که این ماجرا رو کسی باور نمی کنه . ولی .. من هیچ وقت فراموشتون نمی کنم.»
جانی رفت و از ویترین کفش، یک جفت کفش برای سارا آورد. سارا کفشها را پوشید. برای همه حتی خانم ایزابل دست تکون داد و رفت. وسط خیابان که رسید، برگشت، پنج شبه سیاه در گرگ و میش هوا با نگاها شون بدرقه اش می کردند. سارا رفت و فقط از او رد پاهایی نامنظم، روی گل و لای برفی خیابان باقی ماند.
همه بدون هیچ حرفی سر جاهایشان برگشتند. فقط صدای آواز زیر لب خانم ایزابل بود که سکوت سنگین فروشگاه را بهم می زد. همه در تنهایی خود به سارا فکر می کردند به دنیایی بیرون از این لباسها.فقط نیم تنه ها خواب بودند.لوئیس در آینه اتاق پرو دنبال کسی می گشت که بتواند او را بشناسد. در دل سارا را تحسین می کرد.با خودش گفت: «لعنتی لوئیس تو چرا نمی تونی تصمیم بگیری؟» آنا ژورنال لباس عروس را ورق می زد و مثل همیشه فکر می کرد که آخرین بار در یک مزون عروس این مجله را دیده است. اولیور دلش می خواست بخوابد و همه چیز را فراموش کنداما نسیم بهاری او را وسوسه کرده بود ، کمی فکر کرد،با خودش گفت:«یعنی واقعا سارا یه آدم واقعی بود؟ کاش هرگز به اینجا نیومده بود.»مونیکا به دختر بچه های واقعی فکر می کرد .همانهایی که هر روز با پدر و مادرشان برای خریدن لباسهای تن او به این فروشگاه می آمدند. آیا او هم پدر و مادری داشت یا ساخته کارخانه های مانکن سازی بود.
خانم ایزابل روی صندلی لم داده بود و زیر لب آواز محزونی می خواند با خودش گفت : «فردا دختره رو پیدا می کنن و و قتی نصف تنشو از دست داد می فهمه که مانکن واقعی یعنی چی؟»
جانی کنار در ورودی چماته زده بود و خیابان را تماشا می کرد و هر چه به ذهنش فشار آورد نتوانست بیاد بیاورد، که قبلا چه کسی بوده است.
ساره امین
منبع : لوح


همچنین مشاهده کنید