پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


بزرگ جنگلی واژگون


بزرگ جنگلی واژگون
به کتابفروشی که سر می زنی فرصت کو تاهی داری برای پیدا کردن کتاب مورد علاقه، نویسنده مورد علاقه، نگاه کردن قیمت پشت جلد و...
ستون کتابدار این فرصت را به شما می دهد. کتاب مورد علاقه تان را ورق بزنید و چند صفحه ای را بخوانید؛ بی آنکه نگاه بی حوصله فروشنده هی سر بخورد روی صفحات کتاب و صورت شما...
▪ جنگل واژگون
▪ نوشته: جی. دی. سلینجر
▪ ترجمه: بابک تبرایی و سحر ساعی
▪ انتشارات: نیلا، چاپ دوم، ۱۳۸۵
آنچه درپی می آید یادداشت روزانه دختربچه ای است به نام کورین فون نوردهوفن، که در شب پیش از یازدهمین سال تولدش، نوشته شده است.
«فردا تولدم است و قرار است برایم مهمانی بگیرند. پدر می خواهد برای سگدانی ام جای بیشتری به من بدهد. هدیه دوروتی وود یک آلبوم امضاست ولی آن را سه هفته پیش به من داده. اولش نوشته در زنجیر طلایی دوستیت مرا هم حلقه ای بدان. نمی خواهم ریموند فورد برای تولدم چیزی به من بدهد. همین که می آید، برای من کافیست. او خیلی فقیر است و اصلا پولدار نیست و از لباسهایش معلوم است. کاش دوروتی در صفحه اول آلبوم چیزی ننوشته بود چون می خواستم ریموند بنویسد. من ریموند فورد را دوست دارم. از پدرم هم بیشتر دوستش دارم. هر کسی که این دفترچه یادداشت های روزانه را باز کند و این صفحه را بخواند، ظرف بیست و چهار ساعت می میرد فرداشب!!!»
نزدیک های ساعت نه شب جشن تولد کورین منشی بارون رک و راست به کورین گفت: «خب بذار بریم این پسره رو گیر بیاریم همین جور نشستن و تمام شب خودخوری کردن که فایده نداره. خب شازده خانم جشن تولد اون کجا زندگی می کنه؟»
مارجوری گفت: «توی وینونا زندگی می کنه. مادرش گارسونه بالای رستوران زندگی می کنن.»
دوشیزه ایگل تینگر معلم سرخانه کورین پادر میانی کرد: «عزیزم شاید ریموندفورد مهمونیتو یادش رفته باشه مسلما ضرری نداره که فقط یاد آوری کنی.»
«همین امروز صبح بهش یادآوری کردم. توزنگ تفریح بهش گفتم.» منشی بارون میلر رو کرد به کوری:«خوب چیکار کنیم کوچولو؟ می خوای بریم دنبا این پسره یا نه؟»
کورین گفت بله و با متانت یک بزرگسال از اتاق غذاخوری رفت بیرون.
جاده تاریک و یخ زده بود و اتومبیل آقای میلر هم زنجیر چرخ نداشت.
کورین هیجان زده گفت: «همین جاست لطفا!»
میلر ترمز محکمی گرفت و متوقف شد. کورین لرزان از ماشین خارج شد و بر زمین لغزنده دوید. تا رسید به جایی که قاعدتا باید نور رستوران از آنجا دیده می شد اما هم شیشه بندی جلویی هم تابلوی برقی رستوران مثل خود شب تیره بودند.
بلافاصله انگار چون مدرک گفته های کورین زنی با دو چمدان از آستان تاریک در خارج شد و به سرعت از کنار کورین گذشت. کنار جدول ایستاد و فین کرد. دو چمدانش را انداخت روی زمین یخ زده و رو کرد به آستان دری که ازش بیرون آمده بود. بعد پیکر دیگری، از آن پسری کوچک، از ساختمان بیرون آمد.
خانم کنار ریموند فورد با صدای گوش خراشی گفت: «گوش بگیر من حق دارم گالشام رو بردارم.»
کمی طول کشید تا کورین بفهمد طرف صحبت خانم چیزی است در آستان در سیگار برگی روشن. سیگار برگ گفت: «جدا نباس گالشاتو می ذاشتی تو آشپزخونه خودتم می دونی.»
ریموند فورد دست خانم را گرفت و گفت: «بیا بریم تو رو خدا. گالشاتو بهت نمیده مگه نمیبینی.»
در تقی به هم خورد. کورین ترسیده نگاه کرد و دید که سیگار برگ رفته است.
مادر ریموند فورد چند قدمی به سرعت روی یخ ها دوید، ناگهان ایستاد و شروع کرد با مشت کوفتن برشیشه بندی تاریک رستوران. ریموند فورد رفت طرف مادرش و دستش را کشید. مادر ریموند دست از مشت کوبیدن و فریاد زدن برداشت و راه افتاد. پسرک دو چمدان را برداشت و دنبال مادرش راه افتاد. چمدان ها بزرگ بودند و وزنشان انگار خیلی زیاد بود. کورین دیدش که یک بار روی برفهای یخ زده افتاد بعد او هم ناپدید شد.
در اینجای داستان می توانم به خوبی از تمهید قدیمی هالیوودی استفاده کنم. تقویمی که صفحاتش با باد یک پنکه برقی نادیدنی ورق می خورد و درخت باشکوهی در استودیو که طی دو ثانیه، از زمستانی سخت و گزنده به بهاری سرسبز می رسد.
کورین شانزده ساله بود که پدرش مرد. هفده ساله که شد ملک بارون به فروش رفت و راننده خاندان فون نورد هوفن به عنوان آخرین ماموریتش کورین را به ولسی برد. پس از فارغ التحصیلی به اروپا رفت. در پاریس، وین، رم؛ برلین، لوزان کمابیش درس خواند و بازیگوشی کرد. برای خودش نسخه ای تجویز کرد شامل بعضی تفریحات جنون آمیز معمول آمریکایی ها دراروپا، به اضافه برخی چیزها که فقط برای دخترهای میلیونر میسر است. در طول یک دوره عجیب سی ماه برای خودش نه ماشین خرید.
در طول اقامتش در اروپا با چندین مرد آشنا شد، اما تنها دوست واقعی اش مرد جوانی اهل دیترویت بود.. اوبه احتمال زیاد اولین کسی بود که کورین تا آن زمان اجازه داده بود همراهش در خیابان های کودکی او قدم بگذارد تا پسر بچه ای در خیابانی تاریک را ببیند.
مرد جوان فهمید کورین مدام در کودکی اش سیر و سفر می کند، سعی کرد کاری انجام دهد. با بهترین نیات کوشید در ذهن کورین میان بر های انحرافی بزند، اما هرگز بختی پیدا نکرد.
با لباس شنایش از نهمین ماشین کورین به بیرون پرت شد و کشته شد.
بعد مرگ او کورین به آمریکا برگشت و به فکر افتاد برای خودش کاری پیدا کند. بنابراین به رابرت ینر تلفن کرد وپرسید آیا می تواند در آن نشریه خبری که در آن کار می کند کاری هم برای او پیدا کند.
فکر کنم باید همین جا بگویم و بعد هم دنبالش را نگیرم که رابرت وینر منم. واقعا برای خارج کردن خودم از جایگاه سوم شخص دلیل خوبی ندارم.
رئیس وینر در نشریه فورا از کورین خوشش آمد و شغلی به او داد. بعد از آن اسم او در ستون نو یسندگان مجله همین طور بالا رفت تا جایی که ظرف چهار سال در سطری به همراه فقط چهار اسم دیگر جا گرفت.
معنیش تقریبا این بود که حدود چهل کارمند دیگر نشریه حق دست زدن به مطلب او را نداشتند.
او واقعا روزنامه نگار خوبی بود.
رابرت وینر به مناسبت سی سالگی کورین دو چیز خرید. یکیش یه حلقه نامزدی بود که کورین برش گرداند و وینر سعی کرد باندازدش توی صندوق پول بلیط اتوبوس. هدیه دیگر کتاب شعری بود با عنوان بامداد بزدل.
کورین کتاب را با خود سوار تاکسی کرد و به خانه برد و انداختش روی روتختی. تا اواخر شب کتاب را برنداشت. بعد به سرعت دو شعر اول را خواند. شعر اول همانی بود که اسم کتاب را بر اساسش گذاشته بودند.
این بار کورین باصدای بلند خواندش:
نه سرزمین هرز که بزرگ جنگلی واژگون
شاخ وبرگهایش همه در زیر زمین
کورین برای سومین وچهارمین بار خواندش و همه اش را شنید.
هرلحظه به نظر می رسید ساختمان دارد تعادلش را از دست می دهد.
به تدریج سیر حقیقت و زیبایی فروکش کرد. بعد به جلد کتاب نگاهی انداخت و همین طور به آن خیره ماند. به سرعت شرح پشت جلد را خواند. اینکه ریفورد دو بار برنده جایزه شعر و سه با برنده جایزه سالانه استراوس شده و حالا وقتش را یا صرف کار خلاقانه اش می کند یا صرف وظایفش به عنوان استاد دانشگاه کلمبیا در نیویورک.
صبح روز بعد دوبار از دفترش به دانشگاه کلمبیا تلفن کرد و عاقبت موفق شد با نویسنده بامداد بزدل صحبت کند...
کورین محکم گفت: «یدوارم بدموقع تماس نگرفته باشم اسم من کورین فوند نورد هوفنه و من قدیما یکی را می شناختم که اسمش ریفورد بود.»
صدای آن طرف خط حرفش را قطع کرد:
«کی ؟»
دوباره اسمش را گفت.
«هوه حالت چطوره کورین؟»
کورین بیشتر از آنکه یکه بخورد که این ریفورد اوست، از این جا خورد که او را به یاد دارد. هرچه نباشد ریفورد این اسم را از قسمتی از کودکیش در نوزده سال پیش حفظ کرده.
کورین خیلی دست پاچه شد و گفت: «دیشب کتاب شعرت را خواندم می خواستم بهت بگم که چقدر دوستشان داشتم.»
فورد پرسید: «یه روزی تو هفته بعد میای با من ناهار بخوری کورین؟»
قرار ناهار را برای سه شنبه بعد ساعت یک گذاشتند، بعد کورین مجال یافت که بدود سمت گرامافون روشنش کند و پیچ صدا را تا ته بچرخاند.
با وجد و هیجان به موسیقی گوش سپرد که در اتاق جاری شده و همه چیز را در خودش حل کرده بود.
فائزه شکیبا
منبع : لوح


همچنین مشاهده کنید