پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


دوچرخه


دوچرخه
دوچرخه‌اش را زیر داربست مو به دیوار تکیه می‌داد. نقش‌هایی که از لابه‌لای برگ‌ها و شاخه‌های بالای داربست روی دوچرخه می‌افتاد آن را زیباتر و دوست داشتنی‌تر به چشمم می‌کشید و مرا برای سوار شدنش تشنه‌تر می‌کرد. شوق تماشای آن، خواب را از چشمم می‌ربود، عروسک‌ها را که آن همه دوستشان داشتم فراموش کرده بودم و وسوسه سوار شدن روی دوچرخه رهایم نمی‌کرد.
حیاط بزرگ خانه مادر بزرگ که ما هم در آنجا زندگی می‌کردیم، کوچک و محدود شده بود به همان درخت مو و داربستش،‌ که دوچرخه زیر آن قرار داشت محمد برادرم اجازه لمس آن را هم به من نمی‌داد! چه رسد به سوار شدنش! مثل پدر صدایش را در گلو می‌انداخت و می‌گفت: دخترا نباید دوچرخه سوار بشن! خوب نیست!!
من با بغض فریاد می‌زدم:
- آخه چرا؟!
محمد بادی به غبغب می‌انداخت و می‌گفت:
- چرا نداره! نمی شه دیگه!
من هیچ وقت نفهمیدم چرا! مطمئن بودم محمد هم نمی‌دانست! فقط دوست داشت مثل بابا حرف بزند و کارهای او را تکرار کند. خیال می‌کرد با این کارها زودتر بزرگ می‌شود. بابا هم بدش نمی‌آمد پسرش را عین خودش تربیت کند و از اینکه می‌دید او تمام کارها و حرف‌هایش را تقلید می‌کند لذت می‌برد، ناهار که خورده می‌شد، دلشوره به جانم می‌افتاد. دلم شروع می‌کرد به تاپ تاپ! تا همه بخوابند انتظار می‌کشیدم. چه انتظار کشنده‌ای! وقتی مطمئن می‌شدم که خوابشان سنگین شده و به این زودی ها بیدار نمی‌شوند، آهسته و پاورچین پاورچین از رختخوابم خارج می‌شدم و به حیاط می‌رفتم. کنار دوچرخه می‌ایستادم و با حسرت به دسته‌ها و زین و چرخ‌هایش دست می‌کشیدم! یا بهتر بگویم نوازشش می‌کردم! محمد که سر می‌رسید از دوچرخه دور می‌شدم و خودم را مشغول کار دیگری نشان می‌دادم. ولی همه هوش و حواسم به برادرم و دوچرخه‌اش بود. وقتی می‌دید هیچ کاری نمی‌کنم ظاهرا دلش می‌سوخت و می‌گفت:
- خوب چرا نمیری با عروسکات بازی کنی؟
- حوصله‌شونو ندارم! اصلا به تو چه؟
- خوب بازی نکن! اما منم تو رو بازی نمی‌دم! چون بابا گفته دخترا نباید دوچرخه سوار بشن!
با ناراحتی و ذهنی پر از چراها سرم را پایین می‌انداختم و از او دور می‌شدم. می‌رفتم آشپزخانه پیش مادرم تا مثل اکثر اوقاتی که کنارش بودم، برایم راجع به کارهایی که انجام می‌داد و کارهای بعدیش توضیحاتی بدهد تا شاید به خیال خودش ذهنم را آماده سازد برای آینده‌ای شبیه زندگی خودش! غافل از همه فکرهایی که در من جریان داشت. او به این چیزها زیاد توجهی نداشت. سرش گرم آشپزی و روفت و روبش بود. مثل اکثر زن‌های آن روزها مردسالاری‌ را بی‌هیچ اعتراضی پذیرفته بود و اجازه می‌داد پسرش هم رفتار پدر را در پیش گیرد. شاید لذت هم می‌برد از اینکه می‌دید محمد این همه به پدر شبیه است! خوب او هم نوبت سالاری‌اش می‌رسید و در آن زمان عقده‌های فرمانرواییش را سر عروس آینده خالی می‌کرد.
تمام امیدم برای سوار شدن به دوچرخه مادربزرگ بود که هیچ مردی یارای ایستادگی جلوی او را نداشت حتی بابا! از روزی که دوچرخه به خانه آورده شد، مادربزرگ حرف‌ها و یکی بدوهای من و محمد را می‌شنید و در سکوت کامل زیر چشمی ما را می‌پایید! وقتی خیلی افسرده می‌شدم، می‌نشستم جلویش و به قل قل آبی که در کوزه قلیان بالا و پایین می‌رفت، چشم می‌دوختم و منتظر می‌ماندم تاکی دهان باز کند و مثل همیشه در مقابل زورگویی‌ها و قلدربازی‌های برادرم از من دفاع کند. اما می‌دانستم که به قول خودش صبر ایوب دارد و به این آسانی‌ها سکوتش را نمی‌شکند. پیش او حرف، حرف من بود. در جواب اعتراض پدر و مادرم می‌گفت:
- چه خبره؟ مگه شاخ غول شیکوندین پسر دار شدین؟ خوب اینم بچه‌تونه؟ حالا چون دختره باید زور بشنوه؟
وقتی مادر جرئت می‌کرد و می‌گفت «آخه پسری گفتن، دختری گفت ... » مادربزرگ با عصبانیت حرفش را قطع می‌کرد و جواب می‌داد:
- پسر و دختر نداره! هر دو شون اولادتن و بنده خدا! خدا هم بین بنده‌هاش فرق نذاشته! اونوقت تو و شوهرت نعوذ و بالله. حکم بالاتر میدین؟
بهر حال سکوت مادربزرگ شکسته نشد تا آنروز .... قرار بود محمد از مدرسه به مغازه پدر رفته و به اتفاق او به بازار بروند. می‌دانستم تا غروب برنمی‌گردند. از مدرسه زودتر از هر روز خودم را به خانه رساندم. دست و رویی شستم و ناهار را خورده و نخورده دوان دوان به حیاط رفتم. مادربزرگ داشت قلیان بعد از غذایش را می‌کشید ولی نگاهش به من دوخته شده بود. ایستادم کنار دوچرخه و دو دسته‌اش را در دست گرفتم، سعی کردم از دیوار جدایش کنم، نمی‌شد! .... مگر محمد چقدر از من قوی تر بود؟ ... حتما راهی داشت! چند بار نزدیک بود بخورم زمین و دوچرخه هم بیفتد رویم، بالاخره هم این اتفاق افتاد، فریادم مادر بزرگ را به حیاط کشاند:
- چی شده مادر؟ چرا فریاد می‌کشی؟
- این دوچرخه لعنتی رو نمی‌تونم تکون بدم! مگه محمد زورش از من بیشتره؟!
- صد دفعه بهت گفتم هر کاری یه راهی داره! فقط با زور زدن که نمیشه مادر!
در حال گفتن این جمله دسته‌های دوچرخه را در دست گرفت و با پایش میله‌ای که دوچرخه را به زمین دوخته بود فرستاد سر جای مخصوصش!
اول باید این میله رو بلند می‌کردی بعد دوچرخه رو راه می‌انداختی!
با چشمه‌های گشاد شده از تعجبم نگاهش کردم و گفتم:
- مادربزرگ! شما از کجا اینو یاد گرفتین!؟
- چقدر بهت بگم همه چیزو خوب نگاه کن! حرفارو خوب بشنو تا هر روز چیزهای تازه یاد بگیری!
- مگه زمان شما هم دوچرخه بود؟
- بود و نبودش رو نمی‌دونم مادر! امو اگرم بود ما حق نداشتیم نگاهشم کنیم، چه برسه سوارش بشیم!
- خوب منم همینطور ....
زیر لب غرولندی کرد و با بی‌حوصلگی گفت:
- این دیگه از بی‌عرضگیته! حالا بیا یه خورده راهش ببر تا سوار شدنشم یاد بگیری!
فراموش کردم دست و پایم از زمین خوردن درد گرفته، با ذوق و شوق دسته‌های دوچرخه را گفتم و سعی کردم راهش ببرم. دوچرخه مدام به طرف خلاف من متمایل می‌شد. و من به سختی آن را به طرف خودم می‌کشیدم تا از افتادنش جلوگیری کنم. مادربزرگ هم پشت آن را چسبیده بود تا در کنترلش به من کمک کند. چند دقیقه‌ای که همانطور با دست‌هایم دوچرخه را حرکت دادم صدای مادربزرگ بلند شد.
- خوب سوار شو دیگه دختر! نترس نیگرت داشتم!
- اگه بیفتم چی؟
- خوب مگه از بوم می‌خوای بیفتی؟ دوباره بلند می‌شی! آخه تو چقدر ترسویی دختر! یه رگ منم تو تنت نیست.
می‌خواستم یک طوری او را قانع کنم که ترسم بیهوده نیست.
- خوب آخه دوچرخه میفته روم، سنگینه.
- مادربزرگ همچنان تلاش می‌کرد ترس را از من دور کند. گفتگوهای ما مادرم را به حیاط کشاند، نگاهی به ما کرد و با خنده گفت: حالا مگه دوچرخه سواری واجبه که حتما باید یاد بگیره؟ ولش کنین مادر جون! باباشم که خودتون می‌دونین مخالفه این سوار دوچرخه بشه.
مادربزرگ در همان حال که پشت دوچرخه را چسبیده بود و به من اصرار می‌کرد که سوار بشوم جواب داد:
- اولا که بله واجبه! هر کاری رو آدم باید یاد بگیره! باباشم بیخود مخالفه! اون یه مرده مثه همه مردای دیگه! زیاد خوششون نمیاد زنا کارهایی غیر از آشپزی و خونه‌داری یاد بگیرن! این دختر پونزده سال دیگه، بیست سال دیگه تو اجتماعی میره که زنا همه کار بلدن! دور و زمونه عوض شده مادر! امو من و تو فقط غر می‌زنیم! مردا دوست دارن خودشون با زمونه جلو برن، ولی زناشون همینجور دده مطبخی باقی بمونن! ما که نباید عین بز احمفش هر چی اونا می‌گن، سرمونو تکون بدیم!
چنان گوش و جانم را به حرف‌های شیرین مادربزرگ داده بودم که انگار یادم رفت چکاری داشتم می‌کردم.
- مادربزرگ خسته شدم! امروز دیگه بسه! روزای دیگه بازم شما یادم بده!
باشه مادر! حالا برو دست و صورتتو بشور بشین سر درس و مشقت که اون از دوچرخه سواری هم واجب‌تره!
دانایی مادربزرگ و و این همه معلوماتی که داشت مرا روز به روز به او نزدیکتر و علاقمندتر می‌کرد و بطور ناخودآگاه تو راهی که دوست داشت قدم برمی‌داشتم و پیش می‌رفتم. تمرین‌های دوچرخه سواری دور از چشم پدر و برادرم ادامه داشت تا آنروز که پدر وسط روز ناگهانی و سرزده وارد خانه شد و مراحین دوچرخه سواری غافلگیر کرد:
- مریم! ... تو سوار دوچرخه شدی؟! چشمم روشن!
- و با تحکم بیشتر و صدایی بلندتر داد زد:
- بیا پایین ببینم دختر!
- شنیدن صدای پدر و دیدن چهره برافروخته‌اش چنان به وحشتم انداخت که نفهمیدم کی و چطوری کنترل دوچرخه از دستم خارج شد و از یک طرف بدنم به شدت به زمین خوردم و دوچرخه هم افتاد رویم! ولی او بدون توجه به اجازه داده سوار دوچرخه بشی؟ یه بزرگتر تو این خونه نیست جلوی تورو بگیره؟
- به اینجا که رسید مادربزرگ با همان صلابت همیشگی به حیاط آمد. چهره مصمم و فرم راه رفتن مخصوصش که انگار به زمین زیر پایش منت می‌گذاشت همیشه در خاطرم است . چادرش را به کمر می‌بست و روسری بزرگی روی سرش می‌انداخت و آنرا زیر گلو سنجاق می‌زد. نقش روی روسری عقاب‌هایی در حال پرواز بودند. همیشه همین نقش روی روسری‌هایش بود. انگار بیست‌تایشان را از یک جا خریده بود و به قول خودش شور به شور سرش می‌کرد. وقتی بزرگ‌تر شدم فهمیدم مادربزرگ عاشق پرواز بود! بهر حال آن روز هن با همین شکل و شمایل به حیاط آمد و رو به پدر با صدایی کمتر بلندتر از معمول گفت:
این خونه همیشه بزرگ‌تر داشته و حالا هم داره عباس خان! مگه این بچه چیکار داره می‌کنه که بزرگتر باید جلوشو می‌گرفت؟
پدر کمی دستپاچه سلامی کرد و جواب داد:
- مگه نمی‌بینین مادر؟ ... سوار دوچرخه شده!! .... ورپریده معلوم نیست از کجا یاد گرفته!؟ ....
وا! من فکر کردم داره خاک باغچه رو به سرش می‌ریزه؟! دوچرخه سواری که چیزی نیست! مگه می‌خواسته فیل هوا کنه؟ ... از کجا یاد گرفته! ... چه حرفای عجیب و غریبی می‌زنی حضرت آقا!! ...
- شما که بهتر از همه می‌دونین ... شرعاً و عرفاً دختر نمی‌تونه و نباید دوچرخه سواری کنه!
- کدوم شرع و عرف؟ شرع و عرف من درآری شما؟ ... این یه ورزشه! .... یه بازیه! ... اگه من می‌دونم و شما هم قبول دارین که بهتر می‌دونم تو هیچ شرع و عرفی نگفتن می‌دانست با حال غضبناکی که پدر دچارش شده بود نمی‌تواند او را قاطع سازد، فوراً نرمشی به صدایش داد و گفت:
- حالا شما خسته‌این! تازه از راه رسیدیدن! بفرما برو یه آبی به سر و روت بزن و یه کاسه هم بخور تا حالت جا بیاد! من مریم و میارم تو .... برو مادر!
پدر هم که قاعده کلی زندگیش این بود روی حرف مادربزرگ حرف نزد سرش را زیر انداخت و رفت اما با توپ پر!
مادربزرگ به طرفم آمد و با مهربانی دستی به سرم کشید و گفت:
- پاشو دخترم! پاشو مادر، ببینم مچ پات چی شده؟ چیزی نشده! یه خورده خراش خورده الان با آب و صابون می‌شورمش و پارچه تمیزی می‌بندم دورش خوب می‌شه!
- داره می‌سوزه مادربزرگ!
- چیزی نیست دختر! کولی بازی در نیار! یه خورده مرکورکرم می‌زنم سوزشش میفته! حالا این کارو می‌کنی بابات میگه دیدی گفتم نباید سوار بشه!
و با این حرف‌ها مرا که واقعاً سوزش پا اذیتم می‌کرد آرام کرد و به اتاق برد. پدرم چپ چپ نگاهم می‌کرد و من خودم را ناشیانه پشت مادربزرگ قایم می‌کردم. شب موقع شام محمد بعد از اینکه کمی با دوچرخه دور حیاط چرخید وقتی آمد توی اتاق گفت:
- دوچرخه‌ام خراب شده! این مریم بلد نیست درست سوار بشه خرابش کرده! آخه تو که بلد نیستی چرا سوار میشی؟
بابا هم از فرصت استفاده کرد و گفت:
- فردا برات یه حلقه با قفل می‌خرم صبح که می‌خوای بری بیرون قفلش کن کلیدشم با خودت ببر!
اینجا بود که دیگ صبر مادربزرگ به جوش آمد و ناگهان پرید به بابا:
- عباس آقا خجالت نمی‌کشی؟ به یه ذره بچه خجالت نمی‌کشی؟ به یه ذره بچه قول و بست یاد میدی که چی بشه؟ پس فردا خوراکی‌ها رو بذاره تو کمد درشو رو بزن و بچه‌اش قفل کنه؟ این کارا چیه؟ هر چی من هیچی نمی‌گم شما ماشاءالله روز به روز بیشتر دور ور میدارین! فردا صبح اول وقت این دوچرخه از این خونه بیرون میره و دیگه هیچ وقت دوچرخه‌ای تو این خونه نمیاد!
محمد به گریه افتاد و در حالی که دوان دوان به حیاط می‌رفت فریاد زد:
- به دوچرخه من چی کار دارین؟ جلو این دختر لوس و بگیرین که سوار نشه.
پدر سرشو زیر انداخته بود و فقط می‌گفت: لااله الله ......................
اما مادربزرگ دست بردار نبود:
- همین که گفتم! یا این دوچرخه از خونه بیرون میره یا مریم هم باید سوار بشه! به حق چیزای ندیده و نشنیده! حالا دیگه به پسره یاد میدن رو خواهرش قفل و بست کنه؟ بچه عزیزه تربیت از بچه عزیزتر!! این چه طرز تربیت کردنه؟
پدر سرش را بلند کرد و با عصبانیت گفت:
- خانم بزرگ! ...
مادبزرگ مهلت نداد.
- خانم بزرگ بی خانم بزرگ! همین که گفتم دوچرخه از این خونه بیرون میره و دیگه هیچ وقت هم دوچرخه‌ای توی این خونه نمیاد! بزرگتری گفتن! من قبل اینا رو حرف من حرف نمی‌زدی عباس آقا! حالا بخاطر آقازاده دردونه‌ات جلو منم وای می‌ایستی؟ پناه بر خدا ....
این را گفت و دست من را گرفت و به اتاق خودش برد. بدون هیچ حرفی رختخواب خودش و رختخواب دیگری برای من انداخت و دستور داد که بخوابیم.
بعد از آن شب، هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شدم اول به حیاط نگاه می‌کردم ببینم دوچرخه سر جایش هست یا نه. سر جایش بود ولی محمد هم از ترس غضب مادربزرگ جرأت نزدیک شدن به آن را نداشت. مادربزرگ هم در مورد بیرون بردن دوچرخه حرفی نزد ولی تا مدت‌ها با پدر سرسنگین بود. تا اینکه بالاخره یک روز عصر محمد مرا صدا زد و گفت:
- مریم بیا بریم تو حیاط دوچرخه سواری کنیم! مادربزرگ خانه نبود. به دیدن اقوامش رفته بود. با ذوق و شوق و کمی هم ناباوری به حیاط دویدم.
- بیا بیا تو این پشت بشین دستتو دور کمر من حلقه کن! منم دوچرخه رو راه می‌برم!
- امو من دلم می‌خواد دوچرخه رو خودم راه ببرم.
- خوب حالا یه دور حیاطو من رکاب می‌زنم بعدش تو ....
با خوشحالی پذیرفتم. تا غروب که مادربزرگ برگشت ما توی حیاط با دوچرخه بازی می‌کردیم و صدای خنده‌مان به هوا بلند بود. مادربزرگ وقتی از پشت پنجره اتاقش ما را نگاه کرد رضایت و خوشی از چشمانش می‌ریخت.
سال‌های سال بعد زمانی که دست تقدیر مرا وادار به زندگی در کشوری اروپایی و دور از وطن کرده بود، هر بار که به خاطر دوری راه کلاس زبان و خانه با دوچرخه مسیر را طی می‌کردم از ته دل به روح بزرگ مادربزرگم درود می‌فرستادم و هر روز برایش فاتحه می‌خواندم ....
مریم شجاعی
منبع : لوح


همچنین مشاهده کنید