سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا


بالاتر از ستاره


بالاتر از ستاره
- بگم چی بشی رضا که هر چی می‌کشم از دست تو می‌کشم.
از صدای شکستن شیشه دلم هری ریخت پایین و مثل فشنگ از توی حیاط رفتم توی کوچه و قید برگشتن به خونه را تا آروم شدن مامان اختر زدم.
می‌دونستم که اگر زودتر برگردم، مامان اخترم چوب جارو شو بیکار نمی‌ذاره و حسابی خدمتم می‌رسه. آخه این دومین بار توی این یک هفته بود که از صدقه سرپای چپ من، توپ چهل تکه و شیشه قدی پنجره رو به حیاط با هم دیگر روبوسی می‌کردند.
حدس می‌زدم که حالا توپم روی مبل گوشه اتاق افتاده و گربه لوس آبجی فرشته‌ام داره پنجه‌هاشو توی گوشت تنش فرو می‌کنه. فقط خدا خدا می‌کردم توپ به قاب عکس دور چوبی آقام نخورده و اونو نشکونده باشه که اونوقت چوب جاروی مامان اخترم در مقابل گوش کشیدنهای آقام حکم نوازش را پیدا می‌کرد.
هنوز وسط کوچه نرسیده بودم که از دویدن دست برداشتم. قلبم همچنین می‌زد که انگاری می‌خواست بپره بیرون. تکیه بر درخت کاج کوچه دادم و دودل که چه کنم، چه نکنم که چشمم افتاد به بهرام تپل که با دوچرخه قرمزش از سر کوچه می‌اومد.
دو تا نون سنگک بزرگ را که قد خودش بود به یه دست داشت و با دست دیگرش فرمان دوچرخه را با بی‌خیالی به چپ و راست می‌چرخوند.
تا من را دید نیشش باز شد. دستش را گذاشت روی زنگ دوچرخه و رکاب زنان اومد تو شکمم.
- به به ... آقا رضا! دمپائی‌هایت رو کی دزدیده؟ خدا رحم گرد زیر شلواری‌ات رو نبرد.
وقتی نگاه هاج و واج مرا به پاهام دید زد زیر خنده و سر دوچرخه را کج کرد و رفت طرف خونه‌شون. از حرصم نمی‌دونستم چیکار کنم. همین مونده بود بهرام تپل من رو مسخره کنه.
پشت سرش داد زدم: - یکی طلبت بیمزه.
تازه یادم اومد که قبل تز خوردن توپ به شیشه، یکی از دمپائی‌هامو دیدم که داشت روی حوض مثل هلی‌کوپتر دور خودش می‌چرخید و حتماً اون یکی هم وقتی که داشتم رکورد دو صد متر رو می‌شکستم از پام در اومده بود.
آفتاب مرداد ماه ساعت ۳ بعد از ظهر ول کن کوچه نبود. روی سکوی باغ ننه پیری نشستم و زل زدم به یه جفت کلاغی که با خیال راحت لب جوب آب قدم رو می‌رفتن حسرت نبودن تیر کمون مگسی مو می‌خوردم که یکهو یکی محکم زد رو شونه‌ام و گفت:
- نبینم تنها باشی.
یه نیم متری از جام پریدم وقتی پایین اومدم باز دلم خواست پرواز کنم.
باورم نمی‌شد. داداش فرامرزم با لباس سربازی، صورت آفتاب سوخته و ساکی رنگ و رو رفته جلویم ایستاده و با چشمان سبز مهربونش به من نگاه می‌کرد.
- سلام داداش جون.
پریدم تو بغلش و سرم رو گذاشتم روی سینه‌اش. باورم نمی‌شد که خودش باشه. یک ماه پیش روزی که کارنامه‌ام رو گرفتم توی نامه براش نوشتم که شاگرد اول شدم. براش نوشتم دفعه پیش که اومده بود بهم قول داده بود که اگه نمره‌هام خوب بشه، من رو می‌بره استادیوم تا بازی پرسپولیس و استقلال را ببینم. بعد تاریخ دقیق بازی دو تیم را براش نوشته بودم.
- سلام به خودت خوش تیپ. این چه ریخت و قیافه‌ای یه که برای خودت درست کردی.
دست انداختم گردنش و دو تا ماچ گنده از لپ‌هاش گرفتم.
سرم را بوسید و از جیب ساکش یه آب نبات در آورد و گفت:
- بخور تا حالت جا بیاد.
زود کاغذ دور آب نبات را باز کردم و انداختم توی دهنم، مزه نعناع می‌داد:
- مرد خونه! آقاجون و مامان اختر چطورن؟ آبجی فرشته چی؟
- خوب خوب
بعد نگاهی به سر تا پاش کردم و گفتم:
- داداش اصلاً فکرشو نمی‌کردم که بیای. گفتم لابد قولت یادت رفته.
دستی به سرم کشید و گفت:
- با مرام! یادت باشه. مرده و قولش!
خندیدم و همانطور که دستش را محکم گرفته بودم گفتم:
- یعنی جدی اومدی که من را ببری استادیوم!
نوک بینی‌ام رو گرفت و تکون داد.
- انشاءالله .... بی‌حرف پیش.
بعد با خنده به پاهای برهنه‌ام نگاهی انداخت و گفت: رضا گفتی نمره انضباطت چند ش؟
خندیدم و گفتم:
- بیست!
در حیاط نیمه باز بود. گربه آبجی فرشته دور حوض می‌چرخید. ماهی قرمزا یه گوشه آب خودشونو قایم کرده بودند. دم پایی من هم نقش هلی‌کوپتر سقوط کرده عراقی‌ها رو روی آب حوض بازی می‌کرد.
سر راه آن لنگه دمپایی‌ام را پیدا کرده بودم و حالا وقتش بود که پرت کنم طرف گربه آبجی فرشته‌ام.
جستی زد و پرید روی پله‌های راه پشت بام.
داداش گوشم رو گرفت.
- ا ... ا ... رضا تو هنوز با این زبون بسته کل کل داری. می‌دونی که اهل خوردن ماهی‌های حو ض نیستی. چرا اذیتش می‌کنی؟
- داداش فرامرز ... می‌شه این گربه هه را با خودت ببری جبهه. بفرستی روی مین ثواب داره‌ها. داداش که گوشم رو هنوز ول نکرده بود یه فشار جانانه داد و گفت:
- داشتیم؟ حیوون زبون بسته را چکار داری؟
بعد یه نگاه به شیشه قدی پنجره انداخت و به خورده شیشه‌ها. بعد گفت:
- مارادونا بپر برو به اوس محمود بگو بیاد شیشه رو بندازه. می‌دونی که اگه آقاجون سر بر سه اوضاع قمر در عقرب می‌شه.
قبل از بیرون اومدن از حیاط داد زدم:
- مامان اختر بیا ببین کی اومده!
یک مرتبه صدای پای مامان اختر آمد که پله‌ها را دو تا یکی پایین می‌اومد و با صدای جیغی که دیوار صوتی رو می‌شکست خودش رو انداخت تو بغل داداش فرامرزم.
آبجی فرشته هم که توی اتاقش، یه کله از صبح تا شب، برای کنکور درس می‌خوند تا غول کنکور را فتیله پیچ کنه، اومد توی حیاط و با اون هیکل چاقش شروع کرد به بالا و پائین پریدن و قربون صدقه داداش فرامرزم رفتن.
توی حیاط روی تخت نشسته بودیم و بساط نون و پنیر و هندوانه را ردیف کرده بودم که آقام اومد.
همیشه برای خوردن عصرانه سر و کله‌اش پیدا می‌شد. با اون قد بلند و هیکل ورزشکاری و سبیلای تابیده، همین که داداش رو دید اشک توی چشماش جمع شد و پاکت میوه و جعبه شیرینی از دستش افتاد زمین. داداشم بلند شد و رفت طرف آقام.
- سلام آقاجون، الهی که فداتون بشم.
- سلام پهلوون.
معلوم بود که آقا جون به سختی خودشو نگه داشته تا اشکاشو کسی نبینه. سفت و محکم همدیگه رو بغل کردند. زور آقا جونم خیلی زیاد بود. داشتم فکر می‌کردم اگه آقا جون یه روزی من رو این جوری بغل کنه، حسابی آب لمبو می‌شم.
- چی شد بی‌خبر اومدی؟
- به یه بنده خدائی یه قولائی داده بودم.
هر دو رفتند و روی تخت کنار حوض نشستند. مادر برای آقا جون یک لقمه نان و پنیر گرفت و دستش داد.
آقا جون لقمه‌اش را با لذت جوید و یک قاچ بزرگ هندوانه هم دهانش گذاشت و با دهان پر گفت:
فرامرز، یه وقتای به خودم می‌گم ... بی‌خیال مغازه بشم و بیام توی خط مقدم بیفتم دنبال بعثی‌ها.
از اینکه آقا جون با ساطور قصابی‌اش دنبال عراقیا بیفته به خنده افتادیم.
مامان اختر اسفند دان را دور سر همه چرخاند و تندتند اشکاشو پاک می‌کرد. آبجی فرشته هم رفت توی آشپزخونه تا شام شب را رو براه کنه. آنهم چی؟ لوبیا پلو که فرامرز می‌مرد براش.
مهتاب بود و ستاره‌ها تو جاشون وول می‌خوردند. صدای جیرجیرک‌ها نمی‌گذاشت که بخوابم.
داداش فرامرز عادت داشت شب‌های تابستون رو پشت بوم بخوابه. من هم تشکم رو بغل تشک او پهن کرده بودم. تو خط یه فانوس سرخ بود که تو آسمون بالا و پائین می‌رفت.
فانوسه هم پرسپولیسی بود. صدای داداش فرامرز رو شنیدم.
- رضا به چی فکر می‌کنی؟
تکونی خوردم و گفتم:
- به بازی فردا.
با صدایی که آروم آروم بود گفت:
- تیممون می‌بره. خیالت راحت.
یک مرتبه چیزی یادم اومد. رو آرنجم بلند شوم و گفتم:
- داداش جدی جدی می‌خوای فردا شب برگردی جبهه؟
چشمهاشو باز کرد و نگاهم کرد.
- خوب آره!
- آخه چرا؟ تو که تازه اومدی!
- اومدم چون بهت قول داده بودم. قول داده بودم که بیام. اما به خودم هم یه قولی دادم.
- چه قولی؟!
- که برگردم.
پنجه‌هاش رو تو هم قفل کرد و گذاشت زیر سرش و زل زد به فانوس تو آسمون که مدام بالا و پایین می‌رفت.
- آنجا را نگاه کن.
سرم را بالا کردم. فانوس آتش گرفته بود.
با صدایی که می‌لرزید گفت:
باید برگردم آنجا ... اگه که بشه تا نگذارم فانوس‌ها آتش بگیرن.
آقا جون میل‌های باستانی‌اش رو کشید روی شونه‌هایش و گفت:
- کجا فرامرز.
صبح بود و بعد خوردن صبحونه، داداش فرامرز با موتورش که سه ماهی بود گوشه حیاط استراحت مطلق می‌کرد ور می‌رفت. سرش را نوازش کرد، دسته‌هایش را. از همه مهمتر روشنش می‌کرد و به صدای قلبش که تاپ تاپ می‌کرد گوش می‌داد. فرامرز چند تا پاکت، از تو خورجینی که به موتور بسته بود درآورد و گفت:
- به چند تا از بچه‌ها قول دادم نامه‌هاشون رو برسونم دست خانواده‌هاشون.
مادر که سفره صبحونه رو از روی تخت کنار حوض جمع می‌کرد گفت:
- خیر ببینی پسرم، ثواب داره.
دویدم تو اتاق. لباس بیرون رو پوشیدم و به دو خودم رو رسوندم به داداش و گفتم:
- مگه بنا نبود امروز بعد از ظهر بریم استادیوم.
داداش لبخندی زد و گفت:
بپر بالا ... اول نامه‌ها را می‌دهیم. بعد هم می‌ریم همانجا که بهت قولش رو داده بودم. تا وسط کوچه گربه لوس آبجی فرشته دنبالمون دوید.
ترک موتور داداش بهروز از استادیوم برگشتیم. قرمزها برده بودند. خودم و سفت و محکم چسبونده بودم به داداش و از خوشحالی چشمامو بسته بودم.
حق با داداش بود. تیممون برده بود. آخه او وقت رفت گفته بود. اگر توکلشون قوی باشه و دست به دست هم بدن و از جان مایه بگذارن حتماً برنده‌ان.
- رضا خیلی خوشحالی
صدای داداش رو باد با خودش می‌برد و صدای فریاد و هورای آنهایی را که شادی می‌کردند، با خودش می‌آورد.
کمرش رو سفت چسبیدم و داد زدم:
خیییییییییی ل ..... ی.
از تو آینه موتور دیدم که خندید. بعد یک مرتبه قیافه‌اش جدی شد و بلند بلند گفت:
- آخرین نامه .... باید این آخرین نامه رو برسونیم به دست صاحبش.
از صبح که از خونه بیرون اومده بودیم تا وقتی که وارد استادیوم بشیم. ۶ پاکت رو در ۶ خونه برده بودم. آخ که صاحباشون چقدر خوشحال شده بودند. وقتی ساعت به ۲ بعد از ظهر نزدیک شد و من هی نق زدم. داداش فرامرز گفت:
- باشه این آخری رو می‌گذاریم وقت برگشتن.
تا حالا آن جا را ندیده بودم. کوچه‌هاش باریک بودند و بیشتر خونه‌هاش درب و داغون. انگار هر خونه صد تا گل خورده بود. بالاخره پیداش کردیم. آدرسه رو میگم.
گفتم:
- داداش فرامرز .... بگذار من در بزنم.
در را یک پسری باز کرد. قدش قد خودم بود. نامه را که دید داد زد.
- آخ جون .... آخ جون مامان پری بابا نامه داده.
مامانش که اومد دم در تند تند گریه می‌کرد و با پر چادرش اشکهاشو پاک می‌کرد.
داداش فرامرز غیر نامه یک چیز دیگه هم به خانمه داد. نمی‌دونم چی بود که او هی تعارف می‌کرد. اما بالاخره گرفت و گفت:
- خدا از برادری کمتان نکنه.
وقتی داشتیم برمی‌گشتیم. صدای پسره اومد که می‌گفت:
- مامان حالا می‌خری .... خودت قول دادی .... بگو که می‌خری
تا به خونه برسیم، داداش فرامرز نه حرف می‌زد و نه می‌خندید.
داداش فرامرز همان شب رفت. مامان هی قربون صدقه‌اش می‌رفت که نگهش داره. آبجی گربه لوسش رو که رفته و پیداش نبود بهونه کرده بود و هی گریه می‌کرد. مامان می‌گفت:
غصه نخور راه خونه رو از رد ستاره‌ها پیدا می‌کنه و برمی‌گرده.
آقاجون بیخودی سرفه می‌کرد. روی تخت کنار حوض نشسته بود و هی سرفه می‌کرد.
داداش ساک کوچک و کهنه‌اش رو برداشت و رفت. اما پیش از رفتن مرا کنار موتورش برد و گفت:
- از این خوشگله خوب مواظبت کن. اگر برنگشتم مال خودت! خود خودت.
حالا چند ماهی است که از داداش فرامرز بی‌خبریم. بعضی میگن شهید شده. بعضی میگن اسیر شده. ولی من مطمئنم مثل گربه آبجی، رد ستاره‌ها را می‌گیرد و برمی‌گردد.
چند شب پیش تو تلویزیون فیلمی نشون می‌دادند که مال جبهه بود. یکی که خیلی شبیه داداش فرامرز بود روی تانک ایستاده و دستهایش را به علامت پیروزی بالا برده بود. داد زدم. مامان .... آقاجون .... آبجی فرشته .... بیاین ببینید داداش ....
تا بدوند و بیایند فیلم تمام شد. اما من دیدم .... خودم دیدم که بالای دست او اگر سربلند می‌کردی آنجا که ماه و ستاره بود. یک فانوس روشن بود. یک فانوس سرخ. یک فانوس که بالا می‌رفت و بالاتر. وقتی به مامان و آقاجون گفتم باورشون نشد. اما من مطمئنم .... یک فانوس روشن ....
یک فانوس روشن سرخ بود که هی بالاو بالاتر می‌رفت.
ایمان حقانی پرست
منبع : لوح


همچنین مشاهده کنید