شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


تنها خودت بخوان


تنها خودت بخوان
قاعده این است که نامه را با سلام و احوالپرسی آغاز کنند من اما سلامت نمی‌کنم. می گذارم برای آنها که تازه به تو رسیده‌‌اند. من که مدتهاست با توام. بگذار که حالت را هم نپرسم. می گذارم برای آنها که از حالت نمی‌دانند. تو به هر حال عزیز منی هرچند من شرم دارم از اینکه ذلیخا باشم و تو این را بهتر از هر کسی می دانی. اصلا من که به احوالپرسی نیامده‌ام. آمده‌ام به قصد گلایه. آمده‌ام بگویم قرارمان این نبود علی. من از تو بیشتر از این‌ها انتظار داشتم. انتظار داشتم جلویشان محکم بایستی و بگویی: «من این دختر را می‌خواهم» مثل آن بار که به پدرم گفتی.
پدر سبیل‌های بلندش را جوید و پوزخند زد.
- بچه‌هایمان را دست چه معلمی سپرده‌ایم. از کی تا حال معلم‌ها هم نظرباز شده‌اند؟
سرخ شدی و من نمی‌دانستم از شرم بود یا خشم.
- من با چشم سر به مهتاب نظر نکرده‌ام. کور هم که باشم گل را از علف هرز تشخیص می‌دهم.
پدر به قهقهه خندید:«شعر هم که می‌گویی؟»
-ادبیات درس می‌دهم.
پدر نخندید.
- تظاهرات، خرابکاری... توی این خط‌ ها که نیستی؟
- اگر حق باشد چرا که نه؟
پدر به من نگاه کرد که دورتر از شما سر به زیر ایستاده بودم و اخم کرد.
- زبان تند و تیزی داری آقا معلم.
تو به من نگاه کردی که دورتر از شما سر به زیر ایستاده بودم و لبخند زدی.
- زبانی که حق را نگوید به درد لیسیدن بستنی می خورد آقا و با این همه من دختر شما را می‌خواهم.
تو اما نگفتی! پدر با نفرت نگاهت کرد. گفت: «آن وقت که می‌توانستی نخواستی خوشبختش کنی. حالا که دیگر...» و پوزخند زد. بی حرف رفتی و من بلند بلند گریستم. زن نیستی که حال و روز مرا بفهمی علی. مرد نیستم که گریه نکنم و با این‌حال در تمام سال‌های تنهایی هیچ‌کس گریه‌ی مرا ندید. حتی همان وقت که پیغام دادی دیگر برنمی‌گردی.
پدر گفت :«از همان اول می‌دانستم این پدر نامرد برای تو شوهر نمی‌شود.»
گفت: «زده به سرش مرتیکه. فکر کرده دخترم را از سر راه آورده‌ام». گفت: «یک چیزی بگو دختر؟ چرا ماتت برده؟ دنیا که به آخر نرسیده». برای من رسیده بود. همان روز که دوستت دست‌نوشته‌هایت را به من سپرد دنیا برایم به آخر رسید. گفت: «اینها را پیش من امانت سپرده بود که بدهم به چاپ‌خانه». دستی به ریش بلندش کشید. گفت: «فکر کردم بهتر است شما زحمتش را...» و نگفت. شانه‌هایش لرزید و گریست. من اما همان وقت گریه نکردم. نامه‌ی خداحافظی‌ات را هم که خواندم گریه نکردم.
پدر گفت :«تو می‌دانستی. به تو گفته بود. مگر نه؟» و با اخم نگاهم کرد.
به من نگفته بودی اما من می‌دانستم. از همان روز که همه‌ی داستان‌هایت را سوزاندی و دوربینت را برای تعمیر بردی.
دست‌نوشته‌ها را در خلوت خواندم و گریستم. روی واژه‌ها دست کشیدم. جای انگشتانت را بوسیدم. رد اشک‌هایت را گرفتم و گریستم.
گفتی: «این داستان، روایت دارد» و خندیدی.
بغض کردم: «این داستان نیست علی. اگر هم باشد داستان خوبی نیست.»
گفتم: «خریداری نخواهد داشت.»
لبخند زدی: «حرف دل که فروشی نیست دختر. آنها که باید می‌خوانند.»
گریستم: «دلی که از سنگ باشد تکلیف حرفش هم معلوم است.»
دستم را محکم فشردی و راست نگاهم کردی.
-دلم پیش توست یعنی تو نمی‌دانی؟
نگاهت نکردم. لب گزیدم تا گریه نکنم.
- تو دلت پیش قهرمانان داستانت است. برو بنویسشان. برو.
شانه‌هایم را گرفتی. صدایت بلندتر از همیشه بود.
- قهرمان این داستان ماییم دختر. ماییم. می‌فهمی؟
من نمی‌فهمیدم. تا مدت‌‌ها نمی‌فهمیدم میان این همه چرا تو؟
گفتی: «تو به من بگو میان آن همه مسلمان چرا یک مسیحی؟»
با اخم گفتم: «چون زنده می‌ماند. کسی به یک مسیحی کاری نداشت.»
از میان دندان‌هایت غریدی: «آنها با هرکه طرفدارشان نبود کار داشتند.»
- او به یک «هل من ناصر» آسمانی پاسخ داد اما تو از کجا می‌دانی این دعوت الهی است؟
به قهقهه خندیدی.
- ابلیس هم همین‌ها را در گوش او زمزمه می‌کرد وقتی به آن ندا لبیک گفت.
اخم کردم. دستم را گرفتی و با نگرانی در چشم‌هایم نگاه کردی: «سراپا آتشی. حالت خوب است؟»
بر پیشانی‌ام که بوسه زدی آتش درونم خنک شد. گفتی: «اگر تو راضی نباشی...». بغض کردم:«راحله رضایت داشت به رفتن محبوبش؟». به موهایت چنگ زدی و با کلافگی گفتی:«نمی‌دانم. باور کن نمی‌دانم. تاریخ می‌گوید که رضایت داشت.»
من راحله‌ی عرب نبودم علی اما تو را دوست داشتم همان قدر که راحله محبوبش را. حیله بسیار می‌دانستم اما خدا شاهد است که به کار نبستم. از برق چشم‌ها و لرزش صدایت فهمیده بودم که بی‌رضایت من هم خواهی رفت. نمی‌خواستم با دلی لرزان و پایی سست بروی. سکوتم را به رضایت تعبیر کردی همان طور که پدرم تعبیر کرد.
گفت: «به درک که رفت. خوشحالم که قبل از ازدواج این اتفاق افتاد.»
از پنجره به بیرون نگاه کردم. پرنده‌ی سرخی روی شاخه‌ی درخت می‌خواند.
گفتم: «یک روز بر می‌گردد مگر نه؟»
پدر لای در ایستاد. غرید: «به نفعش است که دیگر بر نگردد.»
من همیشه امیدوار بودم برگردی. حتی همان وقت که دوستت خبر گم شدنت را آورد.
گفتم: «مگر شما با هم نبودید؟ چه‌طور گم شد؟»
لبخند کم‌رنگی زد.
- من گم شدم خانوم. او راه را پیدا کرد.
راستی نامه هایت را پیدا کرده‌ام زرد و کهنه و تکه پاره. هر کدام را بیشتر از صد بار خوانده‌ام. برایت می‌خوانمشان. می‌خواهم به یادت بیاورم که قرارمان این نبود. من مرد نیستم علی اما جلویشان مثل یک مرد ایستادم. به آن مردک کراواتی گفتم برود گم شود. به پدرم گفتم شوهرم برگشته و هنوز مرا می‌خواهد. من اینهمه سال دنبالت نگشته‌ام که حالا به یک تشر رهایت کنم. من راضی‌ام به اخمت، به دشنامت، به قهرت. همینقدر که هستی راضی‌ام علی. به پدرم گفتم که راضی نیستم به این ازدواج. گفتم آن مردک کراواتی می‌تواند کفنپوش مرا به خانه‌اش ببرد اما همان‌وقت هم من مهتاب توام. من این همه سال دنبالت نگشته ام که حالا بسپارمت به غریبه‌ها. به من گفته بودند اگر هم زنده باشی و اسیر شده باشی اسمت توی لیست صلیب سرخ نیست. به من گفته بودند خیال کنم مرده‌ای. حتی پیشنهاد کردند قبری برایت بکنند تا لااقل جایی برای گریستن داشته باشم اما من نیامده بودم که گریه کنم. نه بعد از آن همه جستجو.
پدر مشت بزرگش را روی میز کوبید. استکان چای لرزید و چای لب پر زد.
- تو معلوم هست چه مرگت است؟ از صبح تا شب سگ‌دو می‌زنی که چه؟ ده سال گذشته دختر. ده سال. می‌فهمی؟ استخوان‌هایش هم تا حال پوسیده.
گفتم: «من به استخوان‌هایش هم راضی‌ام. فقط پیدا بشود.»
گفت: «که چه؟ که کارت این بشود هر روز سر قبرش گریه کنی؟»
من گریه نکردم حتی وقتی استخوان‌هایت هم پیدا نشد. گفتند عراقی‌ها مفقودالاثرها را بر نمی‌گردانند. گفتند ممکن است برایشان دردسر درست شود. گفتند رضایت بدهم به امضای سند شهادتت. ندادم.
پدر داد زد: «به جهنم که رضایت نمی‌دهی. پس انقدر کنج این خانه بمان تا گیسهایت رنگ دندانهایت شود ببینم کی دیگر می‌گیردت.»
رضایت دادم درامد حاصل از چاپ کتابت را برای یافتن شهدای گمنام هزینه کنند. به تو گفته‌ام که فروش خوبی دارد. نگفته ام؟ به تو گفته ام که قرار است یک نمایشگاه از عکسهایت برپا شود. نگفته ام؟
گفتم: «میان آن همه توپ و گلوله چه طور می‌خواهی عکس بگیری و چیز بنویسی؟» و پا تند کردم.
خندیدی و ایستادی تا به تو برسم. نه همقدت بودم و نه همقدمت.
- می‌روم که یاد بگیرم.
گردن کشیدم تا در چشمهایت نگاه کنم. گفتم: «کی بر‌می‌گردی علی؟». گفتم :«بر می‌گردی علی مگر نه؟».
دست گذاشتی به شانه‌ام.
- دلم پیش توست و مرا به تو برمی‌گرداند.
دارم ازت متنفر می‌شوم علی! قرارمان این نبود. قرار نبود که تو برگردی و دلت نباشد. باور کن اصلا برایم مهم نیست که پاهایت سر جایش نیست. مهم دلی است که باید باشد و نیست وگرنه دستم را پس نمی‌زدی وقتی می‌خواستم ببوسم.
صندلی را نمی‌چرخاندی وقتی زانو زدم که خوب نگاهت کنم. من هیچ وقت هم قد تو نمی‌شوم علی. تو همیشه یک سر و گردن از من بالاتری. شاید برای همین هم مرا نمی‌خواهی. این ده سال فرصت خوبی بوده تا تو بفهمی من هم‌سر و هم‌شان خوبی برایت نیستم. قبول. نیستم اما به خدا من تغییر کرده‌ام. رشد کرده‌ام. سعی کرده‌ام که لایقت باشم. نمی‌بینی؟
ما که دروغ در کارمان نبود علی. بود؟ من این همه راه نیامده‌ام تا آسایشگاه که برای پاهایی که نداری اشک بریزم. حتی نیامده‌ام که به خاطر این ده سال گله گزاری کنم. بعد از اینهمه سال خیال ندارم تو را به دست غریبه ها بسپارم تا تر و خشکت کنند. تو که بهتر از همه باید بدانی عشقم این است که پرستاری‌ات را بکنم. حرفت را بشنوم. فرمانت را ببرم. دلت کجاست علی؟ آن بار دلت پیش من نبود و رفتی. حالا اگر بدانم دلت پیش من نیست، من می‌روم و پشت سرم را هم نگاه نمی‌کنم. آمده‌ام همین یک سوال را از تو بپرسم: «با من ازدواج می‌کنی؟»
مژگان عباسلو
منبع : لوح


همچنین مشاهده کنید