چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


فرانتس کافکا و مساله کودکی


فرانتس کافکا و مساله کودکی
در تب و تاب روزهای پس از جنگ جهانی دوم، حزب کمونیست فرانسه مجله یی منتشر می کرد به نام اکسیون. در این هفته نامه، هر هفته تحریریه پرسشی را طرح می کردند و از خوانندگان شان می خواستند پاسخ های خود را برای مجله بفرستند تا در شماره بعد منتشر شود. در یکی از شماره ها، تحریریه به این نتیجه رسید که پرسشی عجیب درباره فرانتس کافکا مطرح کند؛ نویسنده یی که در آن سال ها کم کم به اوج شهرت می رسید. پرسش این بود؛ «آیا باید کتاب های کافکا را سوزاند؟»
طرح چنین پرسشی مسلماً برای خواننده یی که مجله را باز می کرد تا پرسش هفته را پیدا کند و به آن بیندیشد، شوک آور و تعجب بر انگیز بود، به خصوص اینکه نه در هفته های قبل و نه در همان شماره هیچ صحبتی از سوزاندن کتاب یا بحثی درباره کافکا در نگرفته بود.
اما تحریریه این مجله نشان داد هوشمندی و فرصت طلبی اش در طرح این پرسش بی ثمر نبوده است، چرا که در طول آن هفته بیشترین میزان نامه از جانب خوانندگان به دست شان رسید. این ماجرا برای بحث ما از این جهت حائز اهمیت است که نقطه شروع مقاله درخشانی است که ژرژ باتای فیلسوف و نویسنده مشهور فرانسوی درباره کافکا نوشته است.
مفهوم محوری مقاله باتای «کودکی» است، و باتای معتقد است کافکا از آن جهت نویسنده یی مهم است که در تمام طول زندگی اش هیچ گاه نخواست بزرگ شود، و با این حال همواره تلاش می کرد به عنوان کودک در جامعه بزرگسالان پذیرفته شود. باتای از همین پرسش شروع می کند که «چرا باید کافکا را سوزاند؟» و به این نتیجه می رسد که تحریریه مجله در این بین پاسخ خود کافکا را فراموش کرده اند، نویسنده یی که عمرش را با وجدانی معذب برای سوزاندن یا نگه داشتن دست نوشته هایش به پایان برد، و وظیفه سوزاندن را به ماکس برود محول کرد؛ دوستی که پیش از روز مرگ کافکا بارها به او گفته بود نوشته های او را نخواهد سوزاند. اما به هر حال، چه می شود که سال ها پس از مرگ کافکا، عده یی فعال سیاسی که نام مجله شان را «کنش» گذاشته و بی تردید به کنش عملی بیشتر از هنر بها می دهند، این پرسش به ذهن شان می رسد که «آیا کافکا را باید سوزاند؟»
پاسخ را باتای در مفهوم «کودکی» می بیند، و معتقد است نقطه تمایز کافکا از دیگر نویسندگان بزرگ تاریخ ادبیات، همین اشتیاق سرسختانه و میل تعدیل ناپذیر کافکا به کودک ماندن است. کودکی مرحله یی است که همه تجربه اش کرده ایم، و با این حال آن را کاملاً به فراموشی سپرده ایم. کودکی برای فرد جایگاهی مشابه جایگاه یهودیان در آلمان هیتلری دارد. یهودیان در آن جامعه وجود داشتند، مثل مردمان دیگر زندگی می کردند و بخش لاینفکی از جامعه بودند، با این حال مردم آلمان سعی می کردند وجود این اقلیت را فراموش کنند، زندگی اش را نادیده بگیرند و اگر هم عطف توجهی به آنها می شد، صرفاً به خاطر یافتن مقصر بود برای معضلات و مصائبی که آلمان ها در آن دوران از سر می گذراندند. به این ترتیب بود که این تصویر جمعی در هیئت هیتلر عینیت یافت، و مردم آلمان به مردی رای دادند که می خواست با تصفیه نژاد ژرمن، انسان طراز نو را خلق کند.
هر انسانی در قبال کودکی اش چنین موضعی می گیرد. کودکی آن بخش از زندگی است که همیشه به فراموشی سپرده می شود، و آن زمان که به یاد می آید در مقام مقصری برای مصائب فرد در بزرگسالی ظاهر می شود. به این ترتیب است که آن کس که سن کودکی را پشت سر گذاشته و با این حال می خواهد کودک بماند، بی تردید با غضب بزرگسالان مواجه خواهد شد، و کافکا چنین فردی بود. نشانه های کودکی را در قهرمانان رمان او به وضوح می توان یافت، به خصوص در محاکمه، که یوزف کا در برابر دادگاه چیزی نیست جز کودکی گستاخ و مزاحم، کودکی لجوج که آمده تا به هر قیمت که شده حقش را از محکمه یی بگیرد که مفهوم حق در آن بی معناست.
یوزف کا پا بر زمین می کوبد، به مقامات بالای دادگاه علناً توهین می کند و خطابه یی خامدستانه در مذمت دادگاه عالی ارائه می کند بی آنکه بداند تمام تلاش هایش در جهت عدالت خواهی فقط او را به مرگ نزدیک تر می کند. یوزف کا لجاجتی کودکانه دارد، حتی روزی که دادگاه برای بازجویی احضارش نکرده است شخصاً به دادگاه می رود تا کنجکاوی سیری ناپذیرش را ارضا کند، به حرف هیچ کس گوش نمی دهد چون شک ندارد که حق با او است، و برای گرفتن این حق، همچون کودکی که اطلاعی از مناسبات بزرگسالان ندارد، تا پای جان پیش می رود.
یوزف کا بی گمان نزدیک ترین شخص به خود کافکا در میان آفریده های اوست. کودکی کافکا اما به هیچ وجه کودکی رمانتیکی نیست، و این نکته یی بسیار مهم است. کودکی کافکا را به هیچ وجه نباید با آن دسته انزواهای از جنس «چینی نازک تنهایی» خلط کرد، و این عدم ارتباط با جامعه بزرگسالان را نباید به گوشه نشینی و غرقه شدن در بحر تعمق تشبیه کرد. برعکس، کافکا در تمام طول زندگی اش تلاش کرد بخشی از جامعه بزرگسالان باشد. او مشاغلی به شدت کسالت آور و دور از ذهنیت شخصی خود نظیر کارمندی بانک را مدت ها تحمل کرد، دو بار تا آستانه ازدواج پیش رفت و زندگی عشقی پرشوری داشت، و در مجموع به هیچ وجه موجودی گوشه نشین و منزوی نبود. کافکا کودک باقی نماند تا به گوشه انزوای خود پناه برد، او تمام تلاشش را کرد که در هیئت کودک به جامعه بزرگسالان گام نهد و بزرگسالان را متقاعد کند که یک کودک را در جمع خود بپذیرند. کافکا در این راه شکست خورد، اما توانست تلاش هایش را در قالب بعضی از مهم ترین دستاوردهای نبوغ ادبی در قرن بیستم به دست آیندگانش برساند.
مقاله باتای اما بر پیش فرضی استوار است که بدیهی پنداشته شده و با این حال محل شک است. پیش فرض باتای این است که کودکی مرحله یی است قابل ستایش در زندگی فرد، مرحله معصومیت و تعالی و کلاً دوران تجربه امر خیر است، کودکی آن دوره یی است که شر را در آن راهی نیست و می توان به منزله نماد تجربه خیر در زندگی فرد آن را نمونه گرفت. باتای با این پیش فرض کارش را آغاز می کند و در طول مقاله اش هیچ گاه پیش فرضش را به پرسش نمی کشد، با این حال مساله هنوز پا بر جاست؛ آیا کودکی واقعاً نماد تجربه امر خیر در زندگی هر فرد است؟ آیا کودکی دوره یی است تماماً قابل دفاع و در مقابل آن، بزرگسالی محل ظهور شر و گناه است؟
یکی از مهم ترین تاملات تاریخ بشر در مورد مساله گناه، بی گمان «اعترافات» سنت آگوستین است. اعترافات کتاب شگفت انگیزی است؛ مردی که به والاترین مراتب مسیحیت دست یافته است، در اواخر عمر می نشیند و کتابی می نویسد که بخش اعظمش اعتراف به گناهانی است که تا قبل از سی سالگی مرتکب شده است.
سنت آگوستین در سراسر کتاب در حال عجز و لابه به درگاه خداوند است تا گناهان او را ببخشد، از آغاز تولد تا پایان جوانی اش که لحظه تابیدن نور مسیح به قلب او است، از نظرش دورانی است سراسر غرق در گناه و معصیت که حتی دقیقه یی از آن ارزش دفاع ندارد، و سنت آگوستین تنها راه خلاص شدن از این کلکسیون گناهان را اعتراف می داند.
کودکی نیز از دید او مستثنایی بر این قاعده نیست. سنت آگوستین چند خاطره از دوران کودکی اش را ذکر می کند؛ بسیار به والدین و مربیانش دروغ گفت و فریبشان داد، فقط به این دلیل که دوست داشت بازی کند و از درس بیزار بود، از گنجه پدر و مادرش دزدی کرد تا اسباب بازی های مورد علاقه اش را بخرد یا با دوستانش معاوضه کند، در بازی ها معمولاً برای پیروزی تقلب می کرد و همبازیانش را فریب می داد فقط به این دلیل که اشتیاقی شدید و در عین حال بی معنا به پیروزی داشت، و در انتهای این سلسله اعترافات آگوستین می نویسد؛ «آیا می توان این را معصومیت کودکانه تلقی کرد؟ خداوندا، حاشا که چنین باشد، اما استدعا دارم از آن درگذری.» (نقل از ترجمه سایه میثمی، نشر سهروردی، ص ۷۱)
می توان گفت تلقی کودکی از دید کافکا بیشتر به تلقی سنت آگوستین شبیه است تا باتای، حداقل آنچه از باتای در این مقاله می بینیم. رفتارهای یوزف کا کودکانه است، او همچون پسربچه یی لجباز پا بر زمین می کوبد تا حق خود را از دستگاه قضایی بگیرد، اما در نهایت هم او، هم کا در قصر و هم گرگور سامسا در مسخ، گویی کودکانی سراپا گناهند؛ کودکانی که انگار به دلیل گناهی نامعلوم، گناهی که گویی در ازل مرتکب شده اند، باید تقاص پس دهند.
در عمل هیچ ستایشی از قهرمانان کافکا در رمان هایش دیده نمی شود، به هیچ وجه به نظر نمی رسد این شخصیت ها فضیلتی نسبت به دیگرانی دارند که، مثلاً در محاکمه، همگی در چرخ دنده های نظام قضایی له شده اند. یوزف کا در نهایت چندان حس ترحم و همدلی خواننده را برنمی انگیزد، به این دلیل که در هیچ نقطه یی از رمان صراحتاً گفته نمی شود او گناهکار نیست، و همان قدر که ادعاهای دادگاه بر گناهکار بودن او بی اساس است، ادعاهای خود او بر بی گناه بودنش نیز پایه و اساس محکمی ندارد. یوزف کا همان کودک سنت آگوستین است، کودکی که در عین معصومیت و «نزدیک بودن به ملکوت آسمانی» دست به دزدی می زند، دروغ می گوید، تقلب می کند و تمام این گناهان را اتفاقاً خیلی راحت تر و آسوده تر از بزرگسالانش مرتکب می شود.
کافکا تکیه گاهی ندارد، و هرچند شخصیت هایش را همچون کودکانی لجوج و حق به جانب به میان جماعت بزرگسالان می فرستد، اما هیچ کجا از آنان نیز دفاع محکمی نمی کند و بر بی گناهی شان صحه نمی گذارد. سوسک شدن گرگور سامسا و اعدام یوزف کا گویی نه فقط به خاطر بلاهت بوروکراسی قضایی یا له شدن زیر فشار جامعه، بلکه گویی به علت آن گناه ازلی است که این دو در مقام کودک مرتکب شده اند.
امیر احمدی آریان
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید