جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


شغل من


شغل من
من هنوز ازدواج نکرده م ، ولی همچنان امیدوارم . اما یک چیز کاملا مشخص است ، هیچوقت برای راهبه بودن ساخته نشدم. تنها سیزده سالم بود که پیام بمن رسید . و فکر نمی کنم اگر در آنزمان در « کراملین» ، در خانه های جدید که دولت اختیار مان گذاشت، زندگی می کردیم، هرگز این اتفاق می افتاد . زیرا راهبه ها به سختی پیدا می شدند ، و بهر حال کسی به آنها زیاد اعتنا نمی کرد . می دانید، اینجا باد ، زیاد می وزد، باد انداختن زیر کلاهه های سفید زنانه شان ، بیشتر نوعی خود نمایی بود ولی در هر صورت ، مردم به همان اندازه به آنها توجه می کردند ، که به یک مرغ دریایی درحال پرواز روی دریا . و تازه هیچگاه نمی توانستید به آنها آنقدر نزدیک شوید که بویشان را حس کنید.
زمانی که در خیابان « دور دست» زندگی می کردیم ، عاشق بوی آنها بودم. هنگامی که جلوی ما را می گرفتند تا با ما صحبت کنند ، و هنگامی که مشغول بازی بودیم ، تا جایی که می توانستیم به آنه نزدیک می شدیم و با نفسهای عمیق بو می کشیدیم، ولی ایهن در مقابل وقتیکه آمدند تا مادرم را ملاقات کند، هیچ بود. بی شک شما به وخامت اوضاع پی خواهید برد. یک روز، بعد از رفتنشان از خانه مان ، که داشتم درباره اش حرف می زدم، پدرم گفت: درباره کدام بو حرف می زنی؟ این هیچ ربطی به اشخاص که د رشرایط مذهبی زندگی می کنن نداره ، اصلا بوی مخصوص مخصوص ندارن تا بخواهی ازش خوشت بیاد.» البته، پدرم درست می گفت ، و من می دانستم که اشتباه می کنم ، ولی در خیابان« دور دست» . بوهای مختلفی از قبیل جنگ و دعوا بر سر خانه، بوی پیاز سرخ شده ، زباله و لباسهای درب و داغان باعث می شد تا هر کس که هیچ بویی همراه خود نداشت ، یک مایل از دیگران فاصله بگیرد .
هر کس تناه با یک چشم در سرش ، می توانست ببیند گه قصد من بی احترامی نبود . این عقاید پدرم بود که به شدت آزارم می داد . من هم به او رک و پوسکنده گفتم :« اگر راستش را می خواهید ، وقتی بزرگ شدم می خواهم راهبه بشوم.» ولی او تنها با صدای بلند به من خندید . و بعد رو به مادرم گفت: « شنیدی چی گفت؟ دختر خوبیه نه؟ فکر کنم لنگه خودت بشه» و دوباره قاه قاه زد زیر خنده . فکر کنم خنده اش کاملا عامیانه بود ، اگر چه او پدرم بود . ولی برادرم « پادوین » رو دست او بلند شد .
او گفت: « اگر دستور ماری مگدانس» نباشد می شود راست و ریستش کرد .» ایا این تعجب داشت که می خواستم از دست آنها راحت شوم ؟ برادر همیشه علیه من بود ، و می گفت که خودم را سبک می کنم و هنگام عبور از خیابان ، به محض اینکه نگاهم به پسری می افتاد به مادرم خبر می داد. او عادت داشت بگویید :« این دختره دیوانه پسرهاست.» و این دستور نبود . تقصیر من نبود که همیشه پسرها دنبالم بودند . و حتی اگر آدم ش اد و سر خوشی بودم . آیا این همان رفتاری نبود که منتهی به راهبه شدن شود ؟ هیچ وقت چشمانم به نگاه صاف و ساده شان نیفتاد. شما چی؟ من که هیچ وقت منظورم آن روزها نبود .
در آن زمان آنهایی که به دیدن ما می آمدند ، همشان زیبا بودند با چهره های رنگ پریده و بسیار زیباتر از دختران کشتکار « گایتی» .در پنجشنبه های مقدس ، هنگام انجا م مراسم کلیسا که باید از « لیفی » عبور کنیم ، تا مراسم را تکمیل کنیم ، به درون صومعه می رفتم تا راهبه ها را تماشا کنم. میتوانید آنهارا درنوعی قفسهای کوچک طلائی ، پشت محراب مجسم کنید،در حالی که ازلباسهای سفیدشان با حمایلهای آبی ، تسبییح بزرگ نقره ای آویزان است .آنها مانند فرشتگان بودند؛ صادق با خداوند.اگر برایتان اتفاق نیافتاده است که صدای عطسه یا سرفه شان را بشنوید،باید مطمئن باشید که هیچوقت هم اتفاق نخواهد افتاد .این همان چیزی بود که میخواستم باشم ، ولی « سیس» - دوست من- گفت آنها همه « بانو» هستند. بعضی از آنها القابی نیز دارند.
ومن باید یک خواهر معمولی باشم. دیگر به این مسئله فکر نکرده بودم ، اگر این تمام آرزویم بود می توانستم برا انجام کارهای خانگی خانه را ترک کنم ، ولی این کار قلب مادرم را می شکست اگر ما را در حال سائیدن زمین می دید . او هیچ وقت تا این اندازه نزول نکرده بود اگر اگر چه چهر ده تا از انها در فامیل بودند، و فقط یازده تای آنها از ما بود . زمانیکه پدرم با مادرم آشنا شد . هرگز کمتر از مسئول بخش در بیمارستان« متیر« نبود. و لابد، هم، به او یک پیشنهاد یک شغل عالی در« جیری» خیبان « پارنل» شده بود. بنابراین ، اونا اجازه ندارن یه نوشیدنی گرم تو تختشون بخورن ، و هنگام زانو زدن انتهغای نماز خ ونه اجازه ندارن پارچه مخملی قرمز را زیر زانو هاشان بندازن تا زانوهاشان درد نگیره» اگر از من بپرسید این خیلی عجیب است که کلیسا بین آنها فرق بگذارد .
او برای راهبه ها و مادران روحانی ، احترام زیادی قائل می شود و می گفت:« آنها زنان با شکوهی هستند.» شما فکر می کنید، وقتی بفهمد که من تصمیم گرفته ام به آنها پیوندم ، چقدر خوشحال می شود و لی او آنقدر با من مخالف بود که هیچ کدام از آنها نبودند . فریاد زد:« فقط به خاطر اینکه دیگر کسی بهت نگاهای حریصانه نکنه ، می خاهی دنبال این کار بری ؟ دلیلت همینه ؟ این تناقض بود که نزدیک بود دیوانه ام کند. اگر اینجر ادامه می دادم ممکن بود ، دق مرگ بشم. می دانید هیچ گاه اینها درباره چیزهایی که به دنبالشان می رفتم ، با من مخالف نبودند . اگر بدانید آن زمان که اعلام کردم ، تصمیم دارم یک دختر رروستایی کشتکار د ر گایتی شوم ، چه سوگواری به راه انداختند .« پادوین» گفت:« حتی اگر قدت بی اندازه بلند باشه، این کاری که باید انجام بدی ؟» و چشمان مادرم پر از اشک شد . او گفت:« وقتی بچه بودم، من هم می خواستم به دنبال این کار بروم» و رو کرد به پدرم و گفت:« ایا شخص با نفوذی پیدا می شود تا از او کمک بخواهی ؟» چون اطمینان داشت داشتن شخص با نفوذ تناه ، عامل پیدا کردن شغل است. ولی برای دختران روستایی این طور نبود. آن چیزی که مهم بود ، پاهایشان بود و من می دانستم که پاهایم هرگز نقطه قدرتم نیست ، بنا براین از این فکر صرف نظر کردم . بعد به این فکر افتادم که یک خدمتکار بشوم ، حتی اگر « پادوین» با تر شرویی بگوید که بلند نیستم .
ولی باید رفتاری که در پیش گر فته اند را میدید. مادرم گفت:« مقداری رنگ مسئله موهاتو حل می کنه، اگر چه معتقدم که تمام پیشخدمتها دخترا ی خوبیند ولی این به خودشون و به نوع خانوادشون بستگثی داره .» آنها درباره اینکه یکی از این کارها را قبول کنم، شک داشتند ، ولی سد راهم نیز نشدند، و هیچ وقت بمن نخندیدند بجز در این مورد.
پدرم گفت:« و وقتی دنبال جهیزیه ات بیان، پولش را از کجا بیاورم ؟ برا ی رفتن به صومعه اگر تحصیلکرده نباشی ، باید پول بپردازی .» اما من توجهی به او نکردم و با صدایی که خیلی سعی کردم شبیه خواهران را هبه باشد گفتم:« خداوند مخارجش را خواهد پرداخت ، اگر در این راه بخواهم خدمت کنم روزنه ای برای رهایی از این مصغائب پیدا خواهد کرد .» ولی امید زیادی برای ورود به جمعشان نداشتم. قبلا بمن می گفتند : « امیدوارم دختر خوب و سر به زیر ی باشی .» و می دانید که منظورشان چه بود .« پسره۸ا برای گذراندن ساعتی خوش ، به دخترهای زرنگ و بذله گو رو می آرن، ولی برا انتخاب همسر به سراغ دخترهای م< دب با شخصیت می روند.» و چیز هایی مثل این، ولی اگر می دانسند، چه د ر سر دارم ، هیچوقت پا از این فراتر نمی گذاشتند. و یک روز در خیابان یک آگهی دیدم که با حروف بزرگ نوشته شده بود: « خدمتگزاران جدیدی برای کلیسا پذیرفته می شوند» و زیر آن با حروف کوچیکتری آدرس مادر روحانی بود که باید از او در خواست و تقاضای شغل می کردید. و با حروف ریزتر در پائین آگهی چیزی نوشته شده بود که توجهم را جلب کرد« بدون جهزیه». « خودش است» و بعد به خانه رفتم و نامه ای به آنه نوشتم و قضیه را تنها « سیس» گفتم. « سیس » بیچاره . باید میدید چقدر سخت قبول کرد. أ‌.
چندین بار و پشت سر هم می گفت:« باورم نمی شه!» و بعد دستهایش را بدورم حلقه زد و بغضش ترکید و گریه را سر داد .« سیس» همیشه دختر خوبی بود. هر دفعه که مرا نگاه می کرد از شدت گریه منفجر می شد . من می دغانستم که این انتظاری است که از بقیه نیز داشتم. زمان زیادی طول نکشید که همه دچار احساس بدی شدند، چون اتفاقی که بعد از آن افتاد ، رسیدن تلگرام از طرف ما در روحانی در جواب نامه ام بود. هنگامی که مادرم آن را باز کرد. گفت:« این نمی تونه مال تو باشه ، آخه کی برات تلگرام می فرسته؟» ب‌. و من هم تا وقتی که نتوانستم امظاء را ببینم، نمی دانستم چه کسی تلگرام فرستاده است . او خواهر « ماری آ لاکوک» بود. نام راهبه ای که در کاغذ نوشته شده بود. آنوقت گفتم :« این مال منه؟ من بهشون نامه نوشتم.» کمی احساس ناراحتی کردم. مادرم نامه را از چنگم ربود. او گفت:« خدا کمکمون کنه.» ولی فکر نمی کنم. منظورش دعا کردن باشد. « می دونی چی نوشته؟ امروز بعد از ظهر از شما ددیدار می کنم. رحمت خداوند شامل شما باشد.» محکم و با اطمنیان جواب دادم. « خوب، وقتی به شما گفتم که می خواهم راهبه بشم باور نکردید، شاید وقتی با ور کنید که وسط قبائل وحشی باشم.» چون باید کار یک مبلغ مذهبی را انجام می دادم ، بخاطر همین بود که به جهیزیه اهمیت نمی دادند. مردم در وصیت نامه هایشان برای مبلغان مذهبی پولی در نظر می گیرد . و برای تدریس در قبائل وحشی غاحتاجی نیست به اینکه از دانش بالای برخوردار باشید.
مادرم تکرار کرد:« خدا بدادمون برسه» و بعد رو کرد بمن « زود باش ! پاشو ! قبل از اینکه بیان بغاید سر و سامانی به خونه داد. قسم می خورم که دو نفر هم هستند. چون راهبه ها هیچوقت جایی تنها نمی رن! عجله کن! پاشو!» هرگز در زندگیتان شخص را نخواهید دید که مانند مادرم در آن روز ، آن رفتار را داشته باشید. یکی دو ساعتی که از آن روز صبح بخاطرم می آید، او مانند دیوانه ای کار می کرد. در اتاق ، چون مرغ سر کنده ای می دوید و اشیاء خانه را زیر تخت یا دغاخل کشو های جالباسی می چپاند و روی صند لیها را جارو می کرد. گفت:« بالاخره می خواهند صندلی را که رویش بنشینند، ببینند و باید چیزی هم برای خوردن داشته باشیم.» پدرم گفت:« آه ، یک فنجان چائی». ولی مادرم فکرهای بزرگی در سر داشت:« شنیدم که به راهبه ها و کشیشها ، خوردنی های خوب میدن، اونا در دنیای خارج می تونن غذاهایی رو بخورن که حق ندارن ، توی صومعه بخورن. چیزی که من شنیدم اینه که تا وقتی ازت سئوالی نکردن ، حرف نزنی و هی نگی :« امکان داره:؟ یا اشکالی نداره؟» و ساکت جلوشون بشینی.» این را برای مادرم می گویم، او برابر دیگران تغییر جهت می داد، چون هنگامی که خواهر راهبه ها حتی خواهرانی که اعانه جمع می کردند دعوت شدند، هیچگجاه از این دریای بی انتهای علم مادرمان بر خوردار نشده بودیم.
اگر چه بعضی وقتها می توان از نگاهشان فهمید که کارشان را با غذای بسیار کمتری انجام می دهند اما نه : هرگز چنین هیاهو و قیل و قالی که او آن روز بپا کرد، دیده نشده است. در حالیکه مرا به خارج هل می داد ، فریاد زد :« برو بیرون و از خانم مولینز که توی اتاق روبروی زندگی می کند، حفاظ بخار یشو نو قرض بگیر . و ببین اگر آقای « دافی » از سر کار بر گشته، مطمئنأ اونقدر مهربان اغست که صندلی روکش ابریشمیشو به ما بده .» و در حالیکه فریاد می زد، پشت سر من به پاگرد آمد. زمانیکه از خانم مولینز جدا شدم. ت.انستم مادرم را ببینم که نزدیک در ایستگاه بود و می خواست در باره چیزی تصمیم بگیرد و زمانیکه داشتم حفاظ بخاری را به زور می کشیدم، او به طرفم آمد و آن را از من گرفت. گفت:« مثل یک دختر خوب رو تو اتاق بغلی و از خانم « دالی » پیر رو میزیشو که حاشیه ای تور داره و از آمریکا آورده را ازش قرض بگیر.» و وقتی بی میلم را برای انجام این کار نشان دادم گفت :« یه اشاره کوچکی هم بکن ، به این که چی داره می گذره . تا وقتی که راهبه ها برسن هیچکس نمی فهمه قضیه چیه و این رضایتشو جلب میکنه که زودتر از بقیه با خبر شده.»
ولی گفتن اینکه چه کسی سریعتر از بقیه خبر دار شده بود ، سخت بود. چون تازه به ته پله ها و به طرف اتاق کناری می رفتم که صدای باز و بسته شدن درها را در پاگرد شنیدم. به جرأت می توانم بگویم که دقیقه ای بعد یک بازی جدید را به نمایش گذاشته بودند ، و هر کس یکی از لوازم خانگیش را به دست گرفته بود و جابجا می کرد و تا آنجایی که به خاطر دارم، همسایه ها و دوستانمان که از پاگرد عبور می کرادند ، بدین قرار بودند:« مادون» پیر با ساعتی که یک پرنده چوبین وقتش را اعلام می کرد . و خانم« مک براید» که نباید چیز های سنگینی بلند می کرد ، سبد کهنه ما ، در دستش بود و با یکی از سبد های نویخودش عوض کرده بود. و مطمئن بودم که قصد داشت پیانواش هم به داخل خانه مان هل بدهد، حیف وقتش را نداشت! و این جالبترین نکته در خیابات « دوردست» بود: شما دوستان زیادی دارید که هوای شما را دارند و می توانید به تمام موقعیتها و فرصت های ایده آل دست پیدا کنید ، و در ظرف چند دقیقه هر آنچه را که می خواهید می توانید به دست آورید ، بدون اینکه لازم باشد ، پایتان را از ساختمان بیرون بگذارید . مادرم همیشه می گفت که آدمهایی که خانه شان این پاگرد است ، مانند یک خانواده بزرگ هستند و البته این شامل آپارتمان کناری نیز می شد. تنها چیزی که می خواستند ، این بود که نگاهی به درون خانه مان بیندازند.
با خودم فکر کردم :« تا قبل از اینکه را هبه ها از راه برسند، جلوی کسی را نخواهم گرفت.» بمحض اینکه با خانم « دالی » گفتم راهش را بطرف طبقه بالا گرفت و رفت مادرم را بوسید و گفت: « « این خبر خوبیه مگر نه؟ ولی شما استحقاقش را داشتید ، تا حالا کشیش یا راهبه ای را ندیدم که مادر خوب پشت سرشان باشد.» و بعد خانم « مک براید» سر رسید و او را با خود تو کشید . فریاد زد:« مگه نه خانم مک براید ؟ فکر می کردم شما قضیه را می دانستید؟» خانم « مک براید» جواب داد: « در واقع می دانستم. برای همین بود که تعجب نکردم .» ولی فکر کردم ، می خواستم بزرگتر از آنچه که بود ، خود را نشان دهد . چون همانطور «سیس» می توانست به شما بگوید من با « راهبه مقدس» بسیار فا صله داشتم. آن چیزی که آقای « دافی » پیر گفت انتظارش را بیشتر داشتید :« خب حالا جا نخورین.» وقتی که اخبار به گوشش رسیده بود ، آمده بود و روی آخرین پله ایستاده بود .« خب من شنیده بودم که بزرگترین شی طانها ، بهترین کشیشها می شن ، و حالا دارمم با چشمهام می بینم.» و د رحالی که مر ا به طرفی می خداند ، پرسید: « مأموریت خارجه است ؟ می خام بدونی که با هر قرعخ کشی که راه می انداز ی، می تونی به بلیت بخت آزمایی هم برای من بفرستی و من هم برات بهر شو می فرستم و ته چکهایش را با پولش در زمانی مناسب ازت می گیرم و تازه ...» او همچنان مشغول بود که ناگهان خانم« مولینز» فریاد زد: « بمن نگفتی که اینها مبلغ هستند ! اوه، خدا کمکت کنه دختر بیچاره ، دیگر چطور می تونیم خیالمون راحت باشه ، در حالی که دار به ته دنیا می ری و تا روزی که زنده ای ، مجبوری فقط کاکا سیاها رو ببینی ، خدا کمکت کنه ، هیچ وقت نفهمیدم چه کسی بین ما بود.» از بعضی جهات ، همانطور بود که انتظارش را داشتم و بعضی مواقع دوست نداشتم با چنان ترحمی نگاهم کنند .
خانم« دالی » پیر قضیه را بزرگ کرد :« یک قدیش، همونی که هستی فرزند» و مرا در آغوشش فشرد و گ فت :« بمن گفتن می خواهی بروی پیش جذامیا؟» و این اولین بار بود که کلمه جذامی ها بگوشم می خورد . تا اندازه ای حدس زدم ، تقصیر آن اشیا ء قدیمی بود که آنها به این فکر افتادند ولی خوب چه فرقی می کند، من هم یک گره به دستمالم زدم و توی جیبم گذاشتم تا یادم نرود به کجا می خواهم بروم. البته می تونستم مطمئن باشم که با جذامی ها کاری ندارم ، در آن زمان به هیچ وجه به فکر صرف نظر کردن نیفتادم، ولی اگر قرار باشد سر و کله ام با جذامی ها بیفتد، مطمئن باشید که این کار را خواهم کرد! تصور جذامی ها مر وحشتزده کرد. آیا تا بحال فکر کردید چه احساسی به شما دست می دهد اگر نام چیزی مطرح شود که مربوط به شماست؟ خوب این حالی بود که من داشتم .
مرتب به سراغ لنگی می رفتم که پشت پرده بود . گلویم خشک شد هنگامی که صدای ایستادن کالسکه را در جلوی در خانه شنیدم. پدرم دستش را طوری بالا برد که انگار می خواست فرمان شروع مسابقه سگدوانی را دهد، فریاد زد «دارن میان.» خانم« مولنیز» فریاد زد:«بزنین به چاک، با همه تونم» و برای اینکه عبرتی برای دیگران شود اول از همه و با عجله خارج شد. مادرم گفت:«خدا به داد برسه» ولی فکر نمی کنم منظورش دعا کردن بود. اما دلیلی وجود نداشت که باعث نگرانی مادرم بشود.اتاق مجلل و با شکوه شده بود. یک چیزی دیگرهم بود:فکر کردم از دیدن اتاق لذت ببرند ، ماهرگز چنین وضعی را مخصوصا" برای خواهران راهبه راه نیانداخته بودیم ولی آنها همیشه میگفتند که چقدر زیباست.
شاید فقط به خاطر دلتنگی مادرم بود ولی در هر صورت این نشان دهنده محبتشان بود.اما بعد از اینکه مسئولین استخدام رسیدند( این اسمی بود که پدرم بعد از رفتنشان برآنها نهاد)، در مقابل کاری که انجام داده بودیم بنظر نمی آید که به اتاق توجه زیادی کرده باشند. آیا می دانید آن یکی به دیگری چه گفت:«به هرحال به نظر میاد که تمیزه.»
و من از کلمه « به نظر می آد» خوشم نیامد و می خواهم بدانم منظورشان از « به هر حال » چه بود؟ این طرز حرف زدن مرا از اول نا امید کرد. میتوانید باور کنید؟ و نگاه کردنشان.حتی یک ریزه هم شبیه به خواهران راهبه نبودند. و یا خواهرانی کهاعانه جمع میکردند، که همه شان مانند مجسمه ها، حالتهای دوست داشتنی به خود میگرفتند. یکی از آنها لاغر بود و من از نگاهش خوشم نیامد، با یک نظر چاق نمی نمود ،اما تکیده شده بود، ایا میتوانید بفهمید که منظورم چیست؟ و دیگری چاق بود. انقدر چاق که نگران بودم اگر در راه پله به زمین میخورد، مانند یک توپ به زمین می غلتید. رئیس، او بود . همان چاقه ، آیا میدانید اولین سًوالی که از من کرد، چه بود؟ هیچ وقت نمیتوانید حدس بزنید. حتی به خاطر آوردنش مرا آزار می دهد .
او با دستش موهایم را گرفت و پرسید :« امیدوارم که خوب نگهشان داری.» شما چطور به آن فکر می کنید ؟ خوشحال بودم که مادرم آن را نشنید اگر درباره چیزی دیوانه می شد ، به کلی خودش را فراموش می کرد ، گرچه سئوال را نشنید و من با خود فکر کردم . اگر مجبور بودند . اینطور سئوال کنند باید دختری از طبقه بسیار پایین ملاقات می کردند. آنوقت آنکه تکیده بود ، چیزی مشکوک و غریبی بدیگری گفت:« با این حال، سر حال و قوی بنظر می رسد.» و دوباره به فکر افتادم که منظورش سلامتیم نبود. نمی توانسنم تعریف مشخصی از شخصیت او به دست آورم ولی اندیشیدم که در موقعیت مطلوبی قرار گرفتم.
اما خود را برای هر آنچه که پیش خواهد آمد ، آماده کردم . این من هستم: اگر چه باور نکنید ولی بسیار مصمم بودم .« سیس» اغلب می گفت که اگر همینطور ادامه می دادم ، از پس قبائل وحشی بر می آمدم . ولی من ادامه ندادم و به خاطر یک سر مو اختلاف آن را از دست دادم . تمام مصاحبه را برای شما شرح نمی دهم، ولی بالاخره آنها نام صومعه ای را که برای دوره کار آموزی باید به آنجا می رفتم ، بمن دادند و گفتند که چه روزی باید می رفتم و فهرستی از لباسهایی را که باید تهیه می کردم. یکی از آنها، در حالی که به طرف پدرم چرخید ، گفت:« آیا توانایی خرید آنها را دارید؟» و این اولین بار بود که به پدرم توجه می شد. او گفت:« خوب البته چیزهای مختلفی برایش خریدم، وقتی دارم می بینم که این آخرین باری است که اسباب و اثغاث سوگواری می خرم ، می توانم که پولش را بپردازم ، برای چی پرسیدید؟» و من حس کردم که احترام زیادی نسبت به پدرم قائل هستم ، وقتی که آن سئوال آخر به گوشم رسید .
آنکه چاق بود گفت:« آه ، ما باید برای هر احتمالی آماده باشیم.» بعد از آن وقتی «سیس» و من به آن کلمات فکر کردیم ، از خنده روده بر شدیم . ولی در آن موقع گومشهایمان را تیز کرده بودم تا بشنوم چه می گویند . چون برای انجام دستوری که محول شده بود ، مجبور بودم بیرون بروم . آنها از من خواسته بودند تا کالسکه ای پیدا کنم ، و برای پیدا کردن کالسکه ، آنقدر مشخصات دادند ، که سر گیجه گرفتم . آ نها اسبی ابی نمی خوغاستند که گیج و ترسو باشد . و نمی بایست ارتفاع کالسکه از زمین زیاد باشد و همچنین، کالسکه چی باید شخص محترمی بنظر آید.
در آن زمان، اگر چه کالسکه های زیادی برای کرایه کردن وجود داشت ، ولی بهیچ عنوان نمی توانستیم دقیقأ آن چیزی را که می خواستند پیدا کنم ، و می دانستم که مجبور بودم تمام کالسحکه ها را دانه به دانه ، برسی کنم. اما فکر می کردم از بیشتر جهات بد شانسی آوردم ، و چون هنگامیکه به ایستگاه کالسکه ها رفتم ، در میان کالسکه های مشکی و براق که اسبهاب بزرگشان بمن نگاه می کردند ، کالسکه قدیمی بود و رنگ آن سبز خاکی بود. کالسکه چی بیشتر از آنچه کالسکه اش نشان می داد ، خاکی بود. خب درباره اسب ، هم فکر می کردند که خاکی باشد. ولی از سر اتفاق ، اسب خاکی نبود. روی هم رفته این کالسکه ، بیشتر از بقیه به مشخصات داده شده نزدیک بود و معتقد بودم که این اسب بود که چهره کالسکه را خراب کرده بود. شاید هم اسب دلش برای کالسکه چی می سوخت. ولی چیزی نگذشته بود که من تمام اینها را شنیدم . فکر کردم ، کارم را خوب انجام دادم . به خانه بر گشنتم ، ترتیب سوار شدن شدنشان را را دادم و هنگام رفتن، آن لاغر برایم دست تکان داد . من هم برایش دست تکان می دادم ، که ناگهان متوجه شدم ، اسب شروع به جست و خیز کرد . اولین فکری که به سرم زد ، دویدن بود ولی فهمیدم که دوباره باید با آنها روبرو می شدم، بنابر این این کار را نکردم. بجای آن از پشت کالسکه بدنبال انها دویدم و فریاد زدم تا راننده، کالسکه را نگه دارد. شاید این فریاد من بود که باعث دیوانگی اسب شدم، چون به محض شنیدن صدای من ، روی دو پای عقبش بلند شد و شهیه بلندی کشید . تصادف ترسناکی روی داد و بعد صدای خرد شدن چیزی . آنگاه دیدم که ته کالسکه . با صدای مهیبی به زمین خورد . فکر کردم شاید به خاطر فشار زیادی بود که به حیوان آمده بود و این معجزه بود که آن راهبه روی زمین پرت نشدند و برای من هم یک معجزه بود که مجبور نبودم کمکشان کنم تا از روی زمین بلند شوند، چون در آن صورت مطمئن بودم که در کل موقعیت بدتری نزد آنها پیدا می کردم. ولی چیزی که اتفاق افتاد ، آن نبود . اسب رم کرد، شروع به جست و خیز کرد و دو راهبه باید متوجه می شدند وخود را محکم به کالسکه می چسباندند، چون از زیر کالسکه، دیدم که اسب بیشتر از چهار پا داشت و هر که بود برای زندگی عزیزش ، می بایست بدود.
اگر راستش را بخواهید ، ناگهان خنده ام گرفت. چه افتضاحی؟ آنها ممکن بود کشته شوند ، و من این را می دانستم ، اگر اتفاقأ ، کسی توانست افسار اسب را بگیرد و آن را متوقف کند ، قبل از اینکه به خیابان « پارنل» برسد. راهبه ها نیز کالسکه شان را عوض کردند. وفلی وقتی شروع به خندیدن کردم ، دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و بهر حال- آیا می توانید چنان چیزی را تصور کنید ؟- با خنده از خیر شغلم گذشتم ، آیا این وحشناک نیست؟ با این حال به را هبه ها احترام زیادی می گذاشتم ، حتی تا امروز ، اگر چه فکر می کنم که را هبه هایی این روزها می بینمشان ، با راهبه های خیابان « دوردست » تفاوت زیادی دارند.
ولی خوب آنها زنان بزرگی هستند. قصد دارم وقتی بچه دار شدم. آنها با راهبه ها به مدرسه بفرستم. که البته برای این کار مرد پولداری لازم است ، چون این روزها باید برای تحصیل فرزندانتان پول داشته باشید ، همیشه« سیس» - بیاد دارید که او دوست من است می گویم که یک دختر ، باید آینده نگر باشد. خب، قرار است من « سیس» اموز به « دالی ماونت» برویم و نمی تونید حدس بزنید دنبال چه کسی می رویم. فعلا خداحافظ.
نویسنده: ماری لاوین
منبع : آی کتاب


همچنین مشاهده کنید