چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


سرباز هخامنشی


سرباز هخامنشی
دامنش را کمی بالا تر گر فت و به آهستگی قدم برداشت. پشت ستون ایستاد و دامنش را دور خودش جمع کرد. حریری را که روی شانه هایش افتاده بود روی سرش کشید. دستهایش را به ستون چسباند . چشمهایش را بست و پلکهایش را به هم فشار داد. صدای پا نزدیکترمی شد.
خودش را جمع تر کرد. از پشت ستون دیده نمی شد اما نوری که مشعلها از هر طرف توی سالن انداخته بودند سایه ای برای او درست کرده بود که به وضوح قابل تشخیص بود. خودش هم اینرا می دانست. اما در دل اهورا مزدا را قسم میداد تا او را نبینند. صدای مشاور اعظم را شنید: من نمی خواهم زود قضاوت کنم اما پادشاهی که به این زودی بگریزد به چه کار این مملکت می اید حکو مت عظیم هخامنشی به دست فرد نالا یقی افتاده است. مرد دیگر که آتوسا نتوانست او را از صدایش بشناسد گفت: نمی توان به این زودی قضاوت کرد . او نگریخته گفته که باز میگردد. مشاور اعظم خنده شیطنت امیزی کرد و گفت: از شما که مرد جنگید بعید است چنین بگویید .
شما که داریوش( سوم) را می شناسید او برای رسیدن به این سلطنت خیلی صبر کرد. اما زحمت زیادی نکشید من متاسفم که ثمره زحمت کوروش کبیر, داریوش بزرگ ,خشایا ر شاه و سایر شاهان بزرگ هخامنشی به این راحتی به دست این جوانک به باد فنا خواهد رفت. ان مرد با لحنی که نشان دهنده مخالف بودن با مشاور اعظم بود گفت: اما آریو برزن سردار قابلی است. شاهنشاه داریوش او را به مرز باختر فرستاده تا جلوی لشگرکشی اسکندر(مقدونی ) را بگیرد. مشاور اعظم فورا پاسخ داد : در لیاقت آریوبرزن شک ندارم و حدس میزنم او تنها کسی باشد که در مقابل اسکندر و لشگریانش مقاومت کند اما مقاومت او و افرادش چه ثمری دارد وقتی هیچ پشتوانه ای ندارند.
آریو برزن که نمی تواند به تنهایی جلوی لشگر دشمن ایستادگی کند. مرد پاسخ نداد و آتوسا حدس زد که در حال فکر کردن است . آتوسا از زیر حریری که روی سرش انداخته بود سایه اش را نگاه کرد . سایه اش انقدر کش امده و تا پای مشاور اعظم رسیده بود ولی انگار انها متوجه آتوسا نشده بودند. در همان موقع سربازی از بیرون فریاد زد: پیک امده , از مرز باختر پیک امده. مشاور اعظم و مرد از تالار بیرون رفتند. آتوسا ارام از پشت ستون بیرون امد. دیدن تالار شورا (تالار اینه) برای او یک ارزو بود. از وقتی خیلی کوچک بود ارزو داشت تالار شورا و تالار صد ستون ( کاخ بار) راببیند اما هیچ وقت جرات ورود به انها را نداشت. در حقیقت هیچ زنی حق ورود به انها را نداشت. اتوسا به طرف دیوارها رفت . مشعلها در بالای هر ستون در زیر بر امدیگیهای سر هر ستون روشن بود وحالا آتوسا می توانست تمام افسانه هایی که زنها درمورد اینه بودن دیوارهای این تالار می گفتند را باور کند. دستش را بر روی سنگها ی صاف و صیقلی دیوارمی کشید . عکس خودش را به وضوح در انها میدید.
چقدر جالب. حیف که نمی توانست زیبایی اینجا را برای کسی تعریف کند چون اگر کسی می فهمید که او وارد این تالار شده است وحشتناک ترین تنبیه ها را برایش در نظر می گرفتند. اما او به یک نفر اعتماد داشت . یک سرباز هخامنشی که در قلب آتوسا جایی برای خود پیدا کرده بود.
آتوسا تمام تالار را از پایین تا بالا رفت و در دل ارزو می کرد که بتواند تالار صد ستون را هم ببیند. به طرف در ورودی رفت. دو سرباز هخامنشی مثل همیشه در دو طرف در ایستاده بودند. آتوسا لبخند زنان به سمت سرباز سمت راستی رفت. به اطرافش نظری انداخت کسی انجا نبود. ارام گفت: خیلی متشکرم. تو یکی از بزرگترین ارزوهای من را براورده کردی. سرباز سمت چپی زیر چشمی انها را پایید. سرباز سمت راستی جواب داد: شاهزاده خانم برای ما دردسر می شود بهتر است زودتر بروید. آتوسا باز اطراف را پایید و گفت: ولی همه سرباز های هخامنشی که مثل تو مهربان نیستند مطمئنی دوستت چیزی نمی گوید. و به سرباز سمت چپی اشاره کرد. سرباز سمت راست گفت: نه نمی گوید او پسر عموی من است قابل اطمینان است شاهزاده خانم. آتوسا دستش را جلوی سربازبرد و مشتش را باز کرد. دو سکه طلا در دستش بود. گفت: بردار سرباز هخامنشی من به تو مدیونم. سرباز ابرو در هم کشید و گفت: نه شاهزاده خانم. من بخاطر ارادتی که به شما داشتم به شما کمک کردم من چیزی نمی خواهم. آتوسا لبخند زد و با ان لبخند چقدر زیباتر شد. سرباز هم لبخند زد. آتوسا به سرعت از انجا دور شد. سرباز سمت چپی گفت: آستیاگ چرا گذاشتی برود توی تالار .
می دانی اگر مشاور اعظم او را میدید هر دویمان را اتش میزد. آستیاگ پاسخ داد: او مهربان است و من نمی توانم نارا حتش کنم. او به من اعتماد کرد که چنین در خواستی از من کرد. پسر عموی آستیاگ جواب داد: تو دیوانه ای آستیاگ. فکر میکنی نفهمیدم چگونه نگاهش می کردی. به او علاقه داری اما یک کم فکر کن او یک شاهزاده است و تو یک سرباز. آستیاگ لبخند زد و پسر عمویش معنای این لبخند را نفهمید.
آتوسا در حالیکه نفس نفس میزد وارد اتاقش شد و در را به هم زد. وقتی نفس کشیدنش ارامتر شد ندیمه اش را دید که در اتاق ایستاده و با حیرت اورا نگاه میکند. ندیمه پرسید: شاهزاده خانم کجا بودید؟ آتوسا چینهای دا منش را مرتب کرد و حریر را از روی سرش برداشت.
سعی کرد خودش را مشغول نشان بدهد و جواب ندیمه را ندهد. ندیمه که با سکوت آتوسا مواجه شده بود ادامه داد: فهمیدید پیک چه خبری اورده؟ و اینبار ساکت ماند تا اتوسا جوابش را بدهد. آتوسا با سر تکان دادن جواب منفی داد . ندیمه با هیجان گفت: خبرش فورا در تمام کاخ پیچید آریو برزن در نبرد با اسکندر کشته شده. آتوسا وحشت کرد پرسید: نمی تواند حقیقت داشته باشد من سپهسالاری به دلاوری آریو برزن ندیده ام. ندیمه جواب داد: شاهزاده شجاعت که کافی نیست با لشگریان ترسو هر چقدر هم سپهسالار شجاع باشد فایده ای ندارد. آتوسا روی تخت دراز کشید. ندیمه شروع به مالش پاهایش کرد. اشک در چشمان آتوسا حلقه زده بود .
چهره آریو برزن هنوز جلوی چشمانش بود روزی را که سوار بر اسب راهی مرز باختر می شد. او جوان برازنده ای بود. بین خیلی از شاهزاده خانمها حرفش بود. همه اورا ستایش می کردند. اما حالا با کشته شدن او چه بر سر حکومت هخامنشی می اید. حتما اسکندر وارد ایران شده و طبق گفته های مشاور اعظم داریوش هم که گریخته پس چه می توان کرد. این افکار به ذهن او هجوم اورده بود. نمی توانست هیچ راه حلی برای انها پیدا کند. متوجه خروج ندیمه نشد. حالا در اتاق تنها بود. نمی توانست همانجا ساکن بماند و منتظر خبر ورود اسکندر. باید میرفت و از اوضاع سر در می اورد. به سمت تالاری رفت که معمولا شاهزاده خانمها و زنان حرمسرا انجا جمع می شدند. تالار شلوغ بود و آتوسا فهمید که این خبر در دل همه ایجاد ترس کرده. کنار یکی از زنان حرمسرا ایستاده بود و به حرفهای او گوش میداد. او با هیجان می گفت: مطمئنا اسکندر با ما کاری ندارد اما معلوم نیست بر سر مردها چه بیاورد حتما تمام سربازان هخامنشی را می کشد. او لشگر عظیمی دارد.
شاهنشاه کار عاقلانه ای کرد ملکه را برداشت و گریخت. قلب آتوسا به درد امد با خود تکرار کرد سربازان هخامنشی را می کشد. دلش می سوخت برای همه سربازان و بخصوص برای ان سربازی که به او کمک کرده بود وارد تالار شورا شود.
صدای پای یک مرد از همان راهرویی که رسم بود مردها از انجا وارد شوند به گوش رسید. زنها همگی پارچه هایی را که روی کتفها و دستهایشان بود را روی سر کشیدند. این یک رسم هخامنشی بود.
مرد وارد شده کسی جز مشاور اعظم نبود. تهوع اورترین مردی که آتوسا می توانست بشناسد. مشاور اعظم گلویی صاف کرد ودر میان سکوت زنها گفت: اسکندر به طرف پارسه حرکت کرده و تا فردا به اینجا میرسد ما با تمام قوا مقاومت می کنیم شما هم به اتشکده بیایید و برای پیروزی در مقابل اسکندر از اهورا مزدا طلب کمک کنید. بعد کنار راهرو ایستاد و با دست اشاره کرد که به راه بیفتند. زنها ارام ارام به طرف راهرو می رفتند تا به اتشکده بروند .
آتوسا سعی کرد میان جمعیت برود تا مشاور اعظم او را نبیند اما مشاور اعظم اورا به اسم صدا زد و گفت: همینجا بمان آتوسا. آتوسا همیشه می دانست که مشاور اعظم به او نظر بدی دارد و از گوشه و کنار حرفهایی درمورد علاقه او به خودش شنیده بود. اما میدانست که داریوش اجازه نمیدهد این پیرمرد خرفت به دختر عمویش نظر داشته باشد. اما حالا مشاور اعظم چشم شاهنشاه را دور دیده و او را به اسم صدا زده بود. آتوسا ایستاد. اخرین زن از راهرو گذشت و حالا آتوسا با مشاور اعظم تنها بود. آتوسا پارچه روی سرش را محکم گرفته بود و زیر چشمی او را می پایید.مشاور اعظم به اتوسا نزدیک شد و گفت: آتوسا من به تو علاقه دارم و میدانم که اسکندر اگر به پارسه برسد به من رحم نخواهد کرد. بنابراین قبل ازا ینکه اوبه اینجا برسد می خواهم بگریزم اما می خواهم که تو با من بیایی .آتوسا چند قدم عقب تر رفت تا از او فاصله بگیرد ارام پاسخ داد: اما من به شما علا قه ای ندارم الان هم می خواهم به اتشکده بروم. و به طرف راهروی خروجی رفت.
که مشاور اعظم جلویش را گرفت بعد دست برد تا پارچه روی سر آتوسا را بکشد .آتوسا فریاد زد: اگر شاهنشاه بود جرات نداشتی چنین کاری بکنی. مشاور اعظم خندید و گفت: شاهنشاه تو معلوم نیست کجا پنهان شده. آتوسا فریاد زد: تو موجود پستی هستی. و ناگهان صدای دویدن و نزدیک شدن یک نفر از راهرو امد . مشاور اعظم برگشت تا به مهمان ناخوانده نگاه کند اما او را نشناخت. در حالیکه آتوسا از دیدن او بسیار خوشحال شده بود. مشاور اعظم فریاد زد: سرباز تو اینجا چه میکنی ؟ آستیاگ که دست و پایش را گم کرده بود و نمیدانست چه جوابی بدهد ناشیانه گفت: در اتشکده منتظرتان هستند. مشاور اعظم دوباره فریاد زد: و تو اینجا چکار می کنی؟
آستیاگ که حالا بر روی افکارش کنترل پیدا کرده بود گفت: پیک امده. مشاور اعظم از این حرف تعجب کرد و لی فورا از تالار خارج شد. آستیاگ همانجا ایستاد تا مشاور اعظم برود. بعد از دور شدن او به آتوسا گفت: حالتان خوب است ؟ آتوسا به طرف آستیاگ رفت و در چند قدمیش ایستاد در حالیکه از شادی ورود او و رفتن مشاور اعظم در پوست خودش نمی گنجید گفت: بله شما از کجا پیدایتان شد؟ آستیاگ در حالیکه نیزه اش را صاف می کرد گفت: صدای فریادتان تا بیرون می امد . پیک پیغام مهمی نداشت اما من انرا بهانه کردم تا به داخل بیایم. بعد تعظیمی کرد و از انجا رفت. آتوسا رفتن او را تماشا می کرد و از اهورا مزدا متشکر بود که او را به یاریش فرستاده است.
صبح روز بعد از بلندای کوه رحمت می شد لشگر عظیم اسکندر را دید که نزدیک می شوند. مشاور اعظم از صبح زود نا پدید شده بود و این برای همه بجز آتوسا عجیب بود.
ظهر نشده بود که صدای فریاد و نبرد از پایین پله های پارسه به گوش می رسید. زنها همه وحشت کرده بودند و هر کس به سویی می دوید همه می خواستند جایی را پیدا کنند و پناه بگیرند . آتوسا جرات بیرون امدن از اتاقش را نداشت . ندیمه به دنبالش امد تا با هم جایی را برای پنهان شدن بیابند اما آتوسا نرفت. دقیقه ای از خروج ندیمه نگذشته بود که چند ضربه به در اتاق زده شد. آتوسا بلند گفت: بیا داخل. آستیاگ بود که وارد شد. آتوسا از دیدن او واقعا حیرت کرده بود. آستیاگ تعظیمی کرد و گفت: شاهزاده خانم اسکندر دقیقه ای دیگر وارد پارسه می شود من می توانم شما را از در مخفی که در قسمت ندیمه ها قرار دارد فراری دهم. آ توسا نمی دانست چه بگوید نمی توانست به این راحتی پارسه را رها کند. اما آستیاگ این پا وان پا می کرد و مودبانه از آتوسا خواست که خیلی سریع تصمیم بگیرد و سرانجام نگاه منتظر آستیاگ بر روی آتوسا اثر گذاشت و او همراه آستیاگ شد.
از راهروهایی عبور کردند . در ان بلوا کسی به ان سرباز هخامنشی که یک زن همراهش بود اعتنا نمی کرد. انها از پارسه خارج شدند. آ ستیاگ به سرعت میدویداما آتوسا نمی توانست پابه پای او بدود. پارچه روی سرش افتاده بود و موهای پریشانش روی شانه هایش پخش شده بود. کنار یک درخت ایستادند. آتوسا نفس نفس میزد. آستیاگ نز دیکش امد و گفت : برویم ممکن است اطراف پارسه را بگردند. آتوسا دوباره پشت سر استیاگ به راه افتاد اما سرعتش خیلی کم بود. آستیاگ جسارتی کرد و دست آتوسا را گرفت. او میدوید و دست آتوسا را می کشید.
همین باعث می شد که آتوسا هم با شتاب بیشتری بدود.
ساعتی از خروج انها از پارسه گذشته بود که به خانه ای رسیدند. آستیاگ آتوسا را به داخل خانه هدایت کرد. داخل خانه پیرزن نحیفی خوابیده بود. آستیاگ به سمت او رفت و ارام چیزی از او پرسید. بعد داخل پستویی که با یک پرده مندرس از خانه جدا شده بود رفت و و با یک لباس برگشت انرا به سمت آتوسا گرفت و گفت: معذرت می خواهم شاهزاده خانم اما بهتر است این لباسهای کهنه را بپوشید اینطوری کسی به شما مشکوک نمی شود. بعد گوشه اتاق را نشان داد و گفت: انجا تنوری روشن است بعد از اینکه لباستان را عوض کردید انرا درون تنور بیندازید . و تعظیم کرد و از خانه خارج شد. آتوسا دنبالش رفت و دید که آستیاگ شتابان به سمت پارسه بر میگردد.
نزدیک غروب بود که در خانه باز شد و آستیاگ در حالیکه صورتی زخمی داشت وارد شد. آتوسا به طرفش رفت . زخم صورتش خیلی عمیق نبود. بعد از کمی استراحت آتوسا از او خواست که بگوید در پارسه چه خبر است . پیرزن هم کشان کشان خودش را به آستیاگ رساند. آستیاگ اورا به رختخوابش برگرداند و کنار او نشست. گفت: شاهزاده خانم پارسه در اتش سوخت سقف تالارها ویران شد. از دیوارهای صیقلی و اینه ای تالار شورا چیزی نمانده. تمام جواهرات کاخ اپادانا غارت شد. اسکندر تمام دختران و زنان را با خود برد. بیشتر سربازها از جمله پسر عموی من کشته شدند. حکومت هخامنشی نابود شد. اشک روی گونه های آتوسا جاری شد .
سلطنتی که او جزیی از ان بود نابود شده بود. آتوسا به کنجی از خانه پناه برد ساعتها گریست. نفهمید چطوری به خواب رفت. با صدای ارام یک زن بیدار شد. یک زن جوان که چهره ای شبیه آستیاگ داشت. او خواهر آستیاگ بود که چند کودک همراهش بود. او از آتوسا وان پیرزن چند روزی پرستاری کرد. آتوسا حدس زد ان پیرزن خویشاوند انهاست.
بعد از بهبودی , آستیاگ با شرمساری ا ز آتوسا تقاضای ازدواج کرد و آتوسا از این پیشنهاد استقبال کرد. موبدی که در ان نزدیکی زندگی می کرد انها را به ازدواج یکدیگر دراورد. آستیاگ نمی توانست باور کند که با یک شاهزاده خانم ازدواج کرده ااست.
آتوسا از زندگی با آستیاگ راضی بود اما او میخواست یکبار دیگر پارسه را ببیند. آستیاگ به او قول داد که در فرصتی مناسب او را بدیدن پارسه ببرد.
آن روز هر چه به پارسه نزدیکتر می شدند قلب آتوسا تندتر و تندتر میزد. اما با دیدن پارسه اصلا نتوانست باور کند که ان قبلا کاخ با شکوه هخامنشی بوده. اصلا نمی توانست باور کند که حکومت هخامنشی با ان اقتدارش , باان کشور گشاییها اینگونه از صفحه روزگار محو شده. اما ایا واقعا محو شده. نه هنوز ستونهای ستبر کاخ صدستون پا بر جا بود. پارسه سوخته بود اما هنوز بود. کوه رحمت هنوز انرا در اغوش داشت. آتوسا به سمت پله ها رفت. وارد کاخ اپادانا شد هنوز اخرین جشن سال نو در اپادانا را به یاد داشت. از تک تک پله ها بالا میرفت هنوز کنار هر پله یک سرباز هخامنشی از سنگ تراشیده ایستاده بود. آتوسا اشک می ریخت . اخر چرا , چرا پارسه سوخت.
یعنی واقعا مشاور اعظم درست گفته داریوش حکومت را به بادداده بود . شاید این یک انتقام گیری بوده . آتوسا به یاد داشت که در لو حه ها خوانده بود خشایارشاه اتن را به اتش کشید یعنی اسکندر خواسته انتقام بگیرد. اما دیگر این چیزها مهم نیست مهم این است که از شکوه پارسه چیزی نمانده. آستیاگ دستش را گرفت و گفت: می خواهی کاخ صد ستون را ببینی همان تالاری که ارزوی دیدنش را داشتی. البته ان تالار دیگر سقف ندارد از دیوارهایش هم چیزی باقی نمانده .
این دروازه ملل است. اقوام مختلفی که برای دیدن شاهنشاه می امدند از این دروازه می گذشتند و وارد تالار می شدند. آتوسا به سنگ تراشه ها نگاه می کرد. واردتالار شد ستونهای سنگ یکپارچه. اشک می ریخت نمی توانست جلوی هق هق گریه هایش را بگیرد. آستیاگ او را بیرون اورد تا به خانه برگردند آتوسا روی پله ها نشست. به سرباز هخامنشی روی سنگ دست کشید. با بغض گفت: سرباز هخامنشی محافظ پارسه باش انرا برای ایندگان محافظت کن تا انها هم از شکوه سلطنت هخامنشی با خبر شوند. تو می توانی . تو سرباز هخامنشی هستی...
معصومه میرابوطالبی
منبع : لوح


همچنین مشاهده کنید