جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


حضور آسمانی


حضور آسمانی
می دانم این صدای توست که در دل من اینگونه می پیچد. موج می زند و فریاد می شود. تا آنجا که دیگر نمی توانم بمانم. وقتی تو مرا خواندی، من چه کاره ام، می آیم. هر چند اگر امشب مرا نمی خواندی، پنجشنبه خودم حتما می آمدم.
همچون هفته های قبل. اما پژواک ندای تو آنقدر در دلم به در و دیوار می کوبد که نماز عشا را نخوانده، چادر مشکی ام را بر سر می اندازم و از خانه بیرون می آیم.
نمی دانم ابرهای آسمان به استقبال چه کسی پائین آمده اند و بر تن شهر، لباسی از تور پوشانده اند. و نمی دانم این نقل های سپید برف که آرام و پیوسته بر پهنه زمین می نشینند، قرار است قدمگاه کدام دلباخته آسمانی باشند. هر که باشد حتما در میان آسمانیان خیلی عزیز است که این چنین زمین را برای ورودش می آرایند و آذین می بندند.
آنقدر محو تماشای این مهمانسرای نور شده ام که لحظه ای فراموش می کنم کجا هستم. ماشینی مقابلم می ایستد. بوق می زند و مرا به خود می آورد. می گویم: «بهشت زهرا»
مرد سر تکان می دهد و من سوار می شوم. بوی دود سیگار گلویم را می آزارد. سرفه می کنم و او می گوید: «می چسبه سیگار تو این سرما آبجی. چیکار کنیم دیگه!» و من چشمهایم را می بندم. تکبیر می گویم و نافله می خوانم.
به یاد تو! اصلا امروز یاد تو هم جور دیگری بود. از سحر که لحظه ای در خواب و بیداری تو را در جمع همسنگرانت دیدم که خنده مستانه می کردی و ظهر که گله ات را به خدا کردم. از بی وفائیت گفتم. از اینکه آنقدر در میان رفقایت خوش می گذرانی که دیگر هیچ یادی از دل سوخته من نمی کنی. از اینکه آنقدر دیدار روی دوست، تو را مجذوب کرده که دیگر سراغی از یار و همراه قدیمی ات نمی گیری. از اینکه آنقدر در ناز و تنعم غوطه ور شده ای که دیگر صدای ناله های تنهایی مرا نمی شنوی. اصلا انگار یادت رفته است که روزگاری من، با اشک چشم بدرقه ات می کردم و بعد از رفتنت دست به دعا برمی داشتم.
مثل اینکه فراموش کردی آنروز را که در بیمارستان به عیادتت آمدم. آنقدر ترکش از بدنت درآورده بودند و آنقدر باندپیچی ات کرده بودند که در نگاه اول نشناختمت. بیهوش بودی اما لبهایت مثل همیشه آرام و بی صدا، تکان می خورد و تو گناهان نکرده را الهی العفو می گفتی.
وقتی ناله کردی بالای سرت آمدم. گفتی: «کمک کن تیمم کنم.» به اطراف نگاه کردم. خاک از کجا می آوردم.
گفتی: «زود باش. دفعه قبل این پرستارها آنقدر طول دادند که از هوش رفتم.»
مجروحی که روی تخت کناری خوابیده بود و حال و روزی بهتر از تو نداشت، چفیه خاکی اش را با دست بالا گرفت و با هجوم درد بیهوش شد.
بر چفیه اش تیمم کردی و تکبیر گفتی. می دانستم که از دنیا و تمام آنچه در خود داشت کنده شدی و اوج گرفتی تا بیکرانه های فنا. این را از قطره های اشکی فهمیدم که از چشمت جاری می شد و در باند سفید روی صورتت فرو می رفت و از چشمانت فهمیدم که هیچ گاه از دیدن زمینی ها، اینطور مبهوت و خیره نمی ماند.
ای کاش می توانستم به تو اقتدا کنم اما من مثل تو نبودم که همیشه خدا وضو داشتی و هر جا که گوشه خلوتی می یافتی و تنها می شدی، به نماز می ایستادی.
دود سیگار بد جوری به سرفه وادارم می کند. شیشه را پائین می کشم و می گذارم دانه های ریز برف روی چادرم بنشیند.
دو خانم دیگر هم سوار می شوند. اتفاقا مقصدمان یک جاست. اینطور بهتر است. راستش را بخواهی تنها که باشم می ترسم. اما الان خیالم راحت است. تا بهشت زهرا هم راهی نمانده است.
نمی دانم این چه حالی است. ظهر آنطور بر سجاده، شکایتت را نزد خدا بردم و حال، اینطور مرا به سوی خود می خوانی. نکند با خبر شده ای از شکوه مخفیانه دل من؟!
اما نه. اگر در آن لحظات، گرم صحبت با محبوب بوده ای و محو جمالش، پس راضی نمی شدی حتی لحظه ای چشم از دیدار یار و سفر در افلاک بپوشانی و گوشه چشمی حتی، به دیار خاک بیندازی. چه صفایی هم می کردی!
مثل اینکه آن دو خانم پیاده شده اند و من حواسم نبوده است.
هوا چقدر تاریک است. حتی نور ماه هم در میان این مه نمی تواند راهش را باز کند.
در آینه به راننده نگاه می کنم. انگار او از مدت ها قبل مرا می پائیده است. نمی دانم چرا اینطور به من خیره شده است.
رویم را برمی گردانم و بیرون را نگاه می کنم. هیچ چیز پیدا نیست. مه همه جا را گرفته است. نمی توانم بفهمم نزدیک کدام قطعه هستیم. اصلا آیا هنوز در بهشت زهرا هستیم...
دوباره چشمانم به آینه می افتد و به چشمهای راننده. سیگار را میان دو لب گرفته و لبخند می زند.
ترس تمام وجودم را در خود می گیرد و لرزه بر جانم می اندازد. نکند او می خواهد....
خدایا چه کنم در این تنهایی، در این تاریکی، در این مه و در ماشین این مرد.
با صدای بلند قهقهه می زند.
دهانم خشک خشک است. انگشتانم در هم گره می خورد. نفسم به شماره می افتد و صدای قلبم ناگهان آنچنان بلند می شود که می ترسم راننده بشنود.
می پرسد: «شما می خواستید کجا تشریف ببرید؟! اجازه بدید در خدمت باشیم حالا!» و دوباره می خندد.
ماشین سرعت می گیرد و می رود، نمی دانم به کجا.
لحظه ای سکوت و تاریکی همه جا را فرا می گیرد و بعد... لرزش دندانهایم آرام می گیرد و زبانم بدون اراده من می گوید: «نه همسرم همینجا منتظرمه. پیاده می شم. ممنون»
نمی فهمم چه می شود. اصلا نمی فهمم.
ناگهان ترمز می کند و با انگشت روبرو را که فقط تا انتها مه است نشان می دهد و با تردید، بریده بریده می گوید: «همسرتون... اون آقا هستند؟... بفرمایید.»
بدون توجه به هیچ چیز و هیچ کس در را باز می کنم و پیاده می شوم و ماشین با سرعت از آنجا می گریزد.
و من اطراف را به جستجوی مردی از نظر می گذرانم که نیست. روی برف می دوم. به این سو، به آن سو. این طرف. آن سمت. هیچ کس نیست. هیچ کس. نه مردی و نه حتی زنی. هیچ کس. در نزدیکی ها که هیچ، در دوردست ها هم کسی به چشم نمی خورد.
برف دیگر نمی بارد و ابر هم دامن تورش را به آسمان جمع کرده است.
یکباره پاهایم سست می شود و بر یاقوت های شفاف دشت شب به سجده می افتم.
پس مردی که راننده با انگشت نشان داده بود!...
آری، ابرهای آسمان به استقبال تو، تا به این حد پائین آمده بودند و زمین ورود تو را و حضور تو را اینگونه جشن گرفته بود و همه جا را سفیدپوش کرده بود.
ای خدا! چه گفتم من و چه شکوه کردم.
باید بوسه بزنم، باید بوسه بزنم جایگاه قدومت را بر این پهنای سپید.
باید تبرک کنم وجودم را در این آسمانیِ سراسر حضورت و باید پر کنم دلم را از اطمینان، از یقین، و برخیزم تا بر سر مزارت، نماز عشا را به تو اقتدا کنم. ای حضور آسمانی!
(بر اساس یک اتفاق واقعی)
سارا عرفانی
منبع : لوح


همچنین مشاهده کنید