پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


کمدی انسانی


کمدی انسانی
نویسنده بزرگ روس، برای اولین بار به یک گروه تلویزیونی اجازه داده است تا از او با خانواده‌اش و هنگام کار در خانه، در ورمانت ایالات متحده، تصویربرداری کنند. در ادامه می‌توانید گزارشی از شرایط تهیه این شماره ویژه «آپوستروف» را بخوانید. وقتی که با اتومبیل وارد ملک خانواده سولژنیتسین شدیم، زمان زیادی از غروب گذشته بود. قرار نبود همان روز ورودمان ملاقاتی صورت بگیرد. ولی خانم سولژنیتسین، که نام کوچکش ناتالی است، در تماس تلفنی خود با نیکیتا استروو (ناشر اثری که در سال ۱۹۷۰ جایزه نوبل ادبیات را گرفت و مترجم گفت‌وگوهایی که انجام دادیم) اصرار کرده بود تا ما همان موقع به آنجا برویم. قرار نبود همسرش را ببینیم ولی می‌توانستیم درباره برنامه فردا (گزارشی از زندگی خانواده سولژنیتسین و کار این نویسنده) و پس فردای آن روز، با او صحبت کنیم.
ناتالی سولژنیتسین فقط همسر الکساندر و مادر سه پسرشان نیست، بلکه یگانه همکاری است که دسته‌بندی می‌کند، تایپ می‌کند، پاسخ می‌دهد، نظم و ترتیب می‌دهد و توصیه می‌کند. چشمانی زیبا و خرمایی رنگ زیر موهای جوگندمی کوتاه، لبخندی بی‌نظیر که در عرضه‌اش خساست نمی‌ورزد، همیشه در حال جنب و جوش، پرسش، آمادگی و با اینکه مادرش، کاترین اسوتلووا (در اتحاد جماهیر شوروی ناتالی ریاضیدان و مادرش فیزیکدان بود) به او کمک می‌کند، باز خودش به خانه‌داری و آشپزی می‌پردازد. نقش ناتالی در خانه بسیار تعیین کننده است، پس اگر او را زنی خانه‌دار بدانیم، خیلی کم است. الکساندر سولژنیتسین می‌تواند خود را کاملا وقف اثرش کند. او می‌داند که به لطف همسر فعال و دوست داشتنی‌اش این امکان وجود دارد.
هنگام خروج، او نوری را در میان درختان به ما نشان داد. نویسنده «دایره اول» و «مجمع الجزایر گولاگ» در آن بالا کار می‌کند. با اینکه من شانس چندین ساعت همراهی با سولژنیتسین را داشتم و فردای آن روز و در روشنایی روز، تمام اسرار آن خانه در برابر دوربین‌های شبکه۲ فاش می‌شدند، نوری که نوک درختان را روشن کرده بود و نویسنده را هم به من می‌نمایاند و هم پنهان می‌کرد، با زیبایی و جنبه نمادین خود مرا شیفته می‌کند. اگر امروز فقط یک لحظه را از ملاقات با کسی که از کشورش اخراج شده بود به یاد بیاورم، آن حرکت سر و چشمانم را به هنگام تماشای پنجره‌ای به شدت نورانی، که الکساندر سولژنیتسین را از من پنهان می‌کرد(و با این حال من او را می‌دیدم)، بر دیگر لحظات ترجیح می‌دهم.
به محض بازگشت به پاریس، در میان این همه سوال فقط یکی مطرح بود: « او واقعا مجمع‌الجزایری کوچک برای خود ساخته است؟» در واقع انسان‌هایی احمق از سیم خارداری که ملک سولژنیتسین را محصور می‌کند، از تونلی مرموز و طولانی که زیر زمین برای خود ساخته است و علاقه او به فضای محزون اردوگاه مستحکم‌اش صحبت می‌کردند. من با چشمان خودم نرده‌های محصور کننده ملک‌اش را دیدم؛ نرده‌هایی بسیار ساده که در آمریکا و اروپا از آنها بسیار پیدا می‌شود. تونل معروف زیرزمینی‌اش فقط یک زیرزمین ساده چند ده متری است که در روزهای برفی، که امکان خارج شدن وجود ندارد، عبور او را از خانه محل زندگی‌اش به خانه محل کارش میسر می‌سازد. و اگر یک سال است که، به‌رغم میل باطنی‌اش، سگی بزرگ دارد به این دلیل است که یک عکاس به آنجا وارد شده بود و ساعتها خود را پشت درخت‌ها پنهان کرده بود تا از آنجا عکس بگیرد، زشتی عکس‌ها به دلیل بی‌شرمی و فرصت‌طلبی عکاس‌شان و نه به خاطر آنچه نشان می‌دادند، بود. و تهدید به دلایل روشن امنیتی و چون سولژنیتسین از دیوانه‌هایی که در آمریکا فراوانند به اندازه ماموران کا. گ. ب می‌ترسد، نمی‌خواهد کسی از چهار ساختمان منزلش عکس یا فیلم بگیرد؛ خانه‌ای کاملا چوبی که با خانواده‌اش در آن زندگی می‌کند، در یکی دیگر که آجری/ چوبی است و بر اساس نقشه خودش ساخته شده است، کار می‌کند، خانه مخصوص دوستان که نوعی داتچا در کنار برکه است و گهگاه تابستان‌ها آنجا می‌نویسد.
اگر ملکی بی‌نظیر واقع در دامنه کوه، که تنه سفید رنگ درختان غان‌اش، مانند همه جنگل‌های ایالت ورمانت، در نور خورشید پاییزی از رنگ سبز درختان کاج و صنوبر و رنگ مایه‌های قرمز و حنایی درختان افرا متمایز می‌نماید، یا راهی کوچک که پس از باز شدن دروازه الکتریکی وارد آن می‌شویم و در انتهایش با دو پسربچه تپل روبه‌رو می‌شویم که به توپ بیضی شکل فوتبال آمریکایی ضربه می‌زنند، یا خانه‌ای که در آن غذاهای روسی بی‌نظیر و سرشار از کالری (که همه افراد گروه تصویربرداری دوست‌شان داشتند) طبخ می‌شود، یا اتاق نشیمنی بزرگ و ساده و پر از کتاب مجمع‌الجزایر هستند، پس زنده باد مجمع‌الجزایر!
این تهمت‌ها را روزنامه‌نگاران آمریکایی به او زده‌اند. این هم یک نمونه کوچک از تحریف اطلاعات است. در سال ۱۹۷۶، وقتی که سولژنیتسین، به توصیه وکیل یکی از دوستان‌اش تصمیم گرفت در ایالت ورمانت و دور از روستای کوچک کاوندیچ زندگی کند، همه اهالی مطبوعات ایالات متحده هجوم آوردند. ولی این نویسنده که تمایلی به معاشرت‌های اجتماعی ندارد و نگران از دست دادن انزوایش است، از دیدن آنها سر باز زد. با این حال بعضی‌ها بدون اجازه با اتومبیل وارد آنجا شدند. قبل از آنکه دروازه نصب شود، یکی از همکاران معمار، پیشنهاد شوم بستن راه با سیم خاردار را مطرح کرد. عکاس‌ها نماهای بزرگی از آن را به تصویر کشیدند که در همه مطبوعات غرب و با این توضیح جالب منتشر شدند؛ کسی که به سیم خاردار و مجمع الجزایر عادت کرده است دیگر نمی‌تواند عادتش را ترک کند...
به دلیل انزجار از اروپا و عشق به آمریکا نبود که الکساندر سولژنیتسین تصمیم گرفت در آن سوی مدیترانه اقامت بگزیند. در ماه‌هایی که پس از اقامتش در زوریخ بود، همواره در عذاب بود. او در آن زمان فقط یک آرزو داشت؛ یافتن زمانی مناسب برای نگارش«چرخه سرخ»، داستان فناناپذیر انقلاب شوروی. تبعید به تبعیدگاه اجتناب‌ناپذیر بود. به همین دلیل بود که «گرین مانتینز »را برگزید. این منطقه جنگلی و برفی، با آب و هوایی طاقت‌فرسا همچنین این مزیت را داشت که روسیه محبوبش را به یادش می‌آورد. زمستان بعضی سال‌ها گرگ‌ها از کانادا، که به آنجا بسیار نزدیک است، به آن حوالی می‌آیند. گوزن‌ها آن قدر زیادند که یکی از آنها خود را روی اتومبیلی انداخته بود که مادر زنش، کاترین اسوتلووا در حال راندنش بود. اما بیشه‌ها او را دلسرد می‌کنند. درختان ضعیف در آنجا فراوانند، زیرشان صخره است و خاک به اندازه کافی (و مانند جنگل‌های ریازن )عمیق نیست.
سولژنیتسین به من گفت: دلیل دیگری هم برای زندگی در اینجا دارم و آن وفور دست‌نوشته‌های به زبان روسی و کتاب‌ها و اسناد درباره انقلاب ۱۹۱۷ در کتابخانه‌های آمریکاست. من به آنها دسترسی دارم و این‌گونه کارم آسان می‌شود.
«کار»کلمه بزرگی ‌است که از دهانش خارج می‌شود. یازدهم دسامبر(۱۹۸۳) الکساندر سولژنیتسین ۶۵ساله می‌شود. هزاران صفحه باید بنویسد تا «چرخه سرخ»را به پایان برساند. برای به پایان رساندن پروژه عظیمش از خدا زمان و توان کافی طلب می‌کند. پس این یک روز از وقتش را که به «آپوستروف» می‌دهد و از نوشتن باز می‌ایستد، هدیه‌ای شاهانه است.
چرا او آنچه را که سال‌هاست از دیگر شبکه‌ها دریغ می‌کند، در اختیار شبکه فرانسه قرار می‌دهد؟ چرا تجاوز دوربین فیلمبرداری را به حریم خود و تا میز کارش تاب می‌آورد؟
اول به این دلیل که او فرانسه و فرانسوی‌ها را دوست دارد. آثارش، به نسبت جمعیت، در فرانسه بیشتر از دیگر کشورها خوانده شده‌اند. در کشور ما(فرانسه)بود که او جدی‌ترین نقدها را درباره کتاب‌هایش خوانده است. او از اینکه آمریکایی‌ها او را بیشتر مردی سیاسی می‌دانند تا نویسنده رنج می‌برد. از اینکه روزنامه‌نگاران آنجا فقط می‌خواهند سوال‌هایی از این قبیل از او بپرسند، جا می‌خورد: «نظرتان درباره استقرار موشک‌های پرشینگ در اروپا چیست؟» یا «پنیر ورمانت را بیشتر دوست دارید یا پنیر ماساچوست را؟»
دوم اینکه دو ناشری که او حقوق اثر خود را به آنها داده است فرانسوی هستند: نیکیتا استروو مدیر ایمکا پرس، برای زبان روسی و کلود دوران مدیر کل انتشارات فایار (که در تمام زمان مصاحبه با ما بود) برای زبان فرانسه و تمامی ترجمه‌ها.
و در آخر، به دلیل خاطره خوشی که از «آپوستروف»یازده آوریل ۱۹۷۵ دارد. هنوز هم از مجادلات قلمی ژان دورمسون در مخالفت با ژان دانیل لذت می‌برد.
او با سادگی و میل و رغبت به انتظارات اعضای گروه تصویربرداری شبکه ۲، به سرپرستی ژان کازوناو، پاسخ داد. فقط زیر بار تکرار حرکات و گفته‌هایش نمی‌رفت. تا جزئی‌ترین رفتارش هم یک نویسنده است و نه یک بازیگر. واکنش‌های خود به خودی «دا»(بله)، و تصنع«نیت»(نه)!این راحتی فوق‌العاده او در برابر دوربین‌ها از همین جا ناشی می‌شد؛ یعنی از خود حقیقی‌اش. به ندرت لبخند می‌زند، ولی خیلی جذاب! چقدر خوب می‌تواند گفته‌هایش را سریع و محکم و با حرکاتی تند و به یادماندنی بیان کند! شیوه توصیف و بیانش مانند معلم‌هاست. مگر قبلا معلم فیزیک و ریاضی نبوده است؟
بدون اینکه لازم باشد ازش بخواهم با انجام فعالیت‌هایی که معمولا برای رفع خستگی انجام می‌دهد، در برابر دوربین موافقت می‌کند: خرد کردن چوب، پیاده‌روی با همسرش و تنیس بازی کردن با یکی از پسرانش. وقتی که با ساق‌های برهنه و ریش‌هایی در باد، با راکت به توپ‌هایی کهنه، که به زحمت از روی زمینی که بیش از حد نرم است بلند می‌شوند، ضربه می‌زند، کاملا می‌توان حس کرد که از این کار لذتی وافر می‌برد.
تقریبا نفس نفس زنان توضیح می‌دهد: وقتی که بچه بودم، آرزوی تنیس بازی کردن را داشتم، ولی زندگی‌ام طوری رقم خورد که هیچ‌گاه پول برای خریدن یک راکت را نداشتم و در شرایط زندگی‌ام در اتحاد جماهیر شوروی، دسترسی به یک زمین تنیس خیلی مشکل بود. سپس جنگ، زندان، اردوگاه‌ها و. . . بالاخره در سن ۵۷سالگی توانستم یک زمین تنیس در خانه خودم درست کنم. از هفت سال پیش، توانستم بازی کنم که واقعا احساس راحتی می‌کنم.
حالا در منزل خانوادگی هستیم. پسر بزرگش، یرمولای ۱۳ساله، یک صفحه دست‌نوشته پدرش را با ماشین تحریر(سولژنیتسین‌ها در خانه‌شان کامپیوتر ندارند) تایپ می‌کند. او بیش از پیش به ناتالی در این کار کمک می‌کند. به لطف این ماشین، سولژنیتسین یک نسخه اولیه تمیز از متن‌هایش به دست می‌آورد که افزودن به آن و خط زدن جملاتش خوشایند است، چون این متن‌ها بالاخره تبدیل به کتاب می‌شوند. پسر دوم، ایگنات ۱۱ ساله کنسرتوی دوم بتهوون را با پیانو می‌نوازد. او چند روز بعد در براتلبورو همراه با یک گروه ارکستر بزرگ و حرفه‌ای از ورمان اولین کنسرت‌هایش را اجرا خواهد کرد. او به دبیرستان نمی‌رود. به غیر از پیانو، که دو بار در هفته در کلاس‌هایی دور از کاوندیچ در آنها شرکت می‌کند، خودش در خانه درس می‌خواند. در آخر، استفان ۱۰ساله که زبان فرانسوی را فرا می‌گیرد و فوتبال بازی می‌کند، با یک ماشین تحریر یک فرهنگ لغات فراموش شده روسی را، که پدرش تهیه می‌کند، روی برگه‌هایی تایپ می‌کند و قصد دارد روزی آن را منتشر کند. فقط دیمیتری ۲۱ ساله ماند، پسر ناتالی که حاصل ازدواج اول اوست. او در بوستون به دانشگاه می‌رود و در آنجا فنون سینمایی و ارتباطی را فرا می‌گیرد. الکساندر سولژنیتسین انگلیسی صحبت نمی‌کند ولی هر سه فرزندش دو زبان بلدند. به ظاهر، آنها بچه‌های آمریکایی موطلایی، تپل و کله شق می‌آیند و فقط هنگام توپ بازی و انجام تکالیف با هم به زبان روسی صحبت می‌کنند. هر سه آنها در خاک روسیه به دنیا آمده‌اند ولی وقتی آنجا را ترک کردند آن قدر کوچک بودند که خاطره‌ای به یاد ماندنی از آنجا به یاد ندارند. از الکساندر سولژنیتسین درباره احتمال اینکه بچه‌هایش، که با آموزش و شیوه زندگی‌شان تبدیل به آمریکایی‌هایی واقعی می‌شوند، دیگر هوس و میلی به بازگشت به کشورشان نداشته باشند، پرسیدم.
او در جواب گفت: من و همسرم همه کاری می‌کنیم تا آنها زبان روسی را کاملا یاد بگیرند، شعر روسیه را بشناسند و دوست بدارند و روحیه فرهنگ روسی داشته باشند. این باعث نمی‌شود که آنها زبان آمریکایی یاد نگیرند و فرهنگ آمریکا را درک نکنند، و ما از این بابت خوشحالیم، ولی نه به قیمت از دست دادن فرهنگ روسی. اگر آنها از زیر این کار در می‌رفتند، سخت می‌شد. ولی فکر نمی‌کنم. قطعا این خطر وجود دارد که من در این سرزمین دفن شوم، خطر اینکه همه ما در اینجا بمیریم، ولی مطمئنم که بچه‌هایم با کمال میل به روسیه باز خواهند گشت، وجودشان در آنجا خیلی لازم است.
حالا در منزل محل کار هستیم که طبق دستورهای نویسنده ساخته شده است، تا به او امکان موفق شدن بدهد و در بهترین شرایط، توفیق در نگارش «چرخه سرخ» را میسر سازد. خانه‌ای جالب توجه با دهانه پنجرهای شیشه‌ای در طبقه دومش، که در دنیا نظیر ندارد و در کنار پروژه نویسنده ساخته شده است. برای تکوین و زایش «کمدی انسانی» چه جور ساختمانی از ذهن بالزاک ممکن بود بیرون بیاید؟
در طبقه همکف سالن کتابخانه‌ای وجود دارد که از جمله کتاب‌هایش، دست‌نوشته‌هایی است که سولژنیتسین از شاهدان انقلاب ۱۹۱۷ تهیه کرده است. کلیسای کوچک و زیبا و آکنده از آفتاب صبحگاهی در کنار آنجاست. هر بار که کشیش ارتدوکس برای انجام آیین عشاء ربانی به آنجا می‌رود سولژنیتسین بسیار شاد می‌شود. دو تا از شمایل‌های بسیاری که آنجا هستند اثر خانم نیکیتا استروو هستند. در سالن طبقه اول است که سولژنیتسین اثرش را بنا می‌کند: در حال حاضر(۷ آوریل) جلد چهارم «چرخه سرخ». توده‌هایی کوچک از برگه‌های کاغذ که با دست خط ریز ساکن سابق اردوگاه‌ها و زندان‌های شوروی سیاه شده‌اند. خطوطی در هم، تقریبا بدون حاشیه: نویسنده عادت پر کردن کاغذ را با پشتکار و وسواس حفظ کرده است. هر توده به یک صحنه، یک شخصیت، یک اتفاق و موضوع یک فصل مربوط می‌شود. خلاصه چیزهایی که خوانده و به خاطر سپرده و نظم داده است در حین نگارش به دردش می‌خورد.
نگارش در بالا صورت می‌گیرد، در طبقه دوم، در دفتری بزرگ که جذابیتش به خاطر پنجره‌های شیشه‌ای و سنگ‌های برجسته‌اش در محل شکست نور است. میز کار که در مقابل یکی از پنجره‌ها قرار دارد، پر از اشیای معمولی و ورق‌های دست‌نوشته است. در مقابل سولژنیتسین درختانی هستند که از میان آنها یک درخت غان بسیار بلند و باریک مورد علاقه اوست. کاغذ‌هایی که در ۲۸سالگی‌اش ۱۴ اوت را رویشان نوشته بود در قفسه‌ای به سبک باروک، خیلی مرتب چیده شده‌اند، چند برگ کوچک از مجمع الجزایر هم هست که به دوربین نشان می‌دهد.
یک آشپزخانه و یک اتاق خواب هم هستند که موجب می‌شوند وقفه‌ای در کار او ایجاد نشود. در اتاقی دیگر تابلوها و کارت‌هایی هستند که برای آموزش فیزیک و نجوم به پسرانش از آنها استفاده می‌کند. اینجا و آنجا، مجلد‌هایی کوچک از آثارش وجود دارد که با حروف ریز و روی کاغذ‌های نازک چاپ شده‌اند: اینها کتاب‌هایی هستند که مخفیانه وارد شوروی می‌شدند. اما خود الکساندر سولژنیتسین کی می‌تواند به آنجا بازگردد؟ او در پاسخ می‌گوید: با اینکه در شرایط امروز اتحاد جماهیر شوروی هیچ نشانه دلگرم‌کننده‌ای وجود ندارد، حس می‌کنم و اعتقاد دارم که زنده به وطنم خواهم رفت. با این حال، همان طور که می‌بینید، دیگر جوان نیستم...
ترجمه: محمدرضا کرباسچیان
منبع: لیر، دسامبر ۱۹۸۳
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید