چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


زیپو


زیپو
جان گفت : « این خوابیه که دیدم.برات تعریف می کنم : با چند تا از دوستام تو یه بار هستیم، داریم حرف می زنیم و مشروب می خوریم. شب جمعه است و بار هم پر پره. موسیقی هم با صدای بلند پخش می شه. آبجو داره حالمو جا می آره اما کله پام نکرده. حس و حال خوبیه. دخترا هم همه خوشگل. پول کافی هم تو جیبام هست که کل شبو همین جوری سر کنم. همه چیز ردیفه !».
پنجره را پایین می کشد و پیش از آنکه ادامه دهد نفسی عمیق می کشد.
« نوبت منه! می رم سمت بار.یه عالمه جمعیت هم اونجان. اما کارمو زود راه می اندازن. مشروب رو پخش می کنم و تا بر می گردم که آبجوی خودمو بردارم می خورم به این دختره ، منظورم اینه که اون می خوره به من و می خنده. یه چشم تو چشم واقعی! با خودم فکر می کنم « داره شب باحالی می شه!». اگه همون موقع بیدار می شدم حتما با خنده پا می شدم. می دونی که این خوابا چطورین، خوابای خوب. یه بخشی از تو می دونه که همه چیز قلابیه، اما اگه خوش شانس باشی از خواب نمی پری. همه چیز سر جاشه».
« بعد این بچه هه می آد تو بار. اولش نمی بینمش، اما رویام اونو می بینه یا شایدم بعدش یادم می آد. یه بچه لاغر مردنی یه، اما فوق العاده بی قرار. خیلی عصبانی به نظر می آد. دستش یه سطل پر از بنزینه . وقتی راهشو از تو جمعیت باز می کنه این ور اون ور می ریزه».
« نگاهی بهش می اندازم. جلوم وایستاده که سطل بنزینو پرت می کنه طرف صورتم. بعدش وسط جمعیتی ام که داره عقب می ره، به جز این پسره که داره بهم می خنده. سرتا پا بنزینی شدم. بنزین از روی صورتم که پایین می ره چشمام می سوزه. چکه می کنه تو آبجوم».
جان نگاهی به من کرد و لبخند زد ، لبخندی شیطنت آمیز.
« من اونجام. تنها توی حوضچه ای از مایع قابل اشتعال وایستادم. داره می ره توی لباسم. لزج و خارش آوره. می دونم قراره چی بشه و با خودم فکر می کنم « چرا من ؟ » چیکار کردم که مستحق این شدم ؟ تو هیچکدوم از برنامه هام چیزی به عنوان زنده زنده سوختن در یک بار در یک شب جمعه نبوده».
« پسره دست می کنه تو جیبش و یه زیپو در می آره بیرون. به طرف من نگهش می داره و لبخند می زنه. دندونای مرتب قشنگی داره. با خودم فکر می کنم « هیچ وقت فرصت نداشتم به این موضوع فکر کنم. خودمو آماد نکردم.هنوز آماده نیستم».
« همچنان منتظرم که زندگی ام جلوی چشمام به آتش کشیده بشه که پسره در زیپو رو باز می کنه. ولی کار نمی کنه. جرقه نمی زنه. دوباره فندک می زنه. بازم کار نمی کنه. با لحنی تقریبا عذرخواهانه بهم می گه « یه لحظه صبر کن روفوس[۲]! الان راه می افته ». خیلی جدی می ره تو بحر بکار انداختن فندک».
« بعدش خیلی سریع از خواب پریدم. شلوارمو خیس کرده بودم. هیچ وقت اونجوری نترسیده بودم».
جان شانه بالا انداخت و با دریچه هوا بازی می کرد.: « چند بار تا حالا این خوابو دیدم» و دوباره پنجره را پایین کشید و در هوا تف کرد.
« دو بار اول برای سیستم ام مثل یه شوک بود. خیلی عذابم داد. چند روز بعدشو نمی تونستم بخوابم. دفعه سومی که اتفاق افتاد چند روزی بود که نمی تونستم بخوابم. وقتی سر وقتم اومد. آماده بودم. خیلی آماده. اونقدر سریع از خواب پریدم که پسره حتی فرصت نکرد دست تو جیبش کنه».
« آخرین باری که این خوابو دیدم ، تقریبا فراموشم شده بود. از بار اول زمان زیادی گذشته بود. توی یه بار ، با چند تا از دوستام وایستاده بودم. خیلی بهمون خوش می گذشت که این دختره از کنارم رد می شه. یه تاپ نازک پوشیده و سوتین هم نبسته. می تونم سینه شو حس کنم. با اینکه فضا گرم بود نوک سینه هاش سفت شده بود. نگاهی بهم می اندازه و لبخند می زنه. یه لبخند فوق العاده گرم. آسایش و لذت. می دونی ، تا حالا هیچ دختریو ندیدم که یاد گرفته باشم ازش خوشم نیاد. اما این یکی و من خیلی سریع به این عمق رسیدیم. می تونم بگم که شب خوبی می شد».
« اما پسره فراموش نکرده بود. و منو از پشت گرفت. به طرفش که برگشتم بنزین داشت از موهام چکه می کرد و دختره هم دیگه اونجا نبود».
می گویم : « شاید دختره از نقشه با خبر بوده» « شایدم دست خودش تو کار بوده». توجهی به من نمی کند و ادامه می دهد:
« می تونم حس کنم که بنزین داره تی شرت و شلوارمو خیس می کنه. می ره پایین به سمت لباس زیرم؛ از لای کونم رد می شه و پشت خایه هام جمع می شه. این بار زیپو داشت کار می کرد. حتما درستش کرده بود. دستش به طرفم حرکت می کرد؛ به همراه این ماشین کوچیک با اون شعله آبی کوچیکی که ازش اومده بود بیرون».
« از خواب که پریدم یه صدای « وووووو » می شنیدم. احتمالا صدای قلبم بوده یا شکمم چون روی زمین کنار تخت حالم بهم خورده بود».
« دو بار اول راست راستی حالمو گرفت چون آماده نبودم. از احساس گیر افتادن متنفرم. اما آخرین باری که اتفاق افتاد فهمیدم چیزی که ازش واقعا می ترسم دونستن این قضیه است که بنزین منو می سوزونه تا بمیرم. اینکه دیر یا زود زیپو راه می افته و من به اندازه کافی سریع نخواهم بود».
صحبتش را قطع کرد و چند لحظه ای عمیقا به فکر فرو رفت.
پرسیدم : « و بعدش چی ؟ ».
« بعدش دیگه از خواب پا نمی شم». به طرف صورتم برگشت: « چون همیشه نمی تونم به اندازه کافی سریع باشم ، نه مگه ؟».
برای لحظه ای موجی از محبت به او را در خودم حس کردم. اما این احساس خیلی زود فروکش کرد. لبخندی کم رمق و موذیانه پهنای صورتش را پوشاند و نمایش مختصر ترس در چهره اش را پنهان کرد.
به من گفت : « پس بیا تمومش کنیم ».
از ماشین پیاده شدیم.
[۱] نوعی فندک
جیمز راس
برگردان از نیما ساده
منبع : ماهنامه آدم برفی‌ها


همچنین مشاهده کنید