پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


داستان یک اتفاق ترسناک


داستان یک اتفاق ترسناک
در یکی از ایالات انگلستان به نام ویگان دو برادر با هم زندگی می کردند. هردو برادر هنرمند هستند و در موسیقی تبدیل به دو استاد بزرگ شده بودند و از همین راه موسیقی امرار معاش می کردند . در طی روز از طریق درس دادن به دانشجوهای موسیقی هم سرگرم می شندن و هم از این راه پول در می آوردند.
معمولا آنها از ۸ صبح تا ۹ شب کلاس داشتند که این کلاسها رو در ۶ نوبت برگزار می کردند و بعد از صرف شام مختصر به اتاق موسیقی رفته و درسهای روز بعد رو تمرین می کردند و اگر انرژی داشتند برای یافتن سبکهای جدید هم مقداری وقت می گذاشتند.
بلاخره در یک روز بعد از کلاسهای بسیار خسته کننده هردو رفتند برای صرف شام و بعد می خواستند با استراحت مختصری برگردند به اتاق موسیقی که تمام آلات موسیقی انها در آنجا قرار داشت و درس فردا رو تمرین کنند که اتفاقات ترسناکی افتاد که با ما همراه باشید چون هیجان نسبتا خوبی دارد.
برادر کوچکتر نامش دیوید و نام برادر بزرگتر هم جو است . هردو به طبقه ی بالا رفته بودند و در اتاقهای اختصاصی خود داشتند درس فردا رو تمرین می کردند تا اینکه بیش از یک ساعت و سی دقیقه از آغاز تمرین اونها گذشت و از اونجا که اونها هیچ وقت تا به اون موقع تمرین نمی کردند برادر کوچکتر به جای برادر بزرگتر رفت پیش برادرش و گفت : جو تو هنوز خسته نشدی ، ما فردا ساعت ۸ کلاس داریم و باید زودتر بخوابیم تا مشکلی برای فردا پیش نیاد ، و جو در پاسخ گفت که دیوید تو برو من الان میام مقداری در این قسمت مشکل دارم و به محض اینکه برطرف شد میام پائین . دیدوید هم حرف برادر بزرگترش رو گوش کرد و شب بخیر گفت رو رفت پائین تا در اتاق خود و برادرش بخوابد.
در راه دیوید داشت به صدای ساز جو با اشتیاق زیادی گوش می داد چون جو خیلی زیبا داشت یه ریتم رو می نواخت و خیلی هم به نظر دیوید گوش نواز بود و همیشه دیوید از هنر جو لذت می برد. در همین مدت کوتاه که دیوید به پائین برسه این قسمت رو که برادرش می نواخت رو به خاطر سپرد و اتفاقا با خودش داشت می گفت یادم باشد که فردا حتما از جو خواهش کنم که این قسمت رو برای من بیشتر بزند ، چون بسیار زیبا می نوازد.
دیوید به تخت خوابش که درست در کنار تخت برادرش بود رسید وچون خیلی خسته بود دیگر منتظر برادرش نشد و خیلی زود به خواب رفت.
دیوید در عالم خواب و بیداری بود که احساس کرد که یکی وارد اتاقش شد ، اما هیچ عکس العملی را نشان نداد چون مطمئنا باید جو باشد که همانطور که قول داده بود برگشته .خیال دیوید دیگر با این موضوع راحت شده بود و خیلی راحت به ادامه ی استراحتش پرداخت .
درست بعد از چند دقیقه که دیوید کاملا خوابش برده بود یه صدائی ذهن دیوید را مقداری هوشیار کرد ، دیوید اول به خاطر خستگی اعتنائی نکرد اما بعد که مقدار صدا بیشتر شد یکدفعه از خواب پرید و گوشهایش رو تیز کرد که ببیند این صدا از چیست ؟ و در کمال تعجب فهمید که صدای ساز (پیانو) برادرش است که به گوشش می رسد . خیلی تعجب کرد زیرا ساعت از ۱۲ نیمه شب هم گذشته بود و تا به حال سابقه نداشته که برادرش تا این موقع بیدار بموند .
در همان حالت مستی که به خاطر خستگی بود بلند شد و به سمت طبقه ی بالا حرکت کرد . در راه متوجه ی یک موضوع بسیار تعجب برانگیزی شد ، چراکه وقتی با دقت بیشتری به به صدای موسیقی که از بالا می آمد گوش می کرد متوجه شد که برادرش بسیار بی نظم و آماتور داشت می نواخت و اصلا این نتی نبود که یک استاد تمام عیار ساز بنوازد و به خصوص اینکه برادرش در ساعتی قبل یک قطعه ی بسیار گوشنواز و عالی رو داشت تمرین می کرد.
با این اتفاق مقداری سریعتر به طبقه ی بالا رفت ولی اصلا خودش رو اماده نکرده بود تا صحنه ی غیر عادی ببیند. دقیقا به پشت در اتاق برادرش رسید و بدون تلف کردن حتی یک لحظه درب رو باز کرد و داخل شد.
وقتی در داخل اتاق قرار گرفت با کمال تعجب دید که هنوز برادرش پشت پیانو نشسته ، مقداری اروم شد و با حالت گلایه از برادرش خواست که دیگر بس کند و برگردد به تخت خوابش و برادرش هم هیچ پاسخشی رو بهش نداد . از اونجا که دیوید بسیار خواب آلود بود دیگر ادامه ی مسئله رو نگرفت و به طبقه ی پایین برگشت .
دیوید در راه با خودش می گفت جو امشب چش شده ، چرا باید این کا رو بکنه و .......... ، و کم کم به اتاقش رسید و وقتی خواست که به تخت خودش برگردد ناگهان نگاهش به تخت بغل یعنی تخت جو افتاد و در کمال تعجب دید که جو در تختش خوابیده!!!!
اصلا باورش نمی شد چون هنوز یک دقیقه هم نشده که جو در طبقه ی بالا بود و داشت تمرین می کرد ، راستی هنوز هم صدای موسیقی از بالا به گوش می رسد ، چطور ممکن است که یک نفر در یک زمان در دو جا حضور داشته باشد.
دیوید با این اتفاقاتی که افتاد بسیار شوکه شه بود و اصلا نمی دانست چی کار کند و چند دقیقه ای رو فقط خوشکش زده بود و به برادرش که کاملا خواب بود نگاه می کرد. تا اینکه خواست ببیند واقعا این برادرش است که در اون تخت خوابیده و یا یک موجود دیگر است از دنیای ماورا .
با شجاعت تمام رفت بالای سر جو و با تکانهای شدیدی اون رو تکان داد ، جو با این کار برادرش از خواب پرید و با تعجب زیاد به دیوید نگاه کرد و گفت : دیوید مشکلی داری .
دیوید همین طور ذول زده بود به چشمان جو و جو هم کاملا از این موضوع ترسیده بود و بارها و بارها به دیوید می گفت که تو حالت خوبه ، اتفاقی برات افتاده ، دیوید یه چیزی بگو. بعد جو بلند شد و دست دیوید رو گرفت و در کنار خودش نشاند و گفت که دیوید تو رو به خدا بگو چی شده ، من دیگر طاقت ندارم . با این حرفهای جو ، دیوید مقداری آروم گرفت و از اون حالت اولیه اش خارج شد و گفت من الان تو رو تو طبقه ی بالا دیم و داشتی پیانو می زدی.
جو با شنیدن این حرف دیوید اصلا تعجب نکرد و گفت که عیب نداره تو خواب دیدی ، و یه لبخند زد و گفت که از این اتفاقها پیش می آید .
دیودی دوباره با صدای لرزان گفت که نه خواب نبوده ، اصلا گوش کن هنوز داره صدای پیانو میاد . وقتی که جو مقداری گوشهایش رو تیز کرد با تعجب فراوان دید که دیوید راست می گوید و داره صدای پیانوی خودش از بالا می آید و با این اتفاق جو از دیوید هیجانزده تر شد چون که در همون لحظه یادش آمد که بیش از یک ساعت قبل پیانو اش رو تمیز کرده بود و درش را هم قفل کرده بود و از اتاق هم خارج شده بود و از همه مهمتر در اتاق رو هم قفل کرده بود و هنوز کلیدش در دستانش قرار داشت .
هردوی اونها روی تخت نشسته بودن و نمی دونستند که باید در این موقعیت باور نکردنی چی کار کنند . بعد از چند دقیقه بلاخره جو به دیوید گفت که بلاخره چی ، مطمئنا اونی که اون بالاست من نیستم و یه نفر رفته اونجا که باید من و تو ، دوتا مرد بزرگ برن و اون رو بگیرن و به دست پلیس بسپرن.
با حرفهای جو مقداری از ترس هردوشون ریخت و تصمیم گرفتند که یه چند سلاح یا چیزی که با اون بتونن از خودشون دفاع کنند پیدا کنند و به طبقه ی بالا بروند.
بعد از در دست گرفتن دوتا چوب بیس بال یواش یواش به سمت طبقه ی بالا حرکت کردند. هردوشون از این قافل بودند که چه اتفاقی ممکن است براشون بی افتد و همین طور به راهشون ادامه می دادند . جالبه ، هنوز که هنوزه صدای موسیقی داره به گوش می رسه و انگار همزاد جو دست بردار نیست .
بلاخره هردوشون به طبقه ی بالا رسیدند و درست وقتی که خواستند از راه پله دور شوند ناگهان صدای موزیک قطع شد . هردوشون دریافتند که اون موجود متوجه ی حضور آنها شده و برای همین سریع دویدند تا اجازه ندهند که فرار کند . وقتی به درب ورودی رسیدند در بسته بود و مطوئنا اون هنوز از در خارج نشده بود . جو سریع خواست در رو باز کنه که وارد شوند و اون موجود رو گیر بیندازند ، اما در کمال تعجب درب اتاق قفل بود. هردوشون تعجب کردند چون کلید هنوز دست جو بود و اون موجود چطور می تونه در رو روی خودش قلف کنه .
جو بی سروصدا با کلیدی که داشت در رو باز کرد و هردوشون با اربده ی بلندی که کشیدند وارد اتاق موسیقی شدند و چیزی رو که می دیدند هرگز باور نمی کردند.
د کمال تعجب هردوی اونها دیدند که در اون اتاق هیچ کس حضور ندارد و اصلا پیانو طبق گفته ی جو قفل بود . باور کردنی نبود اصلا به اون اتاق دست نخورده بود ولی اون چیزی که دیوید دیده بود چی ، اصلا اون صدای موزیک که هردوشون شنیده بود از چی بود ، پیانو که قفل بود و اصلا کسی نتونسته وارد اتاق بشه .
این اتفاقات هردو برادر رو کاملا به هم ریخته بود و تنها چیزی که به عقل هردوشون رسیده بود این بود که به پلیس خبر بدهند ولی از توضیحات کامل برای پلیس عاجز بودند .
این اتفاقات باعث شد که کلاسهای فردای هرو برادر تعطیل شود .
در بررسی های پلیس ، اونها متوجه ی یه موضوعی شدند که برای جو و دیوید بسیار خوشحال کننده بود ، به خاطر کارکرد زیاد پیانو یکی از سیمهای فولادی و تیز پیانو پاره شه بود و فقط کافی بود که یک مقدار کوچک به اون فشار بیاید تا کسی را که پشت پیانو بابوده را به دونیم کند .
بله شاید اون اتفاقات از مرگ حتمی یکی از دوبرادر جلوگیری کرده بود.
منبع : گیگاپارس


همچنین مشاهده کنید